🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌸🌹🌸🌹🌸 🌹🌸🌹🌸 🌸🌹🌸 🌹🌸 🌸 ﷽ #روشنا #داستان_سوم_پارت7 ❤️🍃مجموعه عاشقانه های ناب🍃❤️ خیلی سخته خیلی سخت.... کاش در کنارشان بودم................. ای کاش....... امروز اولین سالگرد آن واقعه تلخ است، الان یکسالی هست که نه فرمانده ام را دیده ام نه دوستان ونه همرزمانم دلم برای شنیدن صدایشان تنگ است تنگ تنگ........ نه، باور نمی کنم درست میبینم، چه طور امکان دارد...... فرمانده شما اینجا در این زندان............ وای خدای من، عون..... حبيب...... همگی اینجا...... باور نمی کنم. از جایم بلند شدم و همانطور که به سمت همگیشان می رفتم گفتم: ▪️چقدر دلم برایتان تنگ شده بود، اما شما اینجا......... ▪️مگر شما......... فرمانده نگذاشت ادامه حرفم را بزنم اما خودشان شروع به صحبت کردند. ▫️برای دیدن تو آمده ایم کمی جلو تر آمد و مرا در آغوشش کشید. چقدر آرزوی این آغوش را داشتم؛وقتی دوستانم در کارزار جنگ مجروح می شدند قبل از شهید شدنشان فرمانده ام خود را به آنان می رساند و در آغوششان می گرفت اما هیچ وقت نشد که این آغوشش قسمت من شود....... اما هیچ وقت فکر نمی کردم در کنج این زندان........ و فرمانده ام حسین ابن علی مرا مثل همان روز در آغوشش بگیرد. این آرزوی من بود که در آغوش او آرام بگیرم و جان دهم اما اسارت مانع شد. والان بعد از گذشت یکسال، آن هم در سالگرد همان روز این آرزو برآورده شد... در همین فکر ها بودم که با سوال بهترین فرمانده هستی حسین ابن علی به خودم امدم: ▫️آیا حاضری با ما همراه شوی؟ منم از عمق جانم لبیک گفتم و من موقع ابن ثُمامه همراه فرمانده و دوستانم شدم و چه لذتی داشت این همراهی.......... 💥💥💥💥💥پایان💥💥💥💥💥 لبخند مولایمان حسین(علیه السلام) روزیتان ✍ریحانه الحُسَین ⚖کپی بدون نام نویسنده حرام است. http://eitaa.com/joinchat/3138125939Caf2e8a6885 🌸 🌹🌸 🌸🌹🌸 🌹🌸🌹🌸 🌸🌹🌸🌹🌸 🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸