#روزنوشت #دخنرانه #عرض_زمان
سلامِ نماز مغرب را که میگویم یک جفت دست از پشت میآیند و روی چشمانم را میگیرند، دستهایش را میشناسم،اسمش را که میگویم دستانش را حلقه میکند و خودش را میچسباند،
وسط صف نمازیم و باید بیصدا ادامه دهیم، دستش را میگیرم و به راهرو میرویم، میگوید در کوچه با خدا حرف زدم و بعد آمدم، میگویم با خدا چه میگفتی؟ انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد و میگوید گفتم اگر خانوم امشب نیاید... میخندم و میگویم برای خدا خط و نشان کشیدی؟! میگوید بله، خط و نشان کشیدم، میگویم خب حالا که با همیم پس خداراشکر، میگوید دفترم را آورده ام تا نوشتهی جدیدم را بخوانم، با شوق گوش میکنم، یاد داستانک نوشتنهایش بخیر که اوایل کرونا شروع کرد و هرروز برایم میفرستاد، خوب مینویسد و بااحساس هم میخواند،
از نوشتهاش تعریف میکنم، دفترش را میبندد و با نگرانی میگوید، الان میخواهید نماز عشارا فرادا بخوانید و بروید؟ این را از شبهای سال گذشته به یاد داشت که عجله داشتم و فقط مغرب را جماعت میخواندم، میگویم نه، جماعت میخوانم، ذوق میکند و کنارم مینشیند، نماز که تمام میشود راهی میشوم اصرار میکند بمانم بغض میکند و باز همان حال همیشگی، برایش میگویم که بیرون منتظرم هستند و باید بروم...
هنوز نرسیدم که پیامش میآید و شاکی است و میگوید فقط 15 دقیقه بودید،
برایش مینویسم یادت باشد طول زمان مهم نیست و برایش از عرض و عمق زمان میگویم و اینکه گاهی چنددقیقه با هم بودن آنقدر حال آدم را خوب میکند که ساعتها نمیکنند و من در همین چنددقیقه با تو حال خوب دریافت کردم، حالش انگار بهتر میشود و میگوید تابحال به عرض و عمق زمان فکر نکرده بودم...
نوجوان نیازمند توجه است، نیازمند همدلی، نیازمند همزبانی، کافیست مطمئن شود که کلامش، فکرش، خندهاش، اندوهش، دلتنگیاش برایت قابل ادراک و احترام است،
آنوقت هرخدایی را که بگویی، بنده میشود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann