#روستانوشت
#غدیرانه_یک
وسط روستا از ماشین که پیاده میشویم، بچههای منتظر، دورهمان میکنند، صبرشان تمام شده، صغری خانم میگوید چندروز است که شنیدهاند میآیید و قرار است جشن داشته باشند، آرام و قرار ندارند،
یکی مشت بستهاش را جلو میآورد و میگوید خاله دستت را باز کن، باز میکنم، یک مشت مغز هسته زردآلو را که تروتمیز شکسته است و حتی یکدانهاش خرد نشده توی دستم میریزد،
قند توی دلم آب میشود، دلم میخواهد تکتکشان را آنقدر در آغوش بکشم که وجودم از صفای وجودشان جان بگیرد اما نمیشود با کودک روستایی هر رفتاری که دلت خواست،
داشته باشی!
به بچههایی که ایستادهاند میگویم حالا شما دستتان را باز کنید تا من اینهارا بینتان تقسیم کنم، هیچکدام باز نمیکنند و میگویند خاله ما خوردیم اینها برای شماست، میپرسیم چطور میشکنید که اینهمه درسته و خوب درمیآید، سنگی میآورند و وسط کوچه مینشینند و یادمان میدهند که چطور باید هسته زردآلو را بشکنیم!
حتی فاطمه 4 ساله هم اینکار را بلد است و همه اینها در حالی اتفاق میافتد که ما هنوز کنار ماشین هستیم و جای سلاممان خشک نشده است!
ناگهان یادشان میآید که اصلا چرا اینجاییم، یکی داد میزند خاله کی جشن میگیریم؟ میگویم وقتی همه چیز آماده شد، کدامتان میخواهید کارهای جشن را انجام دهید، صدای من من گفتن بچهها پشت هم بلند میشود، پارچههای رنگیرنگی را از ماشین برمیداریم و دستهجمعی راهی حسینیه روستا میشویم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann