eitaa logo
GREENHEART|قلب سبز
76 دنبال‌کننده
98 عکس
60 ویدیو
5 فایل
میان اینهمه ابرسیاه بی برکت بخوان نماز کبوتر،به نیت باران... . . . . . https://abzarek.ir/service-p/msg/1215135 ناشناس مون ☝️
مشاهده در ایتا
دانلود
در شـب تـنـهـایی ات یـاد مـرا مـیکنی ماه پریشان شده گرگ هم آوای من @ghalbe_sabz
کاوه تو زمان سفر میکنه و به آینده میره اما هیچ چیزی از زندگی قبلیش یادش نمیاد... از زبان کاوه اه چه سر درد عجیبی باید برم پیش دکتر! از خونه بیرون میرم عجیبه این شهر برام تازگی داره! آدرس یک بیمارستان رو از یکی پرسیدم و به اونجا رفتم. وارد اتاق دکتر شدم... یک تقویم روی میز دکتره که سال 0202 میلادی رو نشون میده. کاوه: ببخشید،این تقویم برای امساله؟ دکتر: بله عزیزم! کاوه: عجیبه! چیزی یادم نمیاد. دکتر: یعنی حافظتون رو از دست دادین؟ کاوه: فکر میکنم همینطور باشه، علاوه بر این سر درد عجیبی هم دارم. دکتر: از چه زمانی؟ کاوه: از امروز صبح، البته چیزی از روز های قبل یادم نیست. دکتر: عجیبه تاحالا همچین بیماری نداشتم، براتون یک آزمایش نوشتم حتما انجام بدین. کاوه: بله حتما. از زبان کاوه وارد سالن آزمایشگاه شدم، و مبهوت به در و دیوار آزمایشگاه نگاه میکنم. غریبه: آقا! آقا! آقا با شمام! صدای من رو میشنوید؟! یک دست رو روی شونه ام حس میکنم و برمیگردم. غریبه: معذرت میخوام، آخه...آخه هرچی صداتون کردم جواب ندادین. محو لحن صحبت مظلومانه دختر شدم! کاوه: نه اشکالی نداره، معذرت میخوام هواسم جای دیگه بود، کاری داشتین؟ غریبه: بله من پرستار اینجا هستم میخواستم بگم اگه کار مهمی ندارین اینجا نمونید آخه اینجا براتون مضره بخاطر اشعه این دستگاه ها. کاوه: نه نه کار مهمی داشتم، یعنی.. یعنی برای آزمایش اومدم. پرستار: چه آزمایشی؟ کاوه: دقیق نمیدونم، دکتر نوشته روی این کاغذ. پرستار: بی زحمت این برگه رو به من بدین. برگه رو مطالعه میکنه... پرستار: خیلی خب توی اون اتاق تشریف داشته باشید تا من بیام. کاوه: بله حتما. از زبان کاوه درحال رفتن به اتاق بودم که حالم بد شد و از هوش رفتم. پرستار: آقا! آقا! صدای من رو میشنوید؟! آقا حالتون خوبه؟! کم کم چشم هام رو باز میکنم پرستار: یه لیوان آب بیارید! سریع! آب رو خوردم میخواستم بلند شم ولی هیچ جونی توی پاهام نبود! پرستار(با لبخند): چند وقتی باید مهمون ما باشید. خواستم چیزی بگم ولی دوباره از حال رفتم وقتی چشم بازکردم خودم روی تخت بیمارستان دیدم پرستار رو دیدم که دوید و اومد بالای سر تختم پرستار: عه به هوش اومدین! حالتون بهتره انگار. کاوه: آره خیلی بهترم. از زبان کاوه دائم تو فکر اون دخترم. ای کاش نمیگفتم حالم خوبه، شاید بیشتر اینجا میموندم. کاوه: پرستار! پرستار! من حالم بده! پرستار اومد بالای تختم پرستار: اما...اما من از دوربین دیدم حالتون انگار خوب بود! کاوه: عه نمیدونستم اینجا دوربین داره! پرستار(با خنده): بله بالخره باید مجهز باشیم دیگه! کاوه: شما همه اتاق هارو با دوربین چک میکنید؟! پرستار: خب نه، ولی وقتی یه مریض لوس داریم که دو دقیقه یبار از حال میره دیگه مجبوریم دائم چک کنیم. کاوه: الان لوس با من بودین؟! پرستار(با خنده): نه درکل گفتم. یک صدا از انتهای راهرو: پرستار! پرستار! بیا که مردم! کاوه: نمیخواید برید بالا سرشون؟! پرستار: اینجا تا دلتون بخواد پرستار داره، میخواید بگم یکی دیگه بیاد بالا سرتون من برم؟ کاوه: نه نه نه! بمونید لطفا! پرستار(با خنده): چشم چون شما گفتی حتما. کاوه: راستی شما اسمتون چیه؟ پرستار (با خنده): تا حالا مریض انقد پررو نداشتیم. کاوه: ببخشید! آخه... هیچی هیچی معذرت میخوام. پرستار: حالا اسمم رو میگم ناکام نمونید. هانیه هستم. کاوه: هانیه جان! نه یعنی هانیه خانوم. پرستار(با یک لحن شیطنت آمیز): جانم کاوه جان! نه یعنی آقا کاوه. کاوه: هیچی هیچی اصلا فراموش کردم! پرستار: من کار مهمی دارم باید برم! فعلا. از زبان کاوه هر چقدر بیشتر می بینمش بیشتر عاشقش میشم! بیشتر از همه چشم هاش دلم رو برد! و این بیت به ذهنم آمد... با نگاه کــوچــکـی دل را ربودی با نگاهت گویی حافظ می سرودی
مسافر زمان پارت 2.pdf
180.1K
پارت دوم رمان مسافر زمان به صورت pdf
عشق تو جان من است مــــرا ز خـــــود جــــدا مکن @ghalbe_sabz
تن من یخ زده از دوری گرمای تنت... @ghalbe_sabz
فردا پارت سوم رمان آپلود میشه..
از زبان کاوه کاغذ و قلمی برداشتم و دست به قلم شدم... شروع کردم به کشیدن چشم هایی که زندگی را از من گرفته بود! برق چشمان تو دنیای مرا کشت! هانیه رو دیدم که سمت اتاقم می اومد. هانیه: به به آقا کاوه عاشق! کاوه: چرا عاشق؟!! هانیه:دیگه کسی که دم غروب باشه و یادش رفته باشه دارو های ظهرشو بخوره عاشقه دیگه! کاوه: آره شاید! یعنی نه یه مقدار هواسم پرت شد معذرت. هانیه: اشکالی نداره، راستی تو این مدت که اینجایی هیچکس اینجا نیومد! یعنی کسی رو اینجا نداری؟ کاوه: نمیدونم! یعنی نه! هانیه: آخی حسابی گیج شدی انگار. کاوه: نمیدونم، ولی انگار همینطوره... هانیه: ای بابا حالا ناراحت نباش، خوب میشی قول میدم. هانیه از اتاق بیرون رفت... از زبان کاوه کاغذم رو بیداشتم و به کشیدن نقاشی ادامه دادم. دکتر وارد اتاق شد... دکتر: خب آقا کاوه، دیگه کم کم باید مرخص بشی. میدونم خیلی خوشحال شدی ولی خبر بد اینکه فردا مرخص میشی، امروز نمیشه بری. کاوه: ولی دکتر من هنوز آزمایش نتونستم بدم! دکتر: تحقیق کردم، بدنت به محیط آزمایشگاه حساسه، متاسفانه نمیتونیم ازت آزمایش بگیریم، که اگه میگرفتیم هم تاثیری نداشت، حافظت برگشتنی نیست! برای سر درد هات هم دارو نوشتم با همونا خوب میشی، دیگه نیازی به اینجا موندن نیست. کاوه: ولی آخه... دکتر: میدونم نگرانی ولی جای نگرانی نداره، خوب میشی. این را گفت و رفت... اصلا فکرش هم نمیکردم! دارم از عشقم جدا میشم! کاغذ نقاشی رو برداشتم و فورا قسمت های آخر نقاشی رو تکمیل کردم. پشتش هم شماره تلفنی که روی یک کارت ویزیت که روی زمین دیدم نوشتم! و این رو نوشتم: هانیه جانم! تمام این مدت عاشقت بودم! اما چه کنم که این غرور لعنتی اجازه نداد حسم را به تو بگویم! حالا که دارم میروم امیدوارم فقط یکبار دیگر ببینمت! دوستدارت کاوه! تا شب هانیه رو ندیدم. یکی از پرستار ها رو صدا کردم. کاوه: پرستار! پرستار: بله جناب! کاری با من داشتین؟ کاوه: یک خانوم پرستاری بود، هانیه خانوم، نمیدونید کجا هستن؟ پرستار: ایشون یه مشکلی براشون پیش اومد یک هفته رفتن مرخصی. کاوه: آها، ممنون. پرستار از اتاق بیرون رفت از زبان کاوه لعنتی! صبح شد و وسایلم رو جمع کردم و بدون اینکه به خونه برم رفتم سمت یک موبایل فروشی! یک موبایل برای خودم خریدم و رفتم به آدرسی که روی اون کارت ویزیت نوشته بود تا اون خط موبایل رو بخرم و به امید تماس گرفتن هانیه بنشینم! کارت ویزیت یک مطب بود. وارد مطب شدم و و بدون در زدن وارد اتاق دکتر شدم! دکتر: چیزی شده؟! کاوه: دکتر من اون شماره میخوام! دکتر: درباره چی صحبت میکنی؟ کارت ویزیت رو نشون دکتر دادم وگفتم: من این شماره رو میخوام! دکتر: یعنی میخوای بخری؟! کاوه: آره به هر قیمتی! دکتر: اما این شماره کاری منه نمیتونم! کاوه: به اندازه درآمد دو سالت بهت پول میدم! دکتر: معامله خوبیه... اون شماره رو از دکتر خریدم. و به خونه رفتم و منتظر تماس هانیه شدم! توی فکر هانیه بودم که گوشی زنگ خورد!
مسافر زمان پارت 3.pdf
104.8K
پارت سوم رمان مسافر زمان به صورت pdf
https://harfeto.timefriend.net/16788870317693 نظرتون درباره رمان یا چنل اینجا بگید:))
تو اصلاً تن و جانی تو قلبی ضربانی... @ghalbe_sabz
آخر سالی فقط از تو حرم میخواهم... @ghalbe_sabz
ما همان کسانی هستیم که وقتی احساس تنهایی و دلتنگی میکنیم به قلم هایمان پناه میبریم...
پارت چهارم رمان فردا آپلود میشه..
توی فکر هانیه بودم که گوشی زنگ خورد! گوشی رو جواب دادم. کاوه: بله؟ بفرمایید؟ غریبه: با آقای دکتر احمدی کار داشتم. کاوه: این شماره واگذار شده خانوم، لطفا تماس نگیربد! غریبه: آخه... کاره: خدانگهدار! گوشی رو قطع کردم. یک هفته گذشت و تقریبا روزی 3-4 تا از این تماس ها داشتم! یک دفعه گوشی زنگ خورد ناچار گوشی رو جواب دادم کاوه: این شماره واگذار شده لطفا تماس نگیرید! هانیه: آقای عاشق حوصله نداریا. کاوه: هانیه! دیگه داشتم نا امید میشدم! باید ببینمت! هانیه(با خنده): اوه باشه باشه هول نشو عزیزم، لوکیشن بده میام بببین منو. کاوه: اما... من خیلی خوب اینجا رو نمیشناسم یعنی یادم نیست اینجارو، بی زحمت خودت لوکیشن بفرست. هانیه: خیلی خب، کافه چطوره؟ کاوه: عالیه! هانیه: فقط قبلش برو شمارت رو عوض کن انقد زنگ بهت نزنن! کاوه: چشم! به لوکیشنی که هانیه فرستاده بود رفتم. هانیه زودتر از من سر میز نشسته بود. رفتم نشستم رو به روش. هانیه: به به سالم آقای عاشق! کاوه: سالم، بدون روپوش پرستاری خوشگل تریا! هانیه(با خنده): تا در بیاد چشم حسود! کاوه: بله بله صد در صد! اون روز نفهمیدم چجوری گذشت! بعد از اون هم چندین جای دیگه رفتیم.. اما نمیدونم چرا هیچوقت مثل حالا که میخواستیم بریم سینما دلشوره نداشتم! رفتم سمت سینما. وارد سالن 8 شدم رفتم محل قرار ردیف 22 صندلی 18 بازم هانیه زودتر از من رسیده بود! کاوه: هانیه بدجور دلشوره دارم! هانیه: بله آقا کاوه! منم اگه از فیلم ترسناک میترسیدم الان دلشوره داشتم! کاوه: اما... هانیه: دیگه اما و اگر نداره، باید بشینی فیلمو ببینی ترسو خان! کاوه: ساعت چنده؟ هانیه: دقیق بخام بگم 18 و 22 دقیقه یعنی حدودا 8 دقیقه دیگه فیلم شروع میشه! 18:30 ساعت فیلم پخش شد. سر درد اومد سراغم اما جدی نگرفتم. 20:00ساعت فیلم تموم شد. وقتی از صندلی بلند شدم از حال رفتم و روی زمین افتادم! وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم و هانیه بالا سرم بود...
مسافر زمان پارت 4.pdf
247.8K
پارت چهارم رمان مسافر زمان به صورت pdf
مــن ز هــیـــچــم تـــو مـــرا هـــیـــچ مـــگــو هیچ دنیای منو هیچ سزاوار من است
چون به چشم سیه مست تو من بیمارم نــبـــود هـــیـــچ دوایــی کـــه خـــودت را دارم @ghalbe_sabz
چشمان تو اسرائیل و من کودک غزّه من مـرگ پـی مـرگ تو حمله پـی حمله @ghalbe_sabz
و آخر رمان زمان پس از تحویل سال آپلود میشه...
یک بخش ناقص داشت رمان که الان براتون قرار میدم و بعد
(بخش ناقص) وقتی چشمانم رو باز کردم توی بیمارستان بودم و هانیه بالای سرم بود... هانیه(با خنده): به به بالخره آقا بیدار شد! جنس خراب انداختیا بهمون! انقد خاموش روشن میشی یه وقت باطریت خراب نشه! کاوه: واقعا حالم بده! هانیه: خوب میشی عزیزم. دوباره از حال رفتم صداهای مبهمی شنیدم صدای گریه و هیاهو! یک دفعه یه نوری دیدم و رفتم سمتش! وقتی چشم باز کردم رضا و پروفسر دیدم!
عید همگی مبارک❤️💚 ایشالا سال بعد اینموقع آرزو هاتون خاطره بشن:)
و آخر رضا: پروفسر بیا برگشت!! پروفسر: قرار بود فقط یک هفته اونجا باشی حالا یک ماه از وقتی که رفتی گذشته! فریاد زدم: هانیه! رضا: هانیه کیه؟!! کاوه: عشقمه! رضا: پروفسر این چی میگه؟!! پروفسر: فکر میکنم اونجا عاشق شده! کاوه: تا نگاهی بر لبت کردم بهاران شد جهانم هرشبم را نوحه خوانم و بـه یـاد آن زمانم بعد از آن روزی که نیستی در کنارم گریانم من نـدانـسـتـم از اول کـه مـسافـر زمانم کاوه(در ادامه): دکتر اما... منی که اونجا بودم چی میشم پس؟!! یعنی کاوه ای که اونجا بود چی میشه؟! پروفسر: خب اون الان توی کما هستش... کاوه: اما... اما من هانیه رو میخوام!! رضا: دیوونه نشو کاوه! پروفسر: تو نمیتونی دیگه اونجا دووم بیاری، ولی میتونی هانیه رو با خودت بیاری! فقط کافیه وقتی که خواستی برگردی دستت توی دستش باشه و چشماتون رو ببندید.این دفعه بری حافظتو از دست نمیدی ولی ریسکش خیلی بالاست! احتمال مرگ داره! رضا: خب پس بیخیال میشیم. کاوه: نه! دکتر آماده ام! رضا: کاوه دیوونه نشو! کاوه: زمان میان و او جدایی افکنده است من ایستاده در اکنون و او در آینده است رضا: شاعر نشو حالا واسه ما! من نمیزارم تو بری! میمیری میفهمی؟! کاوه: زندگی بی عشق صدبار بدتر از مرگه! رضا: من که حریفت نمیشم... پروفسر: خب کاوه جان آماده باش! برو و عشقتو بیار پیش خودت! ساعت 18و22 دقیقه وقت برگشته! باز هم اون سر درد سراغم اومد و از حال رفتم. توی بیمارستان به هوش اومدم و هانیه رو بالای سرم دیدم. هانیه: آقای دکتر! برگشت! کاوه: نه هانیه دکتر رو صدا نکن!فقط بگو ساعت چنده الان. هانیه: ساعت 6 عصره چطور؟ کاوه: خوب گوش کن فقط 22 دقیقه وقت داریم! ماجرا رو برای هانیه تعریف کردم! 18:22 ساعت کاوه و هانیه در دست هم برگشتند... خواندن ادامه داستان پیشنهاد نمیشود! کاوه و هانیه دست در دست هم بر میگردند... اما دستگاه مشکل پیدا میکند و هر دو دست در دست هم جان میدهند...
مسافر زمان پارت5.pdf
242.5K
و آخر پارت پنجم و آخر رمان مسافر زمان به صورت pdf
هدایت شده از GREENHEART|قلب سبز
https://harfeto.timefriend.net/16788870317693 نظرتون درباره رمان یا چنل اینجا بگید:))