eitaa logo
قلمزن
523 دنبال‌کننده
731 عکس
138 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌های روستا جمع شده‌اند که نقاشی بکشند و بازی کنند و همه با هم آشنا شویم،اینکه چه می‌شود و چگونه می‌گذرد، خواهم نوشت، اما خوب است اندکی با کودک روستایی آشنا شویم، کودک روستایی تفاوتش با کودک شهری زیاد است، پرورش یافته دارد، بزرگش کرده، لوس و نیست، قهر نمی‌کند و خیلی چیزهای دیگر، اما خب مثل کودک شهری لای زرورق هم نیست که باشد و بوی عطر بدهد و موهایش را عروسکی بسته باشد و لباس‌هایش گل‌گلی و شیکان پیکان باشد و به سختی بیدارش کرده باشند و آورده باشند سرکلاس، او صبح زود بیدار شده، گوسفندان را به چرا برده، در شیردوشی کمک کرده و حالا با چهره و دستهای تیره‌اش آمده تا ببیند با چند مربی شهری قرار است چطور روزش را بگذراند! لباسشان و تمیز نیست، گاهی حرفهای نامناسب هم به هم می‌گویند،حتی خردسال و دبستانی‌شان، از آنها که تا بناگوشت سرخ می‌شود و ناچاری خودت را به نشنیدن بزنی، آب بینی هم طبیعی است که آمده باشد بیرون و مامان! دستمال کاغذی در کیفشان نگذاشته باشد، اما با همه‌ی اینها به شکل عجیبی دوست‌داشتنی هستند، نگاهشان است، اصلا نمی‌شود با عزیزم!! گفتن و عبارات تی‌تیش مامانی شهری با آنها ارتباط برقرار کرد، کودک روستایی گویا راه ارتباطی متفاوتی دارد و اینها را باید یکی یکی و با احتیاط کشف کرد، با همه‌ی وسواسی که در تیم وجود دارد که نکند برایشان باشیم و نکند او چشم و گوشش به محبت‌های سوسولی شهری باز شود و یا این لوس‌بازی‌‌ها فراری‌اش دهند و یا برعکس طوری به مذاقش خوش بیاید که دیگر مهربانی طبیعی و خالصانه خانواده به دلش ننشیند! با کودکان و قوی و بااراده‌ی روستا تجربه‌ها و دریافت‌هایی به دست آوردیم که عجیب شیرین و هستند، اگر خدا بخواهد از آنها خواهم نوشت. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
حسینیه‌ی مصفای روستا کنار یک کوچه شیب‌دار است که بالایش می‌شود کوه و پایینش به باغ‌های اهالی می‌رسد و چشم‌اندازش دل می‌برد و هوش می‌پراند، دختربچه‌های روستا به نقاشی دل داده‌اند و کنار مربی مشغول شده‌اند اما پسرها سخت‌تر ازین حرفها به نظر می‌رسند، جنبش‌هایشان شروع می‌شود یکی می‌گوید زبردستی نداریم راست می‌گوید خب من هم ندارم! می‌گویم روی دیوار بگذارید و بکشید امتحان میکنیم سخت است! چشمم به پشتی‌های حسینیه می‌افتد که کنار هم چیده شده‌اند، می‌گویم روی پشتی هم می‌شودها! پسرها چشمشان برق می‌زند، اولین نفر پشتی را زمین می‌زند و رویش دراز می‌کشد و کاغذش را می‌گذارد، دومی و سومی هم... یکی با تردید می‌گوید عیبی ندارد روی پشتی؟! انگار دارند قانون سختی را می‌شکنند، جسارت به خرج میدهم که نه عیبی ندارد، پشتی‌ها با سروصدا به زمین می‌افتند و پسرها خوشحال از هنجاری که شکسته‌اند، رویش دراز می‌شوند و کاغذها را می‌نشانند، تصویر زیبایی از پشتی‌های روی زمین افتاده که روی هرکدامش یکی دو پسربچه روستایی دراز کشیده‌اند، شکل می‌گیرد، نقاشی‌هایشان هم به جایی نمی‌رسد، آنها برخلاف دخترها بیشتر دلشان میخواسته اثری بگذارند و نظم و قاعده ای را به هم بریزند و تجربه جدیدی داشته باشند که حالا دارند، بعد از چند دقیقه بازی و جست وخیز پشتی‌ها را سرجایش برمی‌گردانند و جیغ زنان به سمت بیرون حسینیه می‌رویم... حالا قرار است اتفاق تازه‌ای را تجربه کنیم! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
پسرها برخلاف دخترها حوصله‌شان از زیر سقف بودن خیلی زود سر می‌رود که از حسینیه می‌زنیم بیرون... در کوچه‌ که جمع می‌شویم اول میپرسم آیا می‌شود گله‌ گوسفند را بدهند تا من به ببرم؟! چندتایشان ریسه می‌روند و چندتایی هم با نگاه عاقل اندر سفیه و چند حرکت دست و چشم و ابرو می‌فهمانند که ادعای خوبی نکرده‌ام! کوتاه نمی‌آیم و می‌گویم قول می‌دهم یاد بگیرم، چندتا می‌دهید ببرم؟ محمد که زبان‌دارتر است با لهجه شیرین خودشان می‌گوید فوقش 10 یا 15 تا،(از تصور چنین گله‌ای به خودم می‌بالم) اما انگار خیلی هم خوب نیست، میپرسم شما چندتا می‌برید می‌گوید 90 تا 100 تا بیشتر...! می‌گویم خب من هم... می‌گوید گوسفند می‌رود سر دره نمی‌توانی کاری کنی... و به جای دره یک کلمه محلی به کار می‌برد. می‌گویم خب پس به من یاد بدهید، هیجانشان بالا می‌رود، محمد دست به کار می‌شود و بقیه کمک می‌کنند، او شروع می‌کند آواهای مختلف را آموزش می‌دهد که مثلا وقتی سر دره می‌رود اینطور صدایش میکنی اما اگر رفت اینطور... آواها تلفظ‌های دشواری دارند هرطور ادا میکنم نمره قبولی نمی‌گیرم، آنقدر احساس قدرت می‌کنند که دارند منفجر می‌شوند، حالا برای اصلاح کلمات من -که دارم جان می‌کَنَم تا درست بگویم‌شان- از هم سبقت می‌گیرند، وقتی درست می‌گویم دسته جمعی تشویق می‌کنند و کلاس درس گله‌داری خیلی خوب و مفید برگزار می‌شود، اما هنوز برایشان قابل اعتماد نیستم و می‌گویند باید دوسه نفر کنارت باشند تا بتوانی گله را ببری و بیاوری، اما حالشان خوب است و حالا یخ بین‌مان خوب آب شده است. پ.ن: باور اینکه باید از کودک روستایی آموخت یک باور حرکت دهنده است که تو را در تمام زمانی که آنجا هستی مشتاق شنیدن می‌کند و حالا این اوست که باید به تو بیاموزد و بداند که مهارت و توانمندی‌هایی دارد که توی شهرنشین رنگ‌رنگی و برق‌برقی نداری، اگر باور کند که کمتر نیست و پایین‌تر نیست دلش به آنجا که هست گرم می‌شود و سودای حاشیه شهر و کارگری و بیچارگی به سرش نمی‌زند، او بلدی‌هایی دارد که من و ما نداریم، بلدی‌هایی که در همین سنین کودکی از طبیعت و روستا و فطرت خود آموخته است و من و ما برای داشتن تک به تک‌شان باید دوره ببینیم و استاد بگذرانیم و جان کلام اینکه روستایی همه‌چیز اوست و از او گرفتنش ظلمی‌ست بزرگ! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
نشسته ام و به مثابه‌ی یک آدم بیکار، روزنوشت‌های یک تجربه دوساله را از ابتدا می‌خوانم! اما علتش حکما بیکاری نیست که مرور اتفاقات است تا کمک بگیرم و استخراج کنم نکاتی را که یک فرد نابلد در ابتدای یک تجربه دچارش می‌شود. خامی هایی که لحظه به لحظه ثبت شدند و گاه شیرین و پر از امید بودند و گاه تلخ و ناامید کننده، افت و خیزهای جالبی که در زمان خودش سخت گذشته‌اند و شکست و برخاست‌های متعددی که هر کدامشان مثل یک خاطره نشسته‌اند و نمی‌روند، از بعضی‌هایشان شرمنده می‌شوم با بعضی‌هایشان بغض میکنم و بعضی‌های دیگر قند در دلم آب می‌کنند، برخی خاطرات آنقدر جایشان را محکم می‌کنند و آنقدر در عمق می‌نشینند که نمی‌شود پاکشان کرد و برخی‌های دیگر را حتی دلت نمی‌خواهد مرور کنی و تلخی‌اش همچنان کامت را می‌زند! اینکه میان همه‌ی تجربه‌های سالیان طی شده، یک تجربه برایت متفاوت و عزیزتر است، حکما دلایل مختلف دارد، حتی اینکه برای خودش یک صفحه مجزا دارد و حواشی‌اش را ثبت کرده‌ام باز هم بخاطر متفاوت بودنش بوده است. از ثبت ایده‌ها، تصمیمات، احساسات مثبت و منفی، تجربه‌های موفق و ناموفق، تعاملات درست و غلط، دستاوردها و ازدست داده‌ها، خوشحالم آن صفحه و تجربیاتش برایم خواهد ماند، مانند فرزندی عزیز که بخواهد یا نخواهد، با بقیه فرزندان فرق داشته و خواهد داشت. آنچه برایتان عزیز است و ارزشمند، ثبت کنید، روزی از مرورش حظ دوباره خواهید برد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
یک مادر است که یکی از دستانش معلول می‌باشد، او پنج فرزند دارد که با کار در منازل دیگران معیشت آنها را تا به امروز تأمین کرده است، اما درآمدش حالا فقط یارانه است و 300 تومان که از بهزیستی می‌گیرد و به نان شبشان هم نمی‌رسد، دخترش که ازدواج کرده بود با سه فرزند طلاق گرفته و آنها هم نان‌خور صغری خانم شده‌اند، با کمک خیرین جایی در انتهای بلوار توس، سقفی برای این خانواده پرجمعیت فراهم شده است که هنوز تکمیل نیست و 8 میلیون باقی مانده تا خانه شود. هر کدام از ما اگر مبلغی بگذاریم، دریایی از مهربانی مهیا می‌شود و خیال یک مادر غیرتمند و زحمتکش آسوده می‌شود. در ماه متعلق به امام مهربانی‌ها، به نام نامی‌اش "یارضا" بگوییم تا گره از زندگی یکی از بندگان خدا گشوده شود. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قلمزن
#اعلام_نیاز #صغری_خانم یک مادر است که یکی از دستانش معلول می‌باشد، او پنج فرزند دارد که با کار در م
به لطف خداوند و همراهی خیرین محترم، نیمی از مبلغ فراهم شد، 4 میلیون تومان باقی مانده است. @ghalamzann
قلمزن
#اعلام_نیاز #صغری_خانم یک مادر است که یکی از دستانش معلول می‌باشد، او پنج فرزند دارد که با کار در م
وقتی قرار شد از صغری خانم بنویسم، امید چندانی به جمع شدن مبلغ نبود، شرایط اقتصادی، گرفتاری‌های مختلف و نیازمندانی که اطراف تک تک شما هستند، اما از آنجا که هیچ‌کدام از ما کاره‌ای نیستیم و روزی بندگان خدا هم در اختیار ما نیست، شرح حال این مادر زحمتکش اینجا درج شد، از 10 هزار تومان تا یک میلیون تومان رساندید، تک به تک شما که دوستان ارزشمند و محترم من در دنیای مجازی و حقیقی هستید، هر گزارشی که از واریزهایتان ارسال می‌کردید، چراغی برایم روشن می‌شد که ارزشش قابل وصف نیست، ممنون از شما که همان اول گفتید هرچه ماند با من و آسوده‌ام کردید اگرچه دل‌نگران بودید که سهمی برایتان نماند، اما شما سهمتان را همان ابتدا گرفتید، ظرف یک شبانه روز مبلغ سرریز شد و در فاصله‌ای که اعلام شود تکمیل شده، باز چندنفرتان پیام دادید و جویای مبلغ مانده شدید، یک شبانه روز فرصت طلایی مهیا شدن این 8 میلیون و 200 تومان بود که حالا می‌رود تا سقف بالای سر این خانواده مظلوم را تکمیل کند. روزیِ و فرزندانش این مبلغ بود و روزیِ این کوچکِ نالایق، دوستان و عزیزانی گرانقدر که تا همیشه به وجودشان مباهات می‌کند. حال دلتان خوب و نورانی و آباد 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
این آگهی درخواست پول و صدقه نیست! آیا کسی هست...؟! @ghalamzann
دارم برنامه صبح تلویزیون را نگاه میکنم که مجری می‌گوید خانم از روستای "ک" پیام دادند و گفتند... یاد کبری می‌افتم دختر 20 ساله و مظلوم روستا که اهل کار است و چندسال قبل عقدش کرده‌اند اما دل داماد را دخترکی شهری برده است و کبری چندسال است نشسته تا یا مردش سربراه شود و برگردد یا طلاقش را بدهد که هنوز از هیچکدام خبری نیست، نکند همین کبرای خودمان است، شماره‌اش را لحظه آخر گرفته بودم، پیام می‌دهم کبری جان شما پیام دادی به برنامه صبح؟ می‌گوید بله... می‌گویم پیامت را الان خواندند، نمی‌دانستم برنامه صبح را می‌بینی، خوشحال می‌شود و جواب می‌دهد که هرروز فقط اولش را می‌بینم بعد باید بروم و به گوسفندها برسم، بعد می‌پرسد شما هم می‌بینید؟ نمی‌گویم بخاطر کارم، می‌گویم بله من هم می‌بینم می‌گوید چه خوب... و نمی‌دانم چرا این را می‌گوید! به مجری برنامه می‌گویم این خانم در یک روستای محروم زندگی می‌کند و یک دختر زحمتکش است، از شرایط روستا می‌گویم و مجری می‌گوید او همیشه پیام می‌دهد! روزهای بعد هم باز مجری پیامش را می‌خواند خصوصا امروز که پیام داده بود "تصمیم دارم کاری را انجام دهم تابحال به تاخیرش انداخته‌ام، اما فردا حتما انجامش میدهم، قول می‌دهم..." این که چه بود، نمی‌دانم اما اینکه برنامه‌سازان بدانند که مخاطبان پا به جفتشان چه کسانی هستند و کجاها زندگی می‌کنند، خدا کند کمک کند به اینکه تدبیر کنند که چه نگویند و چه نشان ندهند و دوربین‌شان را فقط خیابان‌های بالای شهر نبرند... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
.... گر قلب من دمی بتپد جز به یاد دوست ای بار زندگی! به زمین می‌گذارمت... ...