@ghalamzann
#مسجد
#خانه_خدا
می فرمود "برخی مساجد صهیونیستی شده اند،
و طیف متمول جامعه آن را به دست گرفته اند..."
درست میفرمود،
قدیم ترها میگفتند مسجد خانه خدا بوده است
آن گونه که هرکه از در آید حس کند خانه خدا سقف بالای سر اوست
و او فقط خدا را صاحب این خانه ببیند
تاکید میکنم فقط خدارا،
خانه خدا حکما بالا و پایین نداشته است
و حکما رئیس و مرئوس نمیخواسته است،
خانه خدا باید آنقدر زیر پایت گسترده باشد
که نه جای کسی تنگ شود
و نه بنده ای از بندگان خدا در این خانه خودش را وامدار دیگری بداند،
خانه خدا فقط و فقط باید نام خدا را یدک بکشد
و هیچ نامی نباید بر آن جانمایی شود،
خانه خدا باید بوی خدا بدهد،
فقط بوی خدا،
وقتی داخلش میشوی هیچ نام و صاحب نامی خیره ات نکند،
در خانه خدا فقط خدا حکومت میکند و طبقه حاکمیتی معنا ندارد،
بر خانه خدا فقط سایه خداست که سنگینی میکند و جای هیچ سایه دیگری نیست،
و مهمانان خانه خدا،
برای هم خیر میخواهند،
و نسبت به هم احساس امنیت دارند،
و نگاهشان به هم مهربان است،
پشتِ هم بدِ هم را نمیگویند،
و درد هرکدامشان درد همه ی آنهاست،
اگر وارد مسجدی شدی و آنجا نه نامی جلوه گری کرد جز نام خدا
و نه سایه ای سنگینی جز سایه خدا،
و مجبور نبودی کسی را شکر بگویی جز خود خدا،
بدان که آنجا حتما خانه خداست...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann #مسجد #خانه_خدا می فرمود "برخی مساجد صهیونیستی شده اند، و طیف متمول جامعه آن را به د
#خانه_خدا
دختر خندان چندروز است در تب و تاب
شب سردار است،
"خانوم عکس سردار بگیرم پخش کنم"
"خانوم شیرکاکائو درست کنم توزیع کنم"
"خانوم دوست دارم یه کار خوب بکنم"
"خانوم شعر بیام بخونم برای سردار"
و و و...
این حال خیلی از بچهها بود
بچههایی که بابت حجابشان تذکر میگیرند
اما این چند روزه برای سردار
به واقع پروبال میزدند،
دلشان میخواست حتما کاری کنند
تا آرام بگیرند...
شب سردار رسید
ناچار بودم در جلسهای باشم
زنگ زد که "شیرکاکائو آماده کردم
سنگینه و نمیتونم ببرم مسجد..."
گفتم میآیم میگیرم و میبرم
رفتم تحویل گرفتم و گذاشتم مسجد و بعد جلسه،
دلشوره اینکه این بچهها با همین ذوقشان بیایند مسجد و اتفاقی بیفتد همراهم بود
اما شرکت در جلسه اجتنابناپذیر بود،
به محض ختم جلسه خودم را به بچهها رساندم، دختر خندان با بغض به سمتم دوید...
"چی شده؟! "
"خانوم نذاشتن شیرکاکائورو تقسیم کنم"
"چرا؟؟ کی نذاشته؟!"
مسئول مربوطه را نشان داد
رفتم سراغش و متواضعانه خواهش کردم این بچه بتواند نذرش را ادا کند،
اما پاسخ عجیب بود
"اصلا امکان نداره، برنامه منو به هم نزنید"
باور نمیکردم اول فکر کردم فقط یک شوخی است
دوباره با خوشروئی گفتم این بچه نذر کرده و چندروز منتظر امشب بوده،
خانم مسئول دوباره با تحکم گفت
"تو برنامه من نیست و نمیشه،
باید بده به خودم"
گفتم خواهش میکنم این بار بگذارید
این بچه چند لیوان را خودش ببرد
نپذیرفت و مکدر هم شد!
دختر خندان منتظر بود جواب مثبت برایش ببرم
و من مستاصل و درمانده باید وانمود میکردم
چیزی نیست تا احوال بچه بدتر نشود،
گفتم" دخترم مهم کاریه که کردی" و سعی کردم بغض رو به انفجارش کنترل شود،
اما بیفایده بود
چگونه میشود هم بغض داشت و هم بغض کسی را مرهم گذاشت!
آن هم بغض یک دختر که وقتی بشکند به این راحتی قابل مرمت نیست،
در تمام ساعاتی که گذشتند بارها از خودم پرسیدم کسی که بهترین خاطره یک بچه را در" خانه خدا"
تبدیل به تلخترین خاطره میکند،
چگونه میتواند زندگیاش را به آسودگی ادامه دهد؟!!...
امشب دختر خندان نتوانست نذرش را به دست خودش ادا کند،
اما عجیب روضهای شد روضه امشب...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#خانه_خدا
خیلی اتفاقی حوالی حاشیه شهر،
گذرم به یک مسجد کوچک اما مصفا میافتد.
از آراستگی و زرق و برقهای رایج بینصیب است اما حس و حال عجیبی دارد. آنقدر که چندبار در حیاطش قدم میزنم و نفس میکشم و تنه درختش را لمس میکنم و در فضای نه چندان بزرگش نماز میخوانم و اهالیاش را که سرخ و سفید نیستند و رنگ و روی درستی هم ندارند، تماشا میکنم.
حکما اینجا صف اول و آخر با هم فرقی ندارند و سر این چایهای رنگپریده که در استکانهای کوچک و بزرگ و غیرهمشکل،
دارند تعارف میشوند هم،
کسی جدالی نداشته است.
گوشهای از حیاط پسربچهها بازی میکنند، میگویم چه مسجد باصفایی دارید، بازی را متوقف میکنند و نگاهم میکنند، بعید است تابحال کسی این را به آنها گفته باشد، یکیشان چشم و ابرویی بالا میدهد
و شیرین میگوید "ما اینیم دیگه"
و بازی را ادامه میدهند.
و من به بالای شهر برمیگردم
و انتظار میکشم که دوباره حلاوت
آن چای رنگپریده را به کام تشنهام برسانم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann