#روزنوشت
#دوستداشتنیهای_دنیا
امروز شیفت خیریه ندارم اما یکی از خادمین اطلاع میدهد که نمیتواند خیریه باشد و من به جای ایشان بروم.
قرار میشود قبل از اذان خودم باشم و ایشان بعد از نماز خودش بیاید، میروم اما نزدیک اذان که میشود زنگ میزنند که کارشان طول کشیده و اگر میشود بعد از اذان هم بمانم و میمانم.
یکی از خانمها میآید و مشغول گفتگو میشویم، مواردی را مطرح میکند و صحبت به درازا میکشد، نگاهم به ساعت است که دیر شده و باید برگردم، عذرخواهی میکنم و میگویم که باید بروم، میگوید دخترم میخواسته شمارا ببیند صبر کنید زنگ بزنم تا بیاید و زنگ میزند.
یکی از بچهها سراسیمه وارد خیریه میشود و میگوید با من کار دارد، میپرسم چه شده نگاهی به آن خانم میکند و میگوید میشود اینجا نگویم؟نگران میشوم دستش را میگیرم و میرویم داخل انبار خیریه، در را میبندم و میگویم چه شده؟ مِن مِن میکند و به لکنت میافتد، میگویم هول نشو و آرام بگو چه شده، میپرسد این وسایل را کجا میبرید میگویم برای نیازمندان، میگوید مثلا کجا؟برایش نام میبرم.
ناگهان چراغ خاموش میشود و در تاریکی محض انبار قرار میگیریم، دستش را میگیرم که نترسد و میگویم حتما مشکلی برای برق پیش آمده، کورمال کورمال به سمت در انبار میرویم و در را باز میکنم، برای لحظاتی شوکه میشوم، تصویر تعداد زیادی دختر کوچک و بزرگ همراه با جیغ و فریاد #تولدت_مبارک و برف شادی و کیک و شمع و بغلهای مهربان بچهها...
آنها باز هم برنده شدند و توانستند با یک نقشه زیرکانه غافلگیرم کنند و یک خاطره ماندگار دیگر بسازند و خدا میداند چقدر دنیا با این موجودات دوستداشتنی قشنگ و دلانگیز است.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann