✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
_چشـــم هــای کــم ســو_
🔸وقـتی سیـد حمیــد را آوردنــد،چشــم هـایـش خیـلی کـم ســو شــده بـود.
🔸چنـد شـب هـم درسـت نخـوابیـده بـود.
🔸زود اتـاق را گرم کردم و نشـستیـم بـه صحبـت کـردن.یک وقـت متـوجـه شــدم حمیـد کنـار چـراغ همـان طـور خوابـش بـرد!باهمـان لباس و پالتـو.
یک پتـو آوردم و انداختـم رویـش،جوری کـه بیـدار نشـود.مـادرم غـذای پرگوشـتی پختـه بود تا حمیـد جان بگیـرد.
🔸دلـم نیامـد بیـدارش کنـم.خودم هـم کنـارش خوابیـدم.
🔸نیمـه های شـب حدودسـاعت یک بیـدار شــدم .دیـدم صـدایی می آیـد.
حمیـد می خواسـت برود بیـرون.امـا نمی توانسـت.می خورد بـه در و دیـوار،دسـتش را گرفتـم و بردمـش دستشـویی تا وضو بگیـرد.
🔸پا و دسـت هایش را آب کشیـد و وضـو گرفـت. من هـم غذا برایـش آوردم.
غذا را خـورد بـه مـن گفـت شمـا بـرو بخواب،من مقـداری بیـدار بودم .بعد خوابـم بـرد.
🔸بعد از نیـم ســاعـت از شـدت سـرما بیـدار شـدم. زمسـتان بود اما دیدم حمید در اتاق نیسـت !
رفتـم دم پنـجره. دیـدم با پـای برهنـه ایسـتاده بـود تـوی حیـاط و نمـاز شـب می خوانـد.
🔸می خواسـتم بـروم تـوی حیـاط و از او بخواهـم بیایـد تـو،یا اینکـه بعـدا" کـه حالـش بهتـر شـد نمـازش را بخوانـد.
🔸ناگاه دیـدم در قنـوت نمـاز با حالـتی عجیـب گـریه می کـرد و الـهی العـفو می گفـت.حمیـد همینـطور از خدا طلـب بخشـش می کـرد.
🔸هـرچـه می توانسـت قنـوت نمـاز شـب را طـولانی تـر کـرد.از کاری که می خواستـم بکنـم پشیمـان شـدم.نشسـتم پشـت پنـجره و نمـازش را تمـاشـا کـردم.
🔸بـه حالـش قبطـه می خوردم.
او بـا بـدن مجـروح در سـرمـای زمسـتـان و در فضـای بـاز،از خدایـش طلـب اسـتـغـفار می کـرد.
🔸حمیـد کسی بـود که همـه ی زنـدگی اش وقـف خـدا بـود و می خواسـت جانـش را تقـدیمـش کنـد.
#شهید_سید_حمید_میرافضلی
#پا_برهنه_در_وادی_مقدس
#عاشقانه_خدایی
#نماز_شب
#التماس_دعا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@gharar_shohada_313
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺