eitaa logo
❤️🤍💚مسجدحضرت قمربنی هاشم علیه السلام💚🤍❤️
78 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 روزی در یک هوای سرد ارباب به نوکرش گفت برو بیرون ببین اگر باران می بارد لباس مناسب تر بپوشم . نوکر تنبل ، در جواب گفت : بیرون رفتن ندارد گربه مان تازه از بیرون آمده اگر بدنش خیس بود بدان که باران می بارد . ارباب دوباره گفت : می خواهم پارچه ای برای میزبانم ببرم ، برو وسیله ای بیاور که دو زرع ازین پارچه را ببرم . نوکر گفت : دم گربه نیم زرع است ، چهار تا دم گربه می شود ۲ زرع . ارباب عصبانی شد و گفت : لااقل برو سنگ یک منی بیاور تا با آن گندم وزن کنم . نوکر تنبل جواب داد : که من گربه را بارها کشیدم درست یک من است گربه را به جای سنگ استفاده کن . ارباب بسیار عصبانی شد و گربه را از خانه بیرون انداخت و گفت : ” خیالت راحت شد حالا برو هم سنگ و هم وسیله اندازه گیری پارچه را بیاور و هم ببین باران می بارد یا نه ” . به همین دلیل است که هر وقت کسی بخواهد تنبلی کند به او می گویند : ” برای او دم گربه نیم زرع است “ @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 بسیار زیبا و تاثیر گذارحتما بخونید👇👇 همسرم با صداي بلندي گفت: تا کي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروکني؟ ميشه بياي و به دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناري انداختم و بسوي آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي آمد. اشک در چشمهايش پر شده بود. ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختري زيبا و براي سن خود بسيار باهوش بود. گلويم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟فقط بخاطر بابا، عزيزم. آوا کمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم. ولي شما بايد…. آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن کامپيوتر يا يک چيز گران قيمت اصرار کني. بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام. و با حالتي دردناک تمام شير برنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چيزي که دوست نداشت کرده بودن عصباني بودم. وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد. همه ما به او توجه کرده بوديم. آوا گفت: من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يکشنبه. تقاضاي او همين بود. همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناکه. يک دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ غيرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صداي گوش خراشش گفت: فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره کاملا نابود ميشه. گفتم: آوا، عزيزم، چرا يک چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم. خواهش مي کنم، عزيزم، چرا سعي نمي کني احساس ما رو بفهمي؟ سعي کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، ديدي که خوردن اون شير برنج چقدر براي من سخت بود؟ آوا اشک مي ريخت وگفت: شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فرياد زدن که: مگر ديوانه شدي؟ آوا، آرزوي تو برآورده ميشه. آوا با سر تراشيده شده، صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تکان داد. من هم دستي تکان دادم و لبخند زدم. در همين لحظه پسري از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بيام. چيزي که باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اينه. خانمي که از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفي کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت: پسري که داره با دختر شما ميره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداي هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد: در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده. نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم کلاسي هاش بدون اينکه قصدي داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد که ترتيب مسئله اذيت کردن بچه ها رو بده. اما، حتي فکرشو هم نمي کردم که اون موهاي زيباشو فداي پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين که دختري با چنين روح بزرگي دارين. سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گريستن. فرشته کوچولوي من، تو بمن درسی دادي که فهميدم عشق واقعي يعني چي؟ خوشبخت ترين مردم در روي اين کره خاکي کساني نيستن که آنجور که مي خوان زندگي مي کنن. آنها کساني هستن که خواسته هاي خودشون رو بخاطر کساني که دوستشون دارن تغيير ميدن @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 خدایا! ما بنده توئیم و بنده را جز اطاعت نشاید! به ما الفبای بندگی بیاموز. خدایا! بی نگاه لطف تو، هیچ کار به سامان نمی رسد! نگاهت را از ما دریغ نکن. خدایا! عنانمان را از دست نفسمان بستان و یاد خودت را چنان در دلمان بنشان که تو از چشممان ببینی و از گوشمان بشنوی و از زبانمان بگویی. خدایا! نگاهمان را از غیر خودت بگردان... ‎ @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 کاش از انگشتهای دستمان یاد میگرفتیم یکی کوچک یکی بزرگ یکی بلند و یکی کوتاه یکی قوی تر و یکی ضعیف تر اما هیچکدام دیگری را مسخره نمیکند هیچکدام دیگری را له نمیکند و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمیکند آنها کنار هم یک دست و کامل میشوند و میتوانند کارها را به نحو احسن انجام بدن چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم لهش میکنیم و اگر از کسی پایینتر بودیم او را میپرستیم آری باید باهم باشیم و کنار هم نه کسی بنده است نه کسی خداست فقط مکمل همیم آنگاه لذت یک دست بودن را میفهمیم @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید... تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 ابوسعید ابوالخیر با پیری در حمام بود. پیر از گرمای دلکش و هوای خوش حمام فصلی تمام گفت. ابوسعید گفت: می دانی چرا این جایگاه خوش است؟ پیر گفت: چون شیخی مثل تو در این حمام است. چون در این حمام شیخی چون تو هست خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست. شیخ گفت: من جواب بهتری دارم. پیر گفت: بگو که هرچه تو بگویی عین صواب است. شیخ گفت: حمام از این جهت خوش است که از مال دنیا فقط یک سطل و یک پارچه بیشتر نداری که آن هم عاریت حمامی است. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 سربازی جوان چون در جنگی شکست خورد، زخمی و خسته گریخت. چاه کنی او را پیدا کرد و درمانش کرد و جوان ماجرای خود را برای چاه کن تعریف کرد. چاه کن گفت: حالا چه می کنی؟ جوان گفت: شاید به گوشه ای بگریزم و دهقانی کنم. چاه کن گفت: هر چه می خواهی بکن ولی این نصیحت من در گوشت باشد، اگر در راهی می رفتی و در چاهی افتادی و سلامت از چاه خارج شدی، هرگز از ادامه ی مسیر منصرف نشو. فقط یادت باشد دوباره توی چاله نیفتی و اگر دوباره توی چاه افتادی به این فکر کن که تو قبلا هم از چاه به سلامت نجات یافته ای پس برخیز و دوباره از چاه بیرون بیا و به راهت ادامه بده. سرباز از آنجا رفت و پس از سال ها یکی از بزرگترین سرداران آن کشور شد. هر آنچه که بخواهی از قبل منتظر این لحظه است تا آن را طلب کنی. هر آن چه که جستجو کنی، آن هم در جستجوی توست، اما برای به دست آوردنش باید دست به عمل بزنی. دنیا موفقیت تو را می خواهد و کائنات پشت و پناه تو خواهد بود. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 عید بود. در منزل استراحت میکردم که تلفن پدرم زنگ خورد..با صدای زنگ تلفن از خواب نیمروزی پریدم و طبق عادت شاهد بلند صحبت کردن پدرم با تلفن شدم.. کمی لحن صدایم تغییر کرد..میشه یه کم یواشتر صحبت کنید؟ چشم پسرم و....رفت... رفت و این اخرین ملاقات من با پدرم شد.. زمان فرصت جبران و عذرخواهی نداد.. سالهاست حسرت ان لحظه را میخورم ..کاش ...بودی و .. اگر پدر و مادرتان در قید حیاتند قدرشان را بدانید ..داد بزنند بد بگویند ..ولی باشند گاهی زمان خیلی بیرحم میشود.. گاهی حسرت باید بکشی و این حسرت تا اخر عمر با توست.. قدر بدانید لحظه های با هم بودن را که واقعا زودگذرند.. گاهی زمان فرصت جبران نمیدهد. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪﻱ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ! ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﻨﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ... اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻧﻤﻲ ﭼﺮﺧﺪ! ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﻄﻲ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻣﻲ ﺩﻭﺩ و ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ، ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ، ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ... ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮﻩ، ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﻱ ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﻲ ﺍﺳﺖ! ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻣﻴﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻱ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻲ ﮔﺮﺩﺩ… @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ، ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ، ﺑﻬﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ، ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ... ﺩﺭ ﺍﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ؛ ﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ!! ﻧﺦ ﺍﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯﺗﺮﺱ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪﻡ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩﺍﺳﺖ ﺍﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ ... ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻮﺳﯿﺪﻣﺵ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ ... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 امام علی (ع) میفرمایند: اَلعارِفُ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَأَعتَقَها وَ نَزَّهَها عَن كُلِّ ما يُبَعِّدُها وَ يُوبِقُها. عارف، كسى است كه خود را بشناسد و خويشتن را از هر چيزى كه [از راه راست] دورش مى كند و به هلاكتش مى اندازد ، آزاد و پاك گرداند . غرر الحكم و درر الكلم، ح 1788 @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 روزی بود و روزگاری بود. در زمان های نه چندان دور هر روستایی صاحبی داشت.روستاها مانند کالاهای دیگر خرید و فروش میشدند. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به صاحب روستا که به اون خان میگفتند بدهند. یکی از روستاها صاحبی داشت که به او قلی خان میگفتند.او نه زحمتی میکشید و نه کاری میکرد و همه ی مردم از زورگویی هایش ناراضی بودند.قلی خان آشپزی داشت که شب و روز برایش غذا میپخت.آشپز بدی نبود اما چون از کار های خان و ستمکاری های اون ناراحت بود توجهی به درست پختن نمیکرد.غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بی ارزش بود اما خان هیچ اعتراضی نمیکرد و اطرافیانش هم گرچه میدانستند غذا ها بد هستند اما از ترس خان چیزی نمیگفتند. یک روز که آشپز باشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا.آشپز باشی اول تصمیم گرفت که سنگ نمک را در بیاورد اما وقتی به این فکر افتاد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمی دیگر گرفت که خودش را به زحمت نیندازد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره بزرگی نشستند…هر کس با بی میلی غذای خودش را کشید.با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد.قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد.اما انگار متوجه موضوعی شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت:ـ« ببینم غذا کمی شور نشده است؟» آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد کشید:«خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.» قلی خان گفت:«یعنی غذا همیشه بد بوده و من نفهمیدم؟؟» یکی دیگر گفت:«بله قربان!!» قلی خان که اصلا تحمل حرف های توهین آمیز دیگران را نداشت چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنهارا از خانه اش بیرون کرد و گفت :« به من میگویید نفهم؟» بعد به آشپز گفت:«دیگر به این ها غذا نده.» و نشست و بقیه غذا را تا ته خورد. از آن به بعد هنگامی که کسی در انجام کار های نادرست و استفاده نابه جا از موقعیت ها زیاده روی کند ، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض در آورد از این ضرب المثل استفاده میکنند. ‎ @DastaneRastan