مأمون و تشیع
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
مأمون عالمترین خلفا و بلكه شاید عالمترین سلاطین جهان است.
در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوست تر[1] از مأمون نتوان پیدا كرد.
و در اینكه در مأمون تمایل روحی و فكری هم به تشیع بوده باز بحثی نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتی كه حضرت رضا علیهالسلام شركت می كردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع می زده است، [در جلساتی كه اهل تسنن حضور داشته اند نیز چنین بوده است.] «ابن عبد البِر» كه یكی از علمای معروف اهل تسنن است این داستانی را كه در كتب شیعه هست، در آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزی مأمون چهل نفر از اكابر علمای اهل تسنن در بغداد را احضار می كند كه صبح زود بیایید نزد من.
صبح زود می آید از آنها پذیرایی می كند، و می گوید من می خواهم با شما در مسأله ی خلافت بحث كنم. مقداری از این مباحثه را آقای [محمد تقی ] شریعتی در كتاب خلافت و ولایت نقل كرده اند. قطعاً كمتر عالمی از علمای دین را من دیده ام كه به خوبی مأمون در مسأله ی خلافت استدلال كرده باشد؛ با تمام اینها در مسأله ی خلافت #امیرالمؤمنین علیهالسلام مباحثه كرد و همه را مغلوب نمود.
در روایات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عباس قمی نیز در كتاب منتهی الآمال نقل می كند كه شخصی از مأمون پرسید كه تو تشیع را از چه كسی آموختی؟ گفت: از پدرم هارون.
می خواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعی داشت.
بعد داستان مفصلی را نقل می كند، می گوید پدرم تمایل شیعی داشت، به موسی بن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقه مند بود، چنین و چنان بود، ولی در عین حال با موسی بن جعفر به بدترین شكل عمل می كرد.
من یك وقت به پدرم گفتم تو كه چنین اعتقادی درباره ی این آدم داری پس چرا با او اینجور رفتار می كنی؟
گفت: اَلْمُلْكُ عَقیمٌ (مَثلی است در عرب) یعنی مُلك فرزند نمی شناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرك من! اگر تو كه فرزند من هستی با من بر سر خلافت به منازعه برخیزی، آن چیزی را كه چشمانت در او هست از روی تنت برمی دارم، یعنی سرت را از تنت جدا می كنم.
پس در اینكه در مأمون تمایل شیعی بوده شكی نیست، منتها به او می گویند «شیعه ی امام كُش». مگر مردم كوفه تمایل شیعی نداشتند و امام حسین علیه السلام را كشتند؟!
و در این كه مأمون مرد عالم و علم دوستی بوده نیز شكی نیست و این سبب شده كه بسیاری از فرنگیها معتقد بشوند كه مأمون روی عقیده و خلوص نیت، ولایتعهد را به حضرت رضا علیهالسلام تسلیم كرد و حوادث روزگار مانع شد؛ زیرا حضرت رضا علیهالسلام به أجل طبیعی از دنیا رفت و موضوع منتفی شد.
← ولی این مطلب البته از نظر علمای شیعه درست نیست، قرائن هم بر خلاف آن است.
اگر مطلب تا این مقدار صمیمی و جدی می بود عكس العمل حضرت رضا علیهالسلام در مسأله ی قبول ولایتعهد به این شكل نبود كه بود. ما می بینیم حضرت رضا علیهالسلام قضیه را به شكلی كه جدّی باشد تلقی نكرده اند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . نه به معنی مشوّق علما.
╭═══════๛- - - ┅┅╮
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
نظر شیخ مفید و شیخ صدوق
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
فرض دیگر- كه این فرض خیلی بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ صدوق آن را قبول كرده اند- این است كه مأمون در ابتدای امر صمیمیت داشت ولی بعد پشیمان شد.
در تاریخ هست- همین أبو الفرج هم نقل می كند، و شیخ صدوق مفصلترش را نقل می كند، شیخ مفید هم نقل می كند- كه مأمون وقتی كه خودش این پیشنهاد را كرد گفت: زمانی برادرم امین مرا احضار كرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینكه قسمتی از مُلك به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشكری فرستاد كه مرا دست بسته ببرند.
از طرف دیگر در نواحی خراسان قیامهایی شده بود و من لشكر فرستادم، در آنجا شكست خوردند، در كجا چنین شد و شكست خوردیم، و بعد دیدم روحیه ی سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ برای من دیگر تقریباً جریان قطعی بود كه قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، كَت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومی خواهم داشت.
روزی بین خود و خدای خود توبه كردم- به آن كسی كه با او صحبت می كند اتاقی را نشان می دهد و می گوید- در همین اتاق دستور دادم كه آب آوردند، اولاً بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر كردم (نمی دانم كنایه از غسل كردن است یا همان شستشوی ظاهری) ، سپس دستور دادم لباسهای پاكیزه ی سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بین خود و خدای خود عهد كردم (نذر كردم) كه اگر خداوند مرا حفظ و نگهداری كند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به كسانی بدهم كه حق آنهاست؛ و این كار را با كمال خلوص قلب كردم.
از آن به بعد احساس كردم كه گشایشی در كار من حاصل شد. بعد از آن در هیچ جبهه ای شكست نخوردم.
در جبهه ی سیستان افرادی را فرستاده بودم، خبر پیروزی آنها آمد.
بعد طاهر بن الحسین را فرستادم برای برادرم، او هم پیروز شد، مرتب پیروزی و پیروزی، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم می خواهم به نذری كه كردم و به عهدی كه كردم وفا كنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول كرده اند، می گویند قضیه همین است، انگیزه ی مأمون فقط همین عهد و نذری بود كه در ابتدا با خدا كرده بود. این یك احتمال.
│📚 @ghararemotalee
╰๛--------------------------------
احتمال دوم
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
احتمال دیگر این است كه اساساً مأمون در این قضیه اختیاری نداشته، ابتكار از مأمون نبوده، ابتكار از فضل بن سهل ذو الریاستین وزیر مأمون بوده است [1] كه آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل علی بدرفتار كردند، چنین كردند، چنان كردند، حالا سزاوار است كه تو افضل آل علی را كه امروز علی بن موسی الرضا است بیاوری و ولایتعهد را به او واگذار كنی، و مأمون قلباً حاضر نبود؛ اما چون فضل این را خواسته بود چاره ای ندید.
باز بنا بر این فرض كه ابتكار از فضل بود، فضل چرا این كار را كرد؟
آیا فضل شیعی بود؟
روی اعتقاد به حضرت رضا علیهالسلام این كار را كرد؟ یا نه، او روی عقاید مجوسی خود باقی بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عباس بیرون بكشد، و اصلاً می خواست با اساس خلافت بازی كند، و بنابراین با حضرت رضا علیهالسلام هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشه های فضل عملی می شد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هرچه بود یك خلیفه ی مسلمان بود ولی اینها شاید می خواستند اساساً ایران را از دنیای اسلام مجزّا كنند و ببرند به سوی مجوسیّت.
❓اینها همه سؤال است كه عرض می كنم، نمی خواهم بگویم كه تاریخ یك جواب قطعی به اینها می دهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . مأمون وزیری دارد به نام فضل بن سهل. دو برادرند: حسن بن سهل و فضل بن سهل.
این دو ایرانی خالص و مجوسیّ الاصل هستند. در زمان برامكه- كه نسل قبل بوده اند- فضل بن سهل كه باهوش و زرنگ و تحصیلكرده بود و مخصوصاً از علم نجوم اطلاعاتی داشت آمد به دستگاه برامكه و به دست آنها مسلمان شد. (بعضی گفته اند پدرشان مسلمان شد و بعضی گفته اند نه، خود اینها مجوسی بودند، همان جا مسلمان شدند.) بعد كارش بالا گرفت، رسید به آنجا كه وزیر مأمون شد و دو منصب را در آنِ واحد اشغال كرد.
← اولا وزیر بود (وزیرِ آن وقت مثل نخست وزیرِ امروز بود، یعنی همه كاره بود، چون هیئت وزرا كه نبود، یك نفر وزیر بود كه بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود.)
← و علاوه بر این به اصطلاح امروز رئیس ستاد و فرمانده كل ارتش بود.
این بود كه به او «ذو الریاستین» می گفتند، هم دارای منصب وزارت و هم دارای فرماندهی كل قوا. لشكر مأمون، همه، ایرانی هستند (عرب در این سپاه بسیار كم است) چون مأمون در خراسان بود؛ جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانی بود، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالاخص خراسانیها (مركز، خراسان بود) طرفدار مأمون.
مأمون از طرف مادر ایرانی است. مسعودی، هم در مروج الذهب و هم در التنبیه و الإشراف نوشته است- و دیگران هم نوشته اند- كه مادر مأمون یك زن بادغیسی بود.
كار به جایی رسید كه فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت یك آلت بلااراده درآورد.
│📚 @ghararemotalee
╰══┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
نظر جرجی زیدان
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
جرجی زیدان یكی از كسانی است كه معتقد است ابتكار از فضل بن سهل بود، ولی همچنین معتقد است كه فضل بن سهل شیعی بود و روی اعتقاد به حضرت رضا علیهالسلام چنین كاری را كرد.
❌ ولی این حرف هم حرف صحیح و درستی نیست [زیرا] با تواریخ تطبیق نمی كند.
اگر فضل بن سهل آنچنان صمیمی می بود و واقعاً می خواست تشیع را بر تسنن پیروزی بدهد عكس العمل حضرت رضا علیهالسلام در مقابل ولایتعهد اینجور نبود كه بود، و بلكه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است كه حضرت رضا علیهالسلام با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلكه بیشتر از آن كه با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یك خطر ⚠️ به شمار می آورد و گاهی به مأمون هم می گفت كه از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناكند؛ و نیز دارد كه فضل بن سهل نیز علیه حضرت رضا علیهالسلام خیلی سعایت می كرد.
پس تا اینجا ما دو احتمال ذكر كردیم:
💭 یكی اینكه ابتكار از مأمون بود و مأمون صمیمیت داشت به خاطر آن نذر و عهدی كه كرده بود، حال یا بعدها منحرف شد، كه شیخ صدوق و دیگران این نظر را قبول كرده اند، و یا به صمیمیت خودش تا آخر باقی ماند، كه بعضی 🗣 از مستشرقین این طور عقیده دارند.
💭 دوم اینكه اصلاً ابتكار از مأمون نبود، ابتكار از فضل بن سهل بود؛ كه برخی گفته اند فضل، شیعی و صمیمی بود،
🗣 و بعضی می گویند نه، فضل سوء نیت خطرناكی داشت.
│📚 @ghararemotalee
╰══┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
الف) جلب نظر ایرانیان
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
احتمال دیگر این است كه ابتكار از خود مأمون بود و مأمون از اول صمیمیت نداشت و به خاطر یك سیاست مُلكداری این موضوع را در نظر گرفت.
آن سیاست چیست؟
بعضی گفته اند جلب نظر ایرانیها؛ چون ایرانیها عموماً تمایلی به تشیع و خاندان علی علیه السلام داشتند و از اول هم كه علیه عباسیها قیام كردند تحت عنوان «الرضا (یا الرضی) مِنْ آلِ محمّد» قیام كردند و لهذا به حسب تاریخ- نه به حسب حدیث- لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنی روزی كه حضرت را به ولایتعهد نصب كرد گفت كه بعد از این ایشان را به لقب «الرضا» بخوانید، می خواست آن خاطره ی ایرانیها را از حدود نود سال پیش كه تحت عنوان «الرضا من آل محمد» یا «الرضی من آل محمد» قیام كردند زنده كند كه ببینید! من دارم خواسته ی هشتاد نود ساله ی شما را احیاء می كنم، آن كسی كه شما می خواستید من او را آوردم؛ [و با خود] گفت فعلاً ما آنها را راضی می كنیم، بعدها فكر حضرت رضا علیهالسلام را می كنیم.
و این مسأله هم هست كه مأمون یك جوان بیست و هشت ساله و كمتر از سی ساله است، و حضرت رضا علیهالسلام سنّشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، كه شاید همین حرف درست باشد.)
مأمون پیش خود می گوید: به حسب ظاهر، ولایتعهدی این آدم برای من خطری ندارد، حداقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم كه این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.
پس یك نظر هم این است كه گفته اند [طرح مسأله ی ولایتعهدی حضرت رضا علیهالسلام] سیاست مأمون بود، ابتكار از خود مأمون بود و او نظر سیاسی داشت و آن، آرام كردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.