#حکایت
▪️داروخانه داری که عارف شد!
یکی از روزها، عطار در دکان خود مشغول کار بود که درویشی وارد مغازه اش می شود. درویش چندبار این جمله را تکرار می کند که: چیزی برای خدا به من بدهید.
عطار اهمیتی نمی دهد و چون درویش بی تفاوتی او را می بیند، می پرسد: تو چطور می خواهی از دنیا بروی؟
عطار پاسخ می دهد: همان طور که تو از دنیا می روی!
درویش می گوید: تو می توانی مانند من بمیری؟
و زمانی که با پاسخ مثبت عطار رو به رو می شود، دراز می کشد، کاسه خود را زیر سر می گذارد و می میرد!
این داستان همان داستانی است که #عطار را عارف کرد و سفرهای عارفانه او را رقم زد...
❤️#قلب_زیبا313 👇
•💌 https://eitaa.com/joinchat/580911108C9ac9a60e30
#حکایت
#عطار
مردی از دیوانه ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می دانی؟»
دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»
مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»
دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،نه
هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛
از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین، نان است»
📚مصیبت نامه
❤️#قلب_زیبا313 👇
•💌 https://eitaa.com/joinchat/580911108C9ac9a60e30