#مغز_این_مخلوق_حیرتانگیز
نشستهام پایین پای یک شلوار را پسدوز بزنم. یادم میآید سالها قبل در نوجوانی که تازه خیاطی را ياد گرفته بودم، "خانوممریم" - مربی سختگیری که داشتیم - تاکید میکرد که بهجای پسدوز، زیگزاگ بزنید و ما همینکار را میکردیم چون به شدت از ایشان حساب میبردیم و "خانوممریم" یکی از موجودات ترسناکی بود که حاضر بودم هرکاری انجام دهم اما مورد حتی سرزنش او نباشم. چوبش را هم خورده بودم، آن روز که الگوی یک لباس را با دقتی عجیب رسم کردم و با خوشحالی نشانش دادم، نگاه کرد و بعد جلوی چشم بقیه هنرجوها، الگویی که آن همه برایش زحمت کشیده بودم، به خاطر یک میلیمتر، پاره کرد!
تلخی آن اتفاق و رنجی که در دلم نشاند و بغضی که در گلویم، هنوز ردش مانده است، چیزی که شاید خودش به عنوان یک مربی هرگز یادش نمانده باشد!
علیایحال یاد زیگزاگ زدنهای آن روزها میافتم، سالهاست اینکار را دستی نکردهام و چرخ خیاطی انجامش داده است. حالا اما ناگهان دلم میخواهد تکرارش کنم. سوزن و نخ را دست ميگيرم، زیگزاگ زدن شیوه دارد، اینکه از کدام جهت شروع کنی و سوزن را به کدام طرف حرکت بدهی و نخ را چطور روی پارچه قرار دهی، فکر کردن را کنار میگذارم، عاشق این نوع بازیها هستم، دوست دارم مغز، این موجود حیرتانگیز در آدمیزاد، خودش کارش را بکند. فقط سوزن را روی پارچه میگذارم و بدون هیچ تأملی مغز فرمان میدهد و دست اجرا میکند!
حلاوت و حیرت این اتفاق را فقط کسی میفهمد و میداند که انجامش داده باشد. یاد حرف دخترک میافتم که همیشه میگفت "مغزم را خیلی دوست دارم"... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann