.
🍃 به وقت سی و یکم فروردین ماه 1394 ، که حاج حسین بادپا به آرزویش رسید . . .
" سالها گذشت تا اینکه دهه ۹۰ از راه رسید و جنگ و درگیری در سوریه آغاز شد. دوباره حسین، عزم رفتن کرد تا باز آنچه در دلش تمنای آن را از خدا داشت، جستجو کند. امیدوار بود شاید این بار اتفاقی بیفتد و گره از کارش باز شود. حسین تشنه رسیدن به خواستهاش بود.
با رفیق دیرینه خود در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان که حالا فرمانده سوریه شده بود، تماس گرفت. حسین میدانست اعزامها به همین راحتی انجام نمیشود. با حاج قاسم صحبت کرد، اما او مخالفت کرد و در جواب همه اصرارها و التماسهای حسین گفته بود نه، نمیشود!
چه کار باید میکرد؟ فکری به ذهنش رسیده بود. حاج قاسم جنسش شبیه حاج احمد متوسلیان بود و حسین میدانست اگر مثل آن رزمندهای که چادر همسرش را واسطه کرد تا حاج احمد او را ببخشد و از او راضی شود، حاج قاسم هم با دیدن همسر او ممکن است از موضعش پایین بیاید. او رفیق خود را میشناخت و میدانست جز این راه محال است «نه» سردار سلیمانی «آره» شود.
دست همسرش را گرفت و رفت به دیدار حاج قاسم. پشت خانم به حالت تواضع پنهان شد و حاجی را به آبروی چادر همسرش قسم داد. این واسطه چیزی نبود که سردار سلیمانی بتواند از آن عبور کند و باز هم بگوید «نه». راهی که حسین به ذهنش رسید، جواب داد و بالاخره پوتین جهاد در سوریه را پوشید و همراه حاج قاسم عازم سرزمین شام شد. . . "
▫️قسمت اول .
#شهید_حاج_حسین_بادپا | #سالروز_شهادت
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
.
🍃 حاجی همرزمش را خوب میشناخت و همین شناخت دلبستگی زیادی بینشان به وجود آورده بود. کاری نبود که بر دوش حسین گذاشته شود و او به بهترین شکل انجامش ندهد. مردی شبیه او برای سردار سلیمانی در آن سالهای ابتدایی نبرد در سوریه غنیمتی بود که نباید به راحتی از دست میرفت. این علاقه را میشد از دستنوشته حاج قاسم برای حسین هم فهمید؛ آنجا که برایش نوشت:
📝 " «من هر شب دعایت میکنم و تو دعایم کن اگر رفتی مرا یادت نرود قول دادی سلام مرا به یونس، حسین، حاج احمد، میرحسینی، همه و همه برسان و بگو: معرفت هم حدی دارد، به آنها بگو: غریبم با روح و جان خسته/غروبه وقت پرواز با بال شکسته/ کبوترها رفتهاند من در دام صیاد/ خدایا کی شود از دام خود گردم آزاد.
دوستت دارم برادرت قاسم سلیمانی ۱۳۹۲/۱۲/۱۲» "
📷 تصویری از همین دست نوشته شهید حاج قاسم برای رفیقش شهید حسین بادپا .
▫️قسمت دوم.
#شهید_حاج_حسین_بادپا | #سالروز_شهادت
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🎥 • اشک های سردار شهید حاج قاسم هنگام شنیدن دل نوشته های فاطمه دختر شهید بادپا با پدرش...🥺💔
#شهید_حاج_حسین_بادپا | #شهید_حاج_قاسم
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
.
💠 #حديث_روز
آقا امیرالمومنینعلیهالسلام:
به حرمت هيچ چيزی
مانند حرمت این دو چیز
تاکید نشده است:
• حرمت رفاقت
• حرمت همسايگى
📚 هزارحدیثازامیرالمومنین، ص۲۷۰
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🎥🔸 • خاطره ايی از شهید جهــاد مغنیه . . .
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
.
▫️1 اردیبهشت ماه ،
سالروز تولد شهید ابراهیم هادی ▫️
✨| تولدت مبارک علمدار کمیل |✨
#ابراهیم_هادی | #سالروز_تولد
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده 🇮🇷
. ▫️1 اردیبهشت ماه ، سالروز تولد شهید ابراهیم هادی ▫️ ✨| تولدت مبارک علمدار کمیل |✨ #ابراهیم_هاد
.🌱
[ از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذابتر شده بود.
هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی میپوشید به محل کار میآمد.
محل کار او در شمال تهران بود.
یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف میزد،
تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم:
داش ابرام چیزی شده؟
گفت: نه، چیز مهمی نیست، اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده.
گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم.
کمی سکوت کرد: به آرامی گفت:
« چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم!»
رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
خنده داره؟ گفتم: داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده؟!
بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم کردم و
گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!
گفت: یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده؟
لبخندی زدم و گفتم: شک نکن!
روز بعد ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار،
بدون کت و شلوار!
فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد!
با چهرهای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود.
ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد. ] 🌱
- | کتاب سلام بر ابراهیم | -
#شهید_ابراهیم_هادی | #سالروز_تولد
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
607.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
▫️وقتی بهش میگفتیم چرا گمنامـــ کار میکنی ؟ میگفت : . . .
#شهید_ابراهیم_هادی | #سالروز_تولد
🌱 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]