من داشتم زندگی آرام خودم را میکردم؛ چکارم داشتی حاج قاسم؟ من که به سمت تو نیامده بودم، تو آمدی. من که داشتم کتابهایم را میخواندم
تو خودت آمدی سمتم و من را بیقرار کردی، آنگاه انگار مرا ترک کرده و به حال خودم واگذاشتی و دیگر من ماندم و من و بیقراریهایم ...
هر سال کارت همین است؛ میآیی و چند روزی زندگی ما را در این تلاطمها میاندازی و میگویند تو تمام عمرت اینگونه بودی.
گاهی خوابم میآید؛ گاهی کمی خستهام؛ اما تلاطمها که تمام میشود، دلم دوباره برایش تنگ میشود.
اما راستی با که میتوانم در این باره حرف بزنم و اصلا چه بگویم؟ گاهی خودم را در میان دیوارهای بسیار بلند سفید میبینم، بیتحرک، بیادراک، سرد و منطقی
همه مرا نصیحت به عاقل بودن و عاقلانه رفتار کردن میکنند و واااای که چقدر این عاقل بودن زجرآور و درد آور است ...
انگار نمیخواهم هیچ حرف و هیچ عقل و منطقی را قبول کنم و میخواهم تمام نمازهایم را اصلا بدهم و اصلا کافر کافر شوم.
آخر مرا به این دستورالعملها و دو دو تا چهار تاهای دینی چکار؟ من انگار کور کورم؛ انگار هیچ نمیشنوم، خودم هم در تعجب ماندهام و خودم هم نمیخواهم خودم را گردن بگیرم و احوالات و رفتارهایم را.
داشتم میگفتم، هیچ نمیبینم و نمیشنوم و در این سفیدی یا شاید سیاهی و شاید خاکستری رنگ مطلق، فقط یک ندای زنده در درونم هست که میگوید بیا
آخ که ای کاش میتوانستم آرامش کنم و دوباره به زندگی آرام همیشگیام برگردم... نه نه کاش هیچوقت آرام نشود...
#خون_ایران
#حاج_قاسم
✍#ناشناس
@gharare_andishe
گفت از مواجهه و دغدغهیتان برای قلم زدن در ادبیات پایداری بگویید؛ گفتم نمیدانم!
چند باری بیش نیست که این نام به گوشم رسیده و حتی تعریفش را هم نمیدانم
اما این ماجراهای مامان لعیا و فخرالسادات بود که مرا به کتاب شما و حتی این نام که میگویید، گره زد.
سودای نوشتن برای ادبیات پایداری را ندارم، اما راستش را بخواهید، مثلا همین امروز کلی با مادرم کلنجار رفتم تا بتوانم راهی کرمان شوم.
هرچه میگفتم، انگار نمیشنید یا نمیفهمید. نه اینکه نخواهد، نه، اما انگار دیوارهای بلند سفیدی در میان ما بود و انگار هوای جهانی که من در آن نفس میکشم، هیچوقت به مشامش نرسیده بود و در عین مادر و دختر بودن، گفتگوی دو ایدئولوگ موافق و مخالف بین ما سر داده بود.
ادبیات مقاومت و پایداری، چه اسم گنده و پر طمطراقی!
اصلا ما را به این حرفها چه؟
نه من برای چیزی در میان تر و زمینیتر میخواهم بنویسم؛ چیزی که شب و روزم و حتی واجبتر از نان و آبم به آن گره خورده.
و مگر میشود از کرمان رفتن گفت وقتی محل انفجار بوده است... دهها کودک و زن و پیر و جوان در این گوییا حادثهنما جان باختند و تحلیلها اکنون میگویند ناامن است.
و یا نه مگر اصلاً کرمان دستور دینی است و جایی در قرآن و روایات از آن برده شده است و رفتن هر سالهاش و این الزام چه معنایی و چه جایی دارد؟
میگفتم نه دستور دینی نیست ولی انگار حتی از نماز و روزه هم واجبتر است؛ یا نه حاضرم تمام نمازهای عمرم را بدهم اما رفتن به کرمان را به من بدهند.
چه میتوانستم بگویم؟
و دلیلها و استدلالهایم برای گفتن اینکه «نه، به شما قول میدهم که چیزی نمیشود و مگر هر سال بمب میگذارند و یک سال که چنین اتفاقی بیفتد، سال بعد تدابیر امنیتی فراوان در کار است و مگر هر بار در کرمان مرگ قسط میکنند و مگر همه اتوبوسها در جادهها چپ میکنند و جادهها امن و امان است و ...» کافی نبود.
و انگار باید پا را جای دیگر میگذاشتی و رو راست از اصل مطلب حرف میزدی و مگر میشود از اصل مطلب حرف زد؟
در مقام قیاس نه، اما از راه که همان است سخن به میان بیاوری و بگویی اگر امالبنین علیهاالسلام جلوی ابالفضل را میگرفت و آن روی مادریاش گُل میکرد و میگفت اگر در میدان شمشیری به تو بخورد، من چه کنم؟ و تیر و نیزه درد دارد و اگر بلایی سرت بیاید من چه کنم؟ و ... دیگر سرنوشت تاریخ چه میشد و نه ، دیگر امالبنین بودن چه معنایی داشت و عباس علیهالسلام کجای این تاریخ بود و مصطفی صدرزادهها و علیرضا کریمیها کجا بودند؟
یا بگویم مگر مادران شهدا مهربانترین و دلسوزترین مادران تاریخ نبودند و آنها فرزندانشان را به دست چه سپردند؟ و مگر بالاترینِ اقبالها از آن فرزندان آنها نشد؟
اما چه میتوانستم بگویم؟
وقتی شهید افتاده در دامِ زمان و مکانِ یک انفجار نمایانده میشود و وقتی حرف از انتخاب به میان میآید میگویند آن دختر سه سالهی کاپشن صورتی چه میفهمیده است که بتواند انتخابی بکند و من نمیدانم اینها باب چالحوائج بودن حضرت علی اصغر را و آن مقام و بزرگواریها در عالم را چه معنا میکنند؟
اما مگر میشود گفت؟
#خون_ایران
#حاج_قاسم
#کرمان
✍#ناشناس
@gharare_andishe