یک #چهارپاره با حال و هوای کودکی...
امروز دوباره کوچه بازی کردم
با مهدی و ماهان و امیر و بهروز
از وضع تنم دوباره مادر شاکی ست
بچه تو حمام رفته بودی امروز
امروز دوباره اضطراب تکلیف
امروز دوباره کار دستی داریم
با قوطی خالی و نخ و تکهء چوب
آماده اختراع یک گیتاریم
امروز دوباره همکلاسی ها جمع
امروز قرارمان سر ساعت پنج
با بیل و کلنگ پشت دیوار حیاط
پیدا شده زیر میز من نقشه گنج
از پنج گذشت ساعت اما اینجا
از مهدی و ماهان خبری نیست هنوز
انگار که یک پلک مرا از جا کند
از بچگی ام دوباره اورد امروز
یک پلک زدم هنوز کوچه خالی ست
یک پلک دگر... خدا!خدا!برگردیم
من برا ببرید آن زمان که شب را
با قصه رستم سپری میکردیم
یک دست به وسعت شبی پر مهتاب
آرام نشست و شانه ام را لرزاند
"انگار دوباره بچه بودی"خندید!
انگار پدر دوباره ذهنم را خواند
گفتم که همیشه دوستت خواهم داشت
گفتم که همیشه عاشقت میمانم
من علت خستگی هر روزت را
حالا که خودم پدر شدم میدانم...
حالا که دم و باز دم من آه است
حالا که پریدن از قفس جانکاه است
حالا که شدم خاک رسیدی؟برگرد...
صد بار نگفتم که جهان کوتاه است...
#رباعی
از نور تو سر زد به دلم شوق بهار
تا با تو خوشم باقی عالم به کنار
بی رحم تر از من به خودم نیست،حسین(ع)
یک لحظه مرا به حال خود وا مگذار...
#رباعی
آن افسون کار
به تو می آموزد که عدالت از عشق بالاتر است.
دریغا!
که اگر عشق به کار می بود
هرگز ستمی در وجود نمی آمد.
تا به عدالتی نابکارانه از آن دست
نیازی پدید آید...
#شاملو
سجّاد! ای به گوش ملائک، دعای تو
شب، خوشهچین خلوت تو با خدای تو
#منزوی
امشب که خوشیم با صفای خودمان
تا همسفریم پا به پای خودمان
ای کاش به جای دگران خرج کنیم
یک فاتحه امروز برای خودمان
#رباعی
کتاب خاطراتت برگه برگه پخش شد در راه
و من با گریه جارو میکنم هرشب خیابان را...
ربودی با نگاهت از دلم آیات ایمان را
تو کافر کرده ای با چشم مستت هر مسلمان را
من ابرهیم اگر بودم بتت را میکشتم نه!
پرستیدم تورا آتش زدی بر من گلستان را
از آن روزی که رفتی کوچه های شهر بن بست اند
تو با من همقدم کردی شب سنگین تهران را
کتاب خاطراتت برگه برگه بر زمین پخش است
و من با گریه جارو میکنم هر شب خیابان را
تمام شعر هایم بعد تو پایانشان تلخ است
به خون دل من امضا میکنم مصراع پایان را...