#خاطرات_شهدا 📚
به دخترش میگفت:
وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد، از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید. گره های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنند.
| شهید همدانی |🕊
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات ❤️
#التماس_دعا🕊
〰✿〰✿〰✿〰✿〰✿〰✿
🌷°•| @gharargah_shohada_313
#خاطرات_شهدا 🕊
یکشنبه بود قرار بود شب ساعت⏰ ۸ حرکت کنیم ؛ ظهر بود هنوز گذرنامه نداشتم ویزا که هیچی .
جلوی در اداره گذرنامه بودم
حسین زنگ زد📞
+سلام داداش خوبی
.
نوکرم تو خوبی
.
+گرفتی گذرنامه رو از صبح⛅️ استرس تو رو دارم
داداش گفتن بیام اداره گذرنامه ، اونجاس
.
+باشه داداش گرفتی بهم بگو ان شاالله ردیف میشه
باشه چشم
قطع کرد رفتم تو خیلی شلوغ بود پرسیدم گفتن کلا صادر نشده باید بشینی شانست بزنه امشب بدن وگرنه فردا . . .
بابغض😔 زنگ زدم حسین
بهش گفتم نمیشه من بیام قسمت نشد شما برید
حسین گفت : این چه حرفیه ما قرارگذاشتیم با هم بریم توکل داشته باش درست میشه اگه نشد فردا صبح میریم
گفتم نه برنامه هاتون خراب میشه
گفت نه نهایتش بچه ها رو راهی میکنیم من و تو با اتوبوس🚌 میریم
دلم و گرم کرد .
داخل جا نبود بشینم ایستاده بودم ساعت شد ۶ عصر حسین پیام✉️ داد چه خبر ؟
گفتم داداش هنوز ندادن هر بیست دقیقه اسم ۱۰ نفر میخونن تحویل میدن
گفت باشه داداش تا اینجا اومدی بقیشم ارباب ردیف میکنه
گفتم دارم از استرس میمیرم
گفت یه ذکر بهت میگم هر بار گیر کردی بگو من خیلی قبول دارم گره کار منم همین باز کرد ( آخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت )
گفتم باشه داداش بگو
گفت تسبیح📿 داری ؟
گفتم آره
گفت بگو🍃 #الهی_به_رقیه (س)🍃 حتما سه ساله ارباب نظر میکنه منتظرتم
قطع کردم چشممو بستم شروع کردم
الهی به رقیه س الهی به رقیه س . . .
۱۰ تا نگفتم که یهو گفت این ۵ نفر آخرین لیسته📄 بقیش فردا توجه نکردم همینجور ذکر گفتم که یهو اسمم خوندن
بغضم ترکید با گریه گرفتم😭 رفتم سمت خونه 🏡 حاضر بشم
وقتی حسین رو دیدم گفتم درست شد
اشک تو چشمش حلقه زد گفت
🍃 #الهی_به_رقیه_سلام_الله_علیها ♡🍃
.
#با_دست_کوچکش_گره_ها_باز_میکند . . .
#الهی_برقیه_سلام_الله_علیها . . .
.
#شهید_حاج_حسین_معزغلامی✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات 🌷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌸🍃 🌷°•| @gharargah_shohada_313
#خاطرات_شهدا 🕊
زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود: شهيدم كن... ‼️
خيلي برايم عجيب بود.
بزرگ تر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا🌍با همه قشنگي هايش تمام مي شود.
بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند.✨
سر نمازهايش📿 به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج!
من هم به خدا مي گفتم: خدايا! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده.
مي دانستم دنبال شهادت بود.🌷
هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت.
مهدي همه زندگي ام بود.
من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت: خدايا شفاي مامان را بده! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد.❤️
مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیتالله حقشناس رفته بودند که آیتالله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشکهایی💧 که برای امام حسین(ع) میریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگهدار تا در کفنت بگذارند؛ به دوستانش نیز گفته بود احترام این آقا را خیلی داشته باشید.😊
.
بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیتالله به محض اینکه مهدی را میبیند گریه میکند..😭💔
مهدی همیشه به جز روزهای عید لباس مشکی به تن داشت و معتقد بود که بعد از مصیبت حضرت زینب(س) باید همیشه عزادار بود.🖤
.
در آخر نیز به توصیه خودش تربت کربلا و دستمال اشکش را در کفنش گذاشتند.
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
#کلنا_فداک_یا_زینب_سلام_الله_علیها
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات ✨
🌷°•| @gharargah_shohada_313
🍃🌺