#کرمان_نوشت
#سردار
دوستی عزیز و اهل دل که دوستیاش یادگار دوران دانشگاه است و خودش اینک در کرمان زندگی میکند،
شروع به نوشتن خاطرات عجیب دی ماه 98 کرده است،
از ایشان اجازه گرفتم تا با افتخار
آن روزهای تبدار کرمان را منتشر کنم،
پیشنهاد میکنم حتما همراه شوید👇
@ghalamzann
#کرمان_نوشت
#سردار
#قسمت_اول
ساعت ۱:۲۰، سیزدهم دیماه هزار و سیصد و نود و هشت
قسمت اول
ساعت از ۱۲ گذشته که بالاخره بچه ام میخوابه و منم خواب میرم
خواب میبینم،
بیابان است و تا چشم کار میکند آدم ها نشسته اند، همه مشکی پوشیده اند و با فاصله منظم ارتشی وار تا چشم کار میکنه آدم هست که خاک رو سرشون میریزن،
با هول و هراس بیدار میشم،
خدا رو شکر خواب بود.
شب از نیمه گذشته، دلم آشوبه
بچه ام بی قراره و مرتب ناله میکنه، دستشو میگیرم،
وااای خدای من! چقدر داغه
بچه داره تو تب میسوزه
بلند میشم و برق رو روشن میکنم، ساعت دقیقا ۱:۳۰ بامداد هست و انگار او با روح لطیفش زودتر از ماها از واقعه ای شوم خبردار شده،
حالا همراه گریه های او من و پدرش هم بی تابیم!
اصلا سابقه نداشته این بی قراری ها
یعنی چه؟
مرتب پاشویه اش میکنم
تبش کمی پایین میاد، اما به محض اینکه پاشویه قطع میشه دوباره حرارت بدنش بالا میره،
طبابت های ما همچنان ادامه دارد
او را بغل میکنم و داخل خانه میگردانم تا شاید کمی بهتر شود و مشکلی پیش نیاد
دمای بدنش کم کم دارد بالا میرود که پدرش او را در بغل گرفته و من هم در همان حال پاشویه اش میکنم و قصه میگم که آرام شود، آخه هیچ مشکلی نداشت وقتی خوابید و الانم جز تب و بیقراری هیج علامتی نداره،
تب سنج می گذارم، ۳۹ نشان میدهد، بیشتر نگران میشوم، بیرون هم هوا سرد است و نمیشود بیرون رفت،
باید تا صبح تلاش کنیم بدتر نشود،
اینبار شربت استامینوفن رو بهش میدم و بغلش میکنم و تو خونه می چرخیم تا شاید بخوابه،
همزمان با هم حرف میزنیم،
قصه میگم
آسمون پر ستاره ورو نشونش میدم و ....
که دارو اثر میکنه،
تبش پایین میاد و خواب میره، می ذارم خوابش عمیق بشه بعد بذارمش زمین،
بالاخره گذاشتمش زمین و خوابید،
دمای بدنش معمولیه،
خدایا شکر!
موندم این بچه چش بود اینجوری تو تب میسوخت،
خب
الحمد لله گذشت،
حالا ساعت از ۵ صبح هم گذشته، بلند میشوم، نماز میخوانم، برق را خاموش میکنم تا کمی کنار بچه استراحت کنم که تلفن زنگ میخوره،
همزمان با زنگ گوشی ام، کابوس شبم میاد جلو چشمم و میگم:
وااای یا ابالفضل!
همسرم میگه حالا برو جواب بده؟!!
میگم: خواب بد دیدم
و با نگاهش میگه جواب بده
بخاطر بچه ام که بیدار نشه، سریع میرم سمت گوشی، حالا همسرم هم کنارم وایستاده،
نگاه میکنم، خواهرمه از خوزستان
خیلی میترسم چون خواهرم از کرمان رفته خوزستان برای زایمان پرخطر اون یکی خواهرم،
حالا به محض دیدن اسمش دلهره میاد سراغم
بالاخره دکمه اتصال تماسو میزنم،
سلام
- سلام علیکم( صداش گرفته)
چی شده؟ خیره؟ این وقت صبح
-- حاج قاسم شهید شده
وااااااااااااای؟؟؟ برو ببینم؟؟؟؟؟
-- ( با گریه شدید میگه) آخه این چیزیه که شوخی اش بگیرم؟؟ زیرنویس تلویزیون و ببین!!
یا خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجااااااااااااااا؟
-- عراق
اصلا نمیدانم آن تلفن کی و توسط کداممان قطع شد
همسرم هاج و واج می پرسه چی شده، و من با بدترین حال و صدا مینشینم و میگم حاج قاسم شهید شد😭😭😭
حاج قاسم رفت😭😭😭
او تلویزیون را روشن میکند و من بهت زده با چشمانی پر از کاسه اشک و دهانی باز فقط میخواهم دروغ بودن خبر را ببینم
ولی متاسفانه هر چه کانالها را زیر و رو میکنم که یکی بگوید دروغ است، نمیشود
همه جا صحبت از رفتن است
از پرواز
از کوچ
از اوج
از عروج نفس مطمئنه ای میگویند که ستون اطمینانمان بود،
از رفتن روح بلند و ملکوتی ایی میگویند که حالا آرام گرفته
و من باور نمیکنم
اصلا اگر باور ندارم چرا اینقدر نا آرامم؟!
(در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود)
چرا نمیتوانم نفس بکشم؟!
آری!
اینجا هوا کم است
انگار همه دنیا با تمام توان در حال بلعیدن من است
داغ دیده ام، پدر از دست داده ام، اما اصلا حالم این گونه نبود، با این سوز و درد نبود😭😭😭😭
خانم ز-ش
@ghalamzann