#روزنوشت
#خانم_بزرگها
صدای خندههایشان را از کوچه که میشنوم
بیرون میروم،
با فاصله ایستاده اند و دارند بلندبلند نقشه میکشند، ناگهان یکیشان مرا میبیند، جیغ میکشد و بقیه را خبر میکند، همه ریسه میروند و به سمت خیریه میآیند،
یکی یکی بغلشان میکنم،
یک ماهی هست که ندیدمشان،
مثل خانمبزرگها هر کدام جملهای میگویند و روی صندلیهای خیریه مینشینند، دستگاه کارتخوان را جلو میکشم و میگویم حاجخانمها کارتها را بیرون بیاورید...دوباره ریسه میروند،
میگویم شوخی ندارم اینجا هرکس میاید تا کمک نکند نمیگذاریم برود،
مهتاب کیف پولش را درمیآورد و 40 تومان بیرون میکشد و میگوید فقط همین را دارم،
و بقیه همان را هم ندارند،
پولش را در کیفش میگذارم و به شوخی و خنده میگذرد، دخترک خندان میآید و یواشکی جعبه کیک را پشت میز میگذارد و میگوید این را از طرف خودتان به مهتاب بدهید، تولدش است!
(کی این بچهها اینقدر بزرگ و خانوم شدهاند؟!)
کیک را از جعبه خارج میکنم به بچهها چشمکی میزنم و ناگهان مقابل مهتاب میبرم، دخترها جیغ میکشند و تولدتولد میخوانند، اتفاقی که خیریه تابحال به خودش ندیده است!
مهتاب شوکزده است، میگویم دوستانت زحمت کشیدند، دخترک خندان تاکید میکند نههه کار خانوم است، از تدبیرش حیرتزدهام، چقدر تلاش میکند همه چیز مثل گذشته بماند!
چاقو میآورم کیک را تقسیم کنم نمیگذارند و میگویند باید کیک را ببرید، نمیپذیرم، برش میدهم و به زور و اجبار به خوردشان میدهم و دخترک خندان هی با چشم و ابرو از دوستانش میخواهد که نخورند!
اذان میشود جمع میکنیم و به مسجد میرویم
در حالیکه قول یک بازی #جوکر را
برای بعد از نماز میگیرند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann