مسافر زمان پارت 3.pdf
104.8K
#مسافر_زمان
#پارت_سوم
پارت سوم رمان مسافر زمان به صورت pdf
https://harfeto.timefriend.net/16788870317693
نظرتون درباره رمان یا چنل اینجا بگید:))
ما همان کسانی هستیم که وقتی احساس تنهایی و دلتنگی میکنیم به قلم هایمان پناه میبریم...
#مسافر_زمان
#پارت_چهارم
توی فکر هانیه بودم که گوشی زنگ خورد!
گوشی رو جواب دادم.
کاوه: بله؟ بفرمایید؟
غریبه: با آقای دکتر احمدی کار داشتم.
کاوه: این شماره واگذار شده خانوم، لطفا تماس نگیربد!
غریبه: آخه...
کاره: خدانگهدار!
گوشی رو قطع کردم.
یک هفته گذشت و تقریبا روزی 3-4 تا از این تماس ها داشتم!
یک دفعه گوشی زنگ خورد
ناچار گوشی رو جواب دادم
کاوه: این شماره واگذار شده لطفا تماس نگیرید!
هانیه: آقای عاشق حوصله نداریا.
کاوه: هانیه! دیگه داشتم نا امید میشدم! باید ببینمت!
هانیه(با خنده): اوه باشه باشه هول نشو عزیزم، لوکیشن بده میام بببین منو.
کاوه: اما... من خیلی خوب اینجا رو نمیشناسم یعنی یادم نیست اینجارو، بی
زحمت خودت لوکیشن بفرست.
هانیه: خیلی خب، کافه چطوره؟
کاوه: عالیه!
هانیه: فقط قبلش برو شمارت رو عوض کن انقد زنگ بهت نزنن!
کاوه: چشم!
به لوکیشنی که هانیه فرستاده بود رفتم.
هانیه زودتر از من سر میز نشسته بود.
رفتم نشستم رو به روش.
هانیه: به به سالم آقای عاشق!
کاوه: سالم، بدون روپوش پرستاری خوشگل تریا!
هانیه(با خنده): تا در بیاد چشم حسود!
کاوه: بله بله صد در صد!
اون روز نفهمیدم چجوری گذشت!
بعد از اون هم چندین جای دیگه رفتیم..
اما نمیدونم چرا هیچوقت مثل حالا که میخواستیم بریم سینما دلشوره
نداشتم!
رفتم سمت سینما.
وارد سالن 8 شدم رفتم محل قرار ردیف 22 صندلی 18 بازم هانیه زودتر از
من رسیده بود!
کاوه: هانیه بدجور دلشوره دارم!
هانیه: بله آقا کاوه! منم اگه از فیلم ترسناک میترسیدم الان دلشوره داشتم!
کاوه: اما...
هانیه: دیگه اما و اگر نداره، باید بشینی فیلمو ببینی ترسو خان!
کاوه: ساعت چنده؟
هانیه: دقیق بخام بگم 18 و 22 دقیقه یعنی حدودا 8 دقیقه دیگه فیلم
شروع میشه!
18:30 ساعت
فیلم پخش شد.
سر درد اومد سراغم اما جدی نگرفتم.
20:00ساعت
فیلم تموم شد.
وقتی از صندلی بلند شدم از حال رفتم و روی زمین افتادم!
وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم و هانیه بالا سرم بود...
مسافر زمان پارت 4.pdf
247.8K
#مسافر_زمان
#پارت_چهارم
پارت چهارم رمان مسافر زمان به صورت pdf
مــن ز هــیـــچــم تـــو مـــرا هـــیـــچ مـــگــو
هیچ دنیای منو هیچ سزاوار من است
چون به چشم سیه مست تو من بیمارم
نــبـــود هـــیـــچ دوایــی کـــه خـــودت را دارم
@ghalbe_sabz
چشمان تو اسرائیل و من کودک غزّه
من مـرگ پـی مـرگ تو حمله پـی حمله
@ghalbe_sabz
یک بخش ناقص داشت #پارت_چهارم رمان که الان براتون قرار میدم و بعد #پارت_پنجم
#مسافر_زمان
#پارت_چهارم (بخش ناقص)
وقتی چشمانم رو باز کردم توی بیمارستان بودم و هانیه بالای سرم بود...
هانیه(با خنده): به به بالخره آقا بیدار شد! جنس خراب انداختیا بهمون! انقد
خاموش روشن میشی یه وقت باطریت خراب نشه!
کاوه: واقعا حالم بده!
هانیه: خوب میشی عزیزم.
دوباره از حال رفتم
صداهای مبهمی شنیدم
صدای گریه و هیاهو!
یک دفعه یه نوری دیدم و رفتم سمتش!
وقتی چشم باز کردم رضا و پروفسر دیدم!
#مسافر_زمان
#پارت_پنجم و آخر
رضا: پروفسر بیا برگشت!!
پروفسر: قرار بود فقط یک هفته اونجا باشی حالا یک ماه از وقتی که رفتی
گذشته!
فریاد زدم: هانیه!
رضا: هانیه کیه؟!!
کاوه: عشقمه!
رضا: پروفسر این چی میگه؟!!
پروفسر: فکر میکنم اونجا عاشق شده!
کاوه: تا نگاهی بر لبت کردم بهاران شد جهانم
هرشبم را نوحه خوانم و بـه یـاد آن زمانم
بعد از آن روزی که نیستی در کنارم گریانم
من نـدانـسـتـم از اول کـه مـسافـر زمانم
کاوه(در ادامه): دکتر اما... منی که اونجا بودم چی میشم پس؟!! یعنی کاوه
ای که اونجا بود چی میشه؟!
پروفسر: خب اون الان توی کما هستش...
کاوه: اما... اما من هانیه رو میخوام!!
رضا: دیوونه نشو کاوه!
پروفسر: تو نمیتونی دیگه اونجا دووم بیاری، ولی میتونی هانیه رو با خودت
بیاری! فقط کافیه وقتی که خواستی برگردی دستت توی دستش باشه و
چشماتون رو ببندید.این دفعه بری حافظتو از دست نمیدی ولی ریسکش
خیلی بالاست! احتمال مرگ داره!
رضا: خب پس بیخیال میشیم.
کاوه: نه! دکتر آماده ام!
رضا: کاوه دیوونه نشو!
کاوه: زمان میان و او جدایی افکنده است
من ایستاده در اکنون و او در آینده است
رضا: شاعر نشو حالا واسه ما! من نمیزارم تو بری! میمیری میفهمی؟!
کاوه: زندگی بی عشق صدبار بدتر از مرگه!
رضا: من که حریفت نمیشم...
پروفسر: خب کاوه جان آماده باش! برو و عشقتو بیار پیش خودت! ساعت 18و22 دقیقه وقت برگشته!
باز هم اون سر درد سراغم اومد و از حال رفتم.
توی بیمارستان به هوش اومدم و هانیه رو بالای سرم دیدم.
هانیه: آقای دکتر! برگشت!
کاوه: نه هانیه دکتر رو صدا نکن!فقط بگو ساعت چنده الان.
هانیه: ساعت 6 عصره چطور؟
کاوه: خوب گوش کن فقط 22 دقیقه وقت داریم!
ماجرا رو برای هانیه تعریف کردم!
18:22 ساعت
کاوه و هانیه در دست هم برگشتند...
خواندن ادامه داستان پیشنهاد نمیشود!
کاوه و هانیه دست در دست هم بر میگردند...
اما دستگاه مشکل پیدا میکند و هر دو دست در دست هم جان میدهند...
مسافر زمان پارت5.pdf
242.5K
#مسافر_زمان
#پارت_پنجم و آخر
پارت پنجم و آخر رمان مسافر زمان به صورت pdf
هدایت شده از GREENHEART|قلب سبز
https://harfeto.timefriend.net/16788870317693
نظرتون درباره رمان یا چنل اینجا بگید:))
پر پرواز مـرا هجر تـو کـردست جدا
غیر تو چشم نبیند دگری را به خدا
@ghalbe_sabz
وقتی عاشق میشی دیگه حساب و کتاب معنی نداره...
یه سری چیزارو باید همینجوری بدی بره:)
توبه کـردم کـه دگـر دل بـه هـمـه کـس نـدهـم
چشم تو دیدم و صد توبه شکستم و شکستم
ما همان کسانی هستیم که بی صدا فریاد میزنیم بی صدا اشک میریزیم و بی صدا میمیریم...