تاریخ را انسان میسازد و انسان را نیز تاریخ ساخته است! و اگر شهری تاریخ دارد، باید دید چه انسانهایی تاریخ شهر را ساختهاند! و یا تاریخ، چه انسانهایی ساخته است؟!
و حال ماییم و تاریخ شهر...
در حضوری که انسانِ این زمانه، خود را در آن مییابد، تاریخی بودن خود را چگونه بیابیم؟ گویی میتوان با کسی که شاهد است بر ما و شهادت میدهد بر حیاتمان، آن را پیدا کرد. هم آنان که از این حیات غافل نشدند و همچون قلب، خون تازه ساختند در پیکر شهر ...
به راستی نبض حیات شهر چگونه میزند؟ چگونه شریانهای حیاتی در رگ و پی شهر آن را به جوش و خروش آورد؟ شاید در پی این خانهها که آنان بالیدند، باید روان شد... و نظارهگر حیاتی شد که در این خانهها جوانه زد و شوری حسینی آفرید آن سان که گویی این خانهها قلب تپنده شهر گشتند...
#اسم_تو... عنوان مجموعه متنهایی است که از این دیدارها روایت میکنند...
#اسم_تو...
@gharare_andishe
قرار بود ببینیم که خانهی شهیدپرور چه جور خانهای است؟ و شاید باید بهتر بگویم، مادر شهیدپرور، چگونه مادری است؟
میدانید! من مادری را در همین امن بودنِ او دیدم ...
همان زمانی که وقتی محسن آن ۵۰ تومنی را گم کرده بود، به او گفته بود: "نگران نباش مامان! حالا اگه پول را تا شب که بابات میاد خونه، پیدا نکردی، من خودم از تو کیفم یه ۵۰ تومنی میدم بهت؛ برو بده به بابات..."
آخه حاجی حسابی بابت گرفتن این ۵۰ تومنی او را دعوا کرده بود و گفته بود غروب که برگشتم خونه، میریم پول را به سید پس بدیم.
حاج خانم میگفت حاجی رسم داشت در قبال خیاطی هیچوقت از خانوادهی سادات پول نمیگرفت و سید وقتی دیده بود حاجی بابت پیراهنی که دوخته بود، هیچ پولی از او نمیگیرد، بی سر و صدا ۵۰ تومن گذاشته بود کف دست محسن.
نمیدانم ولی اگر شاید ما به جای این مادر قصهمان بودیم، در آن لحظه به سودای تربیت و آموزش و اصلاح و ... فرزندمان میافتادیم. غافل از اینکه تربیت شاید همین است...
همین نقطهی امن مادرانه ...
همین که میدانی حتی اگر تمام این دنیا هم روی سرم خراب شود، اما مادری هست که بشود نگفتیها را با او در میان گذاشت و او در این قضیه نه مادری جدا از من، بلکه از خود من باشد ... امنِ امنِ امن
و در این اَمنگاه است که شاید من مجالی و گهوارهی پر مهری برای بودن و خودم بودن پیدا میکنم.
#خانه_شهید_پرور
#شهید_محسن_حمیدی
#شهید_مدافع_امنیت
#اسم_تو...
✍#اسلامی
@gharare_andishe
وارد کوچه که شدیم، مانده بودیم کدام در خانهی شهید است، در ذهنم فکر میکردم دوست دارم کدام در باز شود، آنجا، ته بنبست شهید حمیدی، انگار پرده انداخته بودند و روایت آوینی پخش میکردند:
«در قلب شهر خانهایست که همچون قلب میتپد و خون تازه میسازد...
اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبههای حقیقی عشق بسپاری، میبینی که پاهای مشتاقت راه خانهی شهید را میشناسد و تو را از میان کوچه پس کوچهها به کانون جاذبه میرساند...»؛ چشمم به درب سبز ته بنبست میافتد، یعنی باز میشود؟
نمیدانم این چه حالی بود که گویی آن خانه بهار بود و هر گوشهای از آن در چشمم میشکفت. من در آن خانه حیران میگشتم و گویی اولین بار بود که ماشین لباسشویی و یا گلدان مرغی و یا پیشدستیهای هفت رنگ و یا حتی شیرینی نوپلئونی و چای کمی غلیظ میدیدم و میخوردم و میبوییدم
با یک دیوانگی و ولعی به رفیقم میگویم: «از این میز پشقاب و چنگالها عکس بگیر، فلانی میشود از تک تک طاقچهها هم عکس بگیری؟ ببین یک جور عکس بگیر طاق چشمهی خانه پیدا باشد. از حیاطشان هم میشود عکس گرفت؟ از این ماشین لباسشویی سامسونگ اتومات هم که بغل این روشور سبزِ تهِ دالان منتهی به حیاط گذاشتند عکس بگیر. اگر از درخت وسط حیاطشان عکس بگیریم، زشت است؟ از آن موتور خراب و آهنآلات آن گوشه چطور؟»
ما از هیچکدام عکس نگرفتیم، یعنی رویمان نشد، میگفتند چهار نفر ندید پدید راه دادیم خانه، خلاصه منی که حافظه تصویریام و البته اقسام دیگر حافظهام اندازهی دور از جانم ماهی قرمز یا حالا دیگر خیلی بالا برویم ماهی قزلآلا کار میدهد، آنجا حتی از طرح عصای دست مادر شهید هم عکس برداشتم. آنجا خانهای بود که خون خشکیده در قلبم را به جریان انداخته بود، خانهای که شهید بارها به مادرش در وصفش گفته بود که «در این آپارتمانها نفسم بند میآید. اینجا خانه است، من اینجا را دوست دارم، اینجا باید زندگی کرد.»
#خانه_شهید_پرور
#شهید_محسن_حمیدی
#شهید_مدافع_امنیت
#اسم_تو...
✍#خبازی
@gharare_andishe
مادر شهید میگوید: «مزارش خیلی شلوغ است، میگویند حاجت میدهد، نمیدانم اینطور میگویند، حاجت من را که نمیدهد!»
میگوید: «در وصیتنامهاش آورده و سفارش کرده که به همه بگویید که با من حرف بزنید، پاسخ شما را میدهم؛ عکس همهی قبور گلستان شهدا را نو کردند، این را نه، چون این وصیتش را روی عکسش نوشتیم تا همه ببینند.»
میپرسم: «حاج خانم از کجا اینطور مطمئن بوده است؟» از کجا در این سیل فنایی که بکند خانه عمر، دل اینطور قوی داشته که گویی بنیاد بقا در گوشش به زمزمه بشارت گفته؟
شانه بالا انداخت که نمیداند، فقط گفت اهل خلوتی بوده و سکوتی که حتی به سخن شکسته نمیشد.
برایم سنگین بود که این قوت قلب را قبول کنم، سنگین است اینکه همین جوان هفده سالهی معمولی که حتی در و همسایهی بنبستشان هم زوری میشناختنش، اینطور با اصل یارش در عهد باشد، آنقدر که وقتی در آن خلوت شبانه پرسید ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست، نسیم رو سوی جبههی جنوب کرد و او با سر و دست دوان به سمتش...
گویی او هم در موقعیت مهدی حاضر است آنجا که باکری در وصفش میگوید:
«کاشکی اینجا میشدی میدیدی چه ده باصفاییه...
خلاصه وقت کردی بیا، بیا تماشا کن»
سید مرتضی در عملیات بدر، رفت به تماشا، رفت به تماشای گل بیخار، او اهل بشارت بود و به اشارت فرماندهاش محرم اسراری شد..
من ته دلم یک شاید میگویم، شاید اینطور بوده، شاید گوش او به راستی شنوای راز گل سرخ بوده که فقط به چشم ما سرخی خونش آمده که آن هم بعد از یازده سال چشمانتظاری مادر و مفقودالاثری، خشکیده و چهار تکه استخوان شده، برمیگردد.
اما بقول یک سید مرتضیِ دیگر، «اهل یقین پیام دیگری دارند و اینها همه از دل شکاک من است، بشنو!»
گفتم بیا این هم دو کف دست گوش، اگر حقی، اگر شنوایی، جواب مرا هم بده! شهید نگذاشت من حتی یک کیلومتر هم از مکان تردیدم فاصله بگیرم، نگذاشت من حتی یک روز هم از زمان شک خودم گذر کنم، در یک مواجهی اتفاقی، بجای آنکه آیه ۱۶۵ بقره را در جمع دوستان بیاورم، ۱۶۵ آل عمران را آوردم و دیگری شروع کرد به قرائت و ان یکی گفت اینها چیست میخوانی؟ و یکی گفت بخوان،
همین را بخوان،
خواند این آیات را
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ:
هرگز خیال نکن کسانی که در راه خدا شهید شدهاند، مردهاند! بلکه بهطور ویژه زندهاند و در حضور خدا به آنان روزیِ مخصوص میدهند.»
«فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ:
از پاداشی که خدا از سرِ بزرگواری به آنان داده است، خوشحالاند و دربارۀ همرزمانشان که هنوز به آنان نپیوستهاند، اینطور مژده میگیرند: نه ترسی بر آنان غلبه میکند و نه غصه میخورند.»
«از چه میترسی و از چه ناراحتی؟ بیا، بیا تماشا کن، اینجا من چیزی میبینم اگر تو ببینی، از اینجا نخواهی رفت...
اگه اومدی اینجا برا همیشه پیش همیم.»
.
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست ولی محرم اسرار کجاست؟
#شهید_سیدمرتضی_طباطباییان
#اسم_تو
✍#خبازی
@gharare_andishe
از دل برود هر آنکه از دیده رَوَد ...
این تمثال کاملی برای بشر جدید است، بشری که با هم بودن را در بودن گوشتی یا همان یکجایی زمانی و مکانی میبیند و نمیتواند "با یاد به سر ببرد" ...
حال آنکه وجود تماما در یاد و خاطر است و بشر به سبب این نقصان، در ناکامی به سر میبرد.
در این میان شاید همسران جوان شهدا را بتوان پیدا کرد که از مشهورات زمانه فاصله گرفتهاند و با قرار گرفتن در این تقدیر، دیگری را در بقای حقیقی یعنی باقی بِالله بودن یافتند ... این چشم ظاهربین ماست که نمیتواند این شدیت وجود و این بودن به وسعت را ببیند و درک کند، که ناچار اینگونه آنها را تنها و غریب میبینیم و قصههای بزرگ منظر و اعجابآور آنها را خواستنی و رشکبرانگیز نمییابیم بلکه تنها همچون تاجری به سبب داشتن ثوابها و جایگاه و منزلت بالای آنها در آخرت، زندگیشان را بر زندگی خود ترجیح میدهیم، اما از قرار گرفتن در آنها و روی زمین در آسمانِ آنها زیستن، عاجزیم ...
شاید نیازمند تحولی در فکر اندیشه و نگاه به عالم و آدم و یا ساختن و ورود به عالمی دیگر باشیم، تا بتوانیم به ملاقات حقیقتی همچون شهادت برویم و در تصدیق وجودی ((ما رَاَیتُ اِلّا جَمیلا)) در آییم و این رخدادها را در تشریفات و آداب و رسوم و بایدها و نبایدها و و دلیل و منطقها نبینیم و در پی یک مواجه صادقانه با هستی برآییم ...
#دیدار_با_خانواد_شهدا
#با_یاد_به_سر_بردن
#اسم_تو
✍#منِ_من