eitaa logo
قلمزن
523 دنبال‌کننده
731 عکس
138 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
کارهای خوب و تاثیرگذار حال آدم‌ها را خوب می‌کند و گفتنش هم تکلیف است همانقدر که خطاها باید تذکر داده شوند. نمایشگاه بین‌المللی مشهد این روزها با تولیت ستاد و ، ذیل عنوان نمایشگاه خانواده‌‌محور حامل اتفاقات خوبی است که شب گذشته شاهد چندتایشان بودم، در بدو ورود میزی گذاشته بودند و به خانم‌هایی که مناسب نداشتند، ساق دست و جوراب و گیره روسری هدیه می‌دادند، چندلحظه‌ای ایستادم و تماشا کردم، این رفتار آنقدر مهربانانه بود که فقط یک مورد عکس‌العمل منفی دیدم که قهر کرد و برگشت، اما سایر خانمها همانجا هدیه را می‌گرفتند و به دست یا پا می‌کشیدند و حجابشان را مرتب می‌کردند، در گرادیان نمایشگاه، ترانه ها و سرودهای مختلف پخش می‌شد، عده ای می‌نشستند و گوش می‌کردند و بقیه هم گذری می‌شنیدند که ناگاه موسیقی سرود پخش شد، جمعیت به شکل خودجوش در مرکز گرادیان جمع شدند، تعداد بچه ها زیاد بود، خانواده‌های محجبه و غیر محجبه تقریبا مساوی بودند، همه با هم با سرود همراه شدند، شور عجیبی ایجاد شده بود و باز خیلی‌ها گریه کردند! مجری برنامه برای بچه‌ها از امر به معروف و راه‌های درست آن می‌گفت و روی در و دیوار هم پیام‌های محتوایی مناسب پیرامون مصادیق مختلف این دو امر واجب نصب شده بود که احساس خوبی به مخاطب می‌داد. (اگرچه برخی رفتارها و برخوردهای ناپخته و سلیقه‌ای هم با رویکرد پلیسی و ناظم مدرسه‌ای! دیده شده بود که امید است اصلاح شود، اما کلیت کار قابل تقدیر بود) کار خوب فرهنگی ارزشمند است و کیمیا، امید که با همین فرمان، گسترش یابد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
حضرت من از الیوم اکملت لکم این‌ گونه فهمیدم خدا با مهر او دین مرا اندازه می‌گیرد... @ghalamzann
وسط روستا از ماشین که پیاده می‌شویم، بچه‌های منتظر، دوره‌مان می‌کنند، صبرشان تمام شده، صغری خانم می‌گوید چندروز است که شنیده‌اند می‌آیید و قرار است جشن داشته باشند، آرام و قرار ندارند، یکی مشت بسته‌اش را جلو می‌آورد و می‌گوید خاله دستت را باز کن، باز میکنم، یک مشت مغز هسته زردآلو را که تروتمیز شکسته است و حتی یکدانه‌اش خرد نشده توی دستم می‌ریزد، قند توی دلم آب می‌شود، دلم می‌خواهد تک‌تکشان را آنقدر در آغوش بکشم که وجودم از صفای وجودشان جان بگیرد اما نمی‌شود با کودک روستایی هر رفتاری که دلت خواست، داشته باشی! به بچه‌هایی که ایستاده‌اند می‌گویم حالا شما دستتان را باز کنید تا من اینهارا بین‌تان تقسیم کنم، هیچکدام باز نمی‌کنند و می‌گویند خاله ما خوردیم اینها برای شماست، میپرسیم چطور می‌‌شکنید که اینهمه درسته و خوب درمی‌آید، سنگی می‌آورند و وسط کوچه می‌نشینند و یادمان می‌دهند که چطور باید هسته زردآلو را بشکنیم! حتی فاطمه 4 ساله هم اینکار را بلد است و همه اینها در حالی اتفاق می‌افتد که ما هنوز کنار ماشین هستیم و جای سلاممان خشک نشده است! ناگهان یادشان می‌آید که اصلا چرا اینجاییم، یکی داد می‌زند خاله کی جشن میگیریم؟ میگویم وقتی همه چیز آماده شد، کدامتان می‌خواهید کارهای جشن را انجام دهید، صدای من من گفتن بچه‌ها پشت هم بلند می‌شود، پارچه‌های رنگی‌رنگی را از ماشین برمی‌داریم و دسته‌جمعی راهی حسینیه روستا می‌شویم... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
با بچه های کوچک و بزرگ وارد حسینیه می‌شویم، بچه‌ها قرار ندارند و می‌خواهند بدانند قرار است چه کنند، کبری دختر همیشه همراه روستا بساط چای را راه می‌اندازد و می‌گوید اول چای، می‌نشینیم، بچه‌ها هم می‌نشینند اما بی‌تابند و زل زده‌اند و نگاه برنمی‌دارند، چای را داغ داغ سر می‌کشیم و پارچه‌های ساتن سبز و زرد و نارنجی و سوسنی و قرمز را میریزیم روی دایره، چشم‌هایشان از دیدن این همه رنگ برق می‌زند، مهشید، دخترک دوست داشتنی روستا که عجیب شیرین و توانمند و کمی قلدر است، خودش را جلو می‌کشد و می‌گوید خاله بگو چکار کنم؟ برایشان توضیح می‌دهم که می‌خواهیم با هم پرچم درست کنیم و سر چوب بزنیم و اینطوری در جشن دستمان بگیریم و تکانش دهیم، بچه‌ها حرکت دست را که می‌بینند، تخیلشان جواب می‌دهد و هیجان‌زده می‌خندند، پارچه سبز ساتن را تا میزنم، طولش زیاد است، قیچی هم خوب نمی‌برد، می‌گویم بچه‌ها سرش را بگیرید، در طول پارچه به صف نشسته‌اند و با دستهای کوچک و آفتاب سوخته‌شان که بویی از لطافت نبرده‌اند، پارچه را می‌گیرند، قیچی را به جان پارچه می‌اندازم، بچه‌ها نگاه می‌کنند، صدای ماشین سواری در می‌آورم و قیچی را به سمت دست‌هایشان حرکت می‌دهم، از خنده ریسه می‌روند و تا ساکت می‌شوم، آنها ادامه می‌دهند، پارچه چندمتری ساتن با همکاری بچه‌ها تبدیل می‌شود به پرچم‌های کوچک سبز که برق و رنگشان چشم‌نوازی می‌کند، حالا پرچم‌ها چوب لازم دارند،پسرها را صدا میزنم که می‌توانید چوب جمع کنید؟ بادی به غبغب می‌اندازند و "ها"یی می‌گویند و به کوچه می‌دوند، طولی نمی‌کشد که با یک بغل چوب کوچک و بزرگ برمی‌گردند... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
"من محجبه‌ام اما با گشت ارشاد مخالفم" باز چه صیغه‌ایست؟! به گشت ارشاد و برخی از اتفاقات بدی که افتاده منتقد و معترضیم و مطالبه اصلاح شیوه‌ها را باید داشته باشیم اما دقت کنیم، یک هشتگ، یک پویش، می‌شود یک حکم مطلق، قابلیت تحلیل و تبیین و جداسازی ندارد، "با گشت ارشاد مخالفم" یعنی یک تقابل اساسی، یک مخالفت مطلق، یک مطالبه حذفی، در مقابل هم قراردادن اعضای یک خانواده، دامن زدن به بازی کثیف آنطرفی‌ها، تضعیف پلیس، برجسته نمودن گسل‌هایی که دارند مدیریت می‌شوند و و و... وارد بازی‌هایی نشویم که رسما منشا و علت و مبدعش مشخص است! مطالبه‌گر شیوه اصلاحی درست باشیم و به راهکارها فکر کنیم، حکم دادن به این شکل شاید از سر دلسوزی باشد اما مدبرانه و راهگشا نیست! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
پسرها چوب‌ها را که آوردند، سوالشان این بود که آیا آنها هم در جشن پرچم خواهند داشت؟ جواب بله را که شنیدند دوباره به کوچه دویدند تا نوبتشان بشود، اینطرف پارچه‌های سبز مستطیلی آماده هستند که روی چوب‌های ناهموار و کج و کوله‌ای که پسرها از دل طبیعت روستا پیدا کرده‌اند، سوار شوند، به دخترها همان اول کار گفته بودیم نخ و سوزن بیاورند، حالا با نخ و سوزن‌هایشان نشسته‌اند تا کارشان را شروع کنند، برایشان توضیح می‌دهیم که چطور پارچه را به چوب بدوزند و دخترها دست به کار می‌شوند، هنوز دبستانی هستند اما آنچنان با قوت سوزن را به دست گرفته‌اند و به پارچه می‌زنند که حتی ته دلت نمی‌لرزد که نکند سوزن به دستی فرو برود و کسی جیغ بکشد و آن یکی گریه کند! اینجا روستا است و خبری از نازپروردگی و لوس بودن‌های رایج بچه‌ها نیست، حتی اگر دختر باشی! شاید هیچ لحظه‌ای مانند این لحظه برایم هیجان و بغض و رضایت را توأمان نداشت، وقتی که سرم پایین بود و داشتم پارچه برش میدادم و بچه‌ها با خوشحالی اولین پرچم را که روی چوب دوخته بودند مقابلم گذاشتند! اولین پرچم، اولین محصول تلاش بچه‌ها، با کوک‌های کج و معوجی که به شرق و غرب پارچه زده بودند اما شده بود یک پرچم سبز زیبا که همه از داشتنش احساس غرور می‌کردند، قابل توصیف نیست که وقتی با دیدن یک محصول به این سادگی اشک به چشمت می‌آید، دقیقا یعنی چه! و وقتی دخترها را می‌بینی که کنار هم نشسته‌اند و تند و تند می‌دوزند چه حس عجیبی دارد... خیلی زود تعداد زیادی پرچم آماده می‌شود و هرکدامشان یکی را برمی‌دارند و دور حسینیه می‌دوند و جیغ می‌کشند، ناگهان برایشان سرود را پخش میکنم، بچه‌ها با پرچم‌هایشان یکجا جمع می‌شوند، مهشید باز بزرگتری می‌کند و جاهایشان را برایشان تعیین و حالا بچه‌های روستا با چشم‌هایی که برق می‌زند و صورت‌هایی که از فرط جنب و جوش و هیجان گل انداخته‌اند، دارند سلام فرمانده می‌خوانند و پرچم‌هاي سبز را با من در هوا تکان می‌دهند و می‌بینند که صورت خاله خیس خیس است... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
آن روز بساط تهیه پرچم و ریسه و نوشتن با شابلون در حسینیه به راه بود، بچه‌ها نشسته بودند و با کمک مادرها، تکه‌های پارچه‌های رنگی را به نخ شیرینی وصل می‌کردند و ریسه می‌دوختند، آن طرف دوست جان نشسته بود و با دخترهای نوجوان شابلون روی پارچه می‌گذاشتند و رنگ‌آمیزی می‌کردند، چند ریسه را برداشتیم و رفتیم در کوچه‌، جایی که باید ریسه‌بندی می‌شد و حال و هوای روستا را در شب عید رنگی رنگی می‌کرد، تا آن لحظه فقط زن‌ها همراهمان شده بودند و دخترها و پسرهای کوچک، اما حالا باید سراغ بزرگترها را می‌گرفتیم، به یکی از پسربچه‌ها گفتم پسربزرگها کجا هستند، گفت چندتا سر گله چندتا خانه... گفتم می‌روی صدایشان کنی که بیایند و کمک کنند؟ با تردید گفت نمی‌آیند، اما رفت، داشتیم بالا و پایین میکردیم که چطور ریسه ها را از تیر چراغ برق رد کنیم و بعد به تکه‌های چوبی که از پشت‌بام‌های کاهگلی بیرون زده بودند وصل کنیم و کدام را کجا بچسبانیم که دو سه مرد از روستا آمدند و کمی به سرگردانی ما نگاه کردند، پرسیدیم اینها را کجا باید زد گفتند بدهید خودمان درستش میکنیم و درستش هم همین بود، همه چیز باید طوری پیش می‌رفت که ما کاره‌ای نباشیم و رئیس و کارفرما خود اهالی باشند، پسرهای نوجوان پای کار نیامدند، خجالت بود یا هر چه، نمی‌دانم، اما بالاخره چند مرد روستا آمدند پای کار و ریسه‌ها و پرچم‌ها را تحویلشان دادیم و رفتیم سراغ کار خودمان... حالا روستا داشت رنگ و بوی عید را می‌گرفت و شور و نشاط و انگیزه، از بچه‌ها به بزرگترها می‌رسید و خانه به خانه در روستا میرفت و جمعیت همراه را بیشتر و بیشتر می‌کرد، از آن طرف هم باید پذیرایی جشن با کمک خود مردم تأمین می‌شد، کمی برایشان مواد لازم برده بودیم و البته بیشتر را خودشان گذاشتند، زن‌ها و دخترها، دست به کار پختن کیک شدند و هرکسی یک یا دو کیک را تقبل کرد که در تنور و روی گاز و کیک‌پز و هرچیزی که بضاعتش هست، بپزد و بیاورد، پذیرایی جشن روستا باید از محصولات خود روستا باشد، کیک و شیرینی کارخانه‌های شهر که همه جا هست و صفایی ندارد... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
ای رسول! تو نیامده‌ای که آدم‌ها خوب بشوند تو آمده‌ای تا زمینه‌ی را برای آنها فراهم نمایی... @ghalamzann
بیا و جنس خراب مرا ندیده بخر بیا به دستفروش حرم ترحم کن ز طفل گمشده بسیار ناز را بخرند حرم شلوغ که شد، لطف کن مرا گم کن... @ghalamzann
حاج خانم لنگ لنگان وارد خیریه می‌شود، کارتش را می‌دهد و می‌گوید آمده‌ام اولین قسط را واریز کنم، 2 میلیون تومان بکشید! میپرسم چه قسطی؟ می‌گوید قسط همان 10 میلیون... دستم میان زمین و هوا می‌ماند! حاج خانم است دیگر، 10 میلیون قرض‌الحسنه به یک خانواده نیازمند داده است، حالا آمده که قسطش را به حساب خیریه واریز کند تا پول خودش برگردد به خیریه و در گردش خیر باشد، یعنی برکت از انگشتان حاج خانم می‌ریزد، خودش قرض می‌دهد، خودش قسطش را می‌دهد و صندوق قرض‌الحسنه خیریه را تقویت می‌کند، می‌پرسم چقدر این خانواده را می‌شناسید؟ می‌گوید چندسال قبل رفتم که حامی یک کودک نیازمند بشوم، سیدرضا را معرفی کردند، پدرش قطع نخاع شده بود و مادر هم نمی‌توانست برای کار بیرون، خانه را ترک کند. شدم حامی سیدرضا، هرچه لازم داشت می‌خریدم تا درسش را بخواند، کنکور هم قبول شد، دانشگاه دولتی، رشته کامپیوتر، کربلا ثبت نام کرده بودم رفتم پولش را پس گرفتم و برای پسرم لپ‌تاپ خریدم، سیدرضا حالا با رتبه 13 در ارشد قبول شده، هم درس می‌خواند هم با ماشین کسی کار می‌کند، خیلی پسر اهل کار و باادبی‌ست... وقت گفتن این حرفها هم قند در دلش آب می‌شود هم اشک‌هایش می‌ریزند، حالا دارد کمک می‌کند که خانواده سیدرضا بتوانند یک جای مطمئن ساکن شوند... حاج خانم فرشته نیست، آدمیزاد است، از آنها که خدا به شکل عجیبی در قلبشان زندگی می‌کند، از آنها که بقول خودش این آخر عمری لزومی نمی‌بیند که پولی را نگه دارد وقتی بچه‌هایش به قدر کافی دارند، حاج خانم ساده می‌پوشد و ساده زندگی می‌کند و با آنچه دارد، چرخ زندگی دیگران را می‌چرخاند، وقتی گفتم دعا کنید که ما هم مثل شما باشیم، دستش را به سرش کوبید و گفت خاک بر سر من... سر و جانش سلامت 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
... زندگیمو دستت دادم تو این مسیر افتادم ای عشق مادرزادم... ...
هناس را در جشنواره نشد که ببینم و حسرت دیدنش به دلم مانده بود اما توفیق شد تا در رکاب بیست و چند دختر نوجوان من هم بشوم تماشاگر این فیلم و و ... فیلم می‌توانست کامل‌تر باشد، می‌توانست گویاتر باشد می‌توانست ابعاد بیشتری داشته باشد می‌توانست به خیلی چیزهایی که در ذهن داریم بپردازد و می‌توانست برخی موضوعات ابتر مانند کاراکترهای منفی یا دشمن را شفاف‌تر معرفی کند، اما من با نداشته‌هایش کاری ندارم همیشه گفته‌ام همین که یک فیلم وجود مخاطب را چنگ بزند و آنقدر اثر بگذارد که تا چند روز برایت بماند و نرود، کافیست برای آنکه فیلم خوبی باشد، باقی موارد می‌ماند برای منتقدین و جمع‌های تخصصی که فیلم را می‌بینند برای آنکه نقدش کنند... هناس را خوب‌تر دریافت می‌کنید اگر ازین دست خانواده‌ها را دورواطراف خود چشیده باشید، خانواده‌های دانشمندطور که هم اصالت دارند هم باکلاسند، اصلا گفتگوهای درون خانه‌شان هم نوع دیگریست، نخبه هستند و برای دانش و شغل و تخصص‌شان احترام و اولویت ویژه قائل هستند، اگر اینها را دیده باشید، از هناس تعجب نمی‌کنید، هناس روایت به اوج رسیدن یک خانواده از این سنخ و جنس و حیث است، هناس حتی وقت گره‌ها و چالش‌ها و تقابل‌ها و بغض و قبض‌هایش، روایت‌گر عاشقانه‌های یک زندگیست، یک زندگی که زن در آن یک قهرمان عجیب و دور از ذهن و مبارز نیست که یک زن است، زنی که جان می‌کَنَد تا خانواده برایش بماند، تا مردش، مرد دانشمندش آسیب نبیند، زنی که از آرمان فردی به آرمان اجتماعی می‌رسد و با بازی تحسین‌برانگیز همانی دریافت می‌شود که باید بشود. وقتی کنار بچه‌ها فیلم را دیدم با خودم فکر میکردم که واقعا تمرکز و توجه آنها روی کدام وجه فیلم خواهد بود، فیلم که تمام شد با چندنفرشان گفتگو کردم، از بهترین‌ سکانس فیلم پرسیدم و اینکه اگر صاحب فیلم بودند، کجایش را چه تغییری می‌دادند، بچه‌ها بزرگتر از آنچه تصور می‌کردم، بودند، آنها نقطه عطف فیلم را گرفته بودند، نقطه تصمیم‌گیری، و این مسرت‌بخش بود برای من که دل‌نگران تعابیر سطحی این نسل بودم، الحمدلله... ف. حاجی وثوق @ghalamzann