eitaa logo
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
32.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
12.5هزار ویدیو
63 فایل
عزت و ذلت دست خداست #مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید هاشمی #موسسه خیریه امام حسن مجتبی #گروه جهادی شهید هاشمی #حسینیه شهید هاشمی #هییت رزمندگان اسلام منطقه سرآسیاب #دارالقرآن امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام #محله اسلامی شهیدهاشمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 📚زندگینامه ی 🍃قسمت اول : انتخابی صحیح 🌹هرچه یک دختربه سن وسال او دلش میخواست داشته باشد او داشت ،هر جا میخواست می رفت و هر کار میخواست می کرد..... می ماند یک آرزو این که سینی بامیه یک متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد، تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. 🌹آخر یک شب پدر سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توی خانه به خودمان بفروش !! حالا دیگه آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. 🌹پدر همییشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم ودو تا برادر. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت هرکار می خواهید بکنید ولی سالم زندگی کنید. 🌹چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن همان سال های پنجاه وشش پنجاه وهفت هزارویک فرقه باب بود ومی خواستم بدانم این چیزها که می شنوم و می بینم یعنی چه ؟؟ 🌹از کتاب های توده ای خوشم نیامد. من با همه ی وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم!! نمیتونستم باورکنم نیست! 🌹مجاهدین ازشکنجه هایی که میشدند می نوشتند ازاین کارشون بدم میومد باخودم قرارگذاشتم اول اسلام رابشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. 🌹کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم مادرم از چادرخوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی با دوستام میروم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادر را تا میکردم می گذاشتم ته کیفم کتاب هایم را می چیدم روش. ازخانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تاوقتی برمی گشت‌ 👇👇 .https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 📚زندگینامه ی #شهیدمنوچهرمدق 🍃قسمت اول : انتخابی صحیح 🌹هرچه یک دخترب
🕊بسم رب الشهداوصدیقین🕊 زندگینامه ی 🍃قسمت دوم :فرشته نجات 🌹در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه بازمی شد. از آن در با چندتا پسرها اعلامیه و نوار رد و بدل می کردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. 🌹یادم هست اولین بارکه نوار امام گوش دادم بیشتر محو صدایش شدم تا حرف هاش !! امام مثل خودمان بود! لهجه ای امام ،کلمات عامیانه وحرف های خودمانیش . 🌹به خیال خودم همه ی کارها را پنهانی میکردم مواظب بودم توی خونه لو نروم. پدر فهمیده بود. بافریبا خواهرم هم مدرسه ای بودم و فریبا به پدرگزارش داده بود که فرشته صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود، اماپدر به روی خودش نمی آورد . فقط خواست ازتهران دورم کند. بفرستدم اراک یا اهواز. می گفتم چه بهتر... آدم برود تو شهرکوچک راحت تر به کارهاش می رسد... 🌹هرجا می فرستادنش بدتر بود تازه نمی دانستند چه کار می کند؟؟ هرجاخبری بود او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد... 🌹شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. تا فرار کردیم چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم.... یک لحظه موتور سواری که از آن جا رد می شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش..... پاهایم می کشید روی زمین...کفشم داشت درمی آمد... چند کوچه آن طرف تر نگه داشت لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون پرسید اعلامیه داری؟؟ کلاه سرش بود... صورتش رانمی دیدم گفتم آره !!! گفت عضوکدام گروهی ؟؟ گفتم گروه چیه؟؟ اعلامیه ی امامند!!!! کلاهش رابالا زد..... تواعلامیه ی امام پخش می کنی؟؟؟ بهم برخورد.مگرمن چه م بود؟؟ چرانمیتونستم این کاررابکنم؟؟؟ 👇👇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
🕊بسم رب الشهداوصدیقین🕊 زندگینامه ی #شهیدمنوچهرمدق 🍃قسمت دوم :فرشته نجات 🌹در پشتی مدرسه مان رو
🌺بسم رب الشهداوصدیقین🌺 زندگینامه ی قسمت سوم :خانم کوچولو 🌹گفت: وقتی حرفای امام روی خودت اثر نداشته چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟؟؟؟ و رویش را برگرداند!!! 🌹من به خودم نگاه کردم چیزی سرم نبود! خب اون موقع که عیب نبود تازه عرف بود! لباسام نامرتب بود.... دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست ... به ش ندادم گاز موتور را گرفت وگفت الان می برم تحویلت می دم ...! 🌹ازترس اعلامیه ها را دادم دستش... یکیش را داد به خودم ...گفت برو بخوان هر وقت فهمیدی توی این چی نوشته بیا دنبال این کارها.....!!!! 🌹نتونستم ساکت بمونم تا اون هر چی دلش می خواد بگه .گفتم شما که پیرو خط امامید امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟؟؟؟؟ اول ببینید موضوع چیه؟ بعد این حرفا رابزنید. من هم چادر داشتم هم روسری... آن ها ازسرم کشیدند...... گفت راست میگی!!!!!؟؟؟؟ گفتم دروغم چیه ؟؟ اصلا شما کی هستی؟؟!! که من به شما دروغ بگم .....!!؟ 🌹اعلامیه هارا داد دستم و گفت بمانم تا برگردد... ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میره ؟ با دو تا موتور سوار دیگه رفت همان جا که من درگیرشده بودم حساب دوسه تا از مامورها رارسیدند و شیشه ی ماشینشون راخرد کردند.... بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود برداشت وبرگشت... نمی خواستم بدونه دنبالش اومدم... دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم... امازودتررسید.... چادر و روسری راداد و گفت باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند! 🌹اعلامیه ها را گرفت و گفت "این راهی که می آیی خطرناک است. مواظب خودت باش ، خانم کوچولو.......! ورفت. https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه ی قسمت چهارم: دومین دیدار 🌹"خانم کوچولو"!! بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود "خانم کوچولو"..... به دختر ناز پرورده ای که کسی به ش نمی گفت بالای چشمت ابرو است... چادرش را تکاند و گره روسریش رامحکم کرد.... نمی دانست چرا ولی ازاو خوشش آمده بود. درخانه کسی به او نمی گفت چه طوربپوشد! باچه کسی راه برود! چه بخواند! چه نبیند! اما اوبه خاطر حجاب مواخذه اش کرده بود!! حرف هاش تند بود اما به دلش نشسته بود. 🌹گوشه ی ذهنم مانده بود که او، که بود؟؟ منوچهربود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش!!!.. رفت وآمد خانوادگی داشتیم ... اسمش راشنیده بودم ولی ندیده بودمش .... 🌹یک بار دیگر هم دیدمش .بیست ویک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم .من سه چهار تا ژ-سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دورگردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بام ها می پریدم... ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان ... آن جا هم سنگرزده بودند... هر چه آورده بودیم دادیم... منوچهر آن جا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشم هایش پیدا بود... گفت باز هم که تویی!!؟ 🌹فشنگ ها را از دستم گرفت... خندید وگفت : این ها چیست؟؟ با دست پرتشان میکنند؟؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم!!!! فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند!! گفتم اگر به درد شما نمی خورد میبرمشان جای دیگر... گفت نه نه... دستتان درد نکند .فقط زود از این جا بروید. https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه ی #شهیدمنوچهرمدق قسمت چهارم: دومین دیدار 🌹"خانم کوچولو"!! ب
🕊بسم رب الشهداوالصالحین 🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجم: دیدار غیر منتظره 🌹نمی توانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش میخواست بداند او که آن روز مثل پرکاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دوبار آن همه متلک بارش کرد، کیست... حتی اسمش را هم نمی دانست... چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی نمی دانست احساسش چیست ... خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی دقت می آمد به خاطرش..... 🌹این طور نبود که مثل عاشق پیشه ها اشتهایم را از دست بدهم یا دائم بهش فکرکنم ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد.... اولین وآخرین مرد.... ولی نمی دانستم او کیست! وکجاست؟ 🌹بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم... دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم. 🌹آن روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی در را نبسته بودم تلفن زنگ خورد با لطیفه خانم همسایه ی روبه رویی کارداشتند... خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم... لای در باز بود رفتم توی حیاط... دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد... اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم!!! من به او نگاه کردم و او به من... تااو بلند شد رفت توی اتاق لطیفه خانم آمد بیرون... گفت فرشته جان کاری داشتی؟؟ 🌹تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است!!! منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن.... منوچهر پسر لطیفه خانم بود... ازمن پرسید کجا میروی؟؟ گفتم کلاس.... گفت وایستا منوچهر می رساندت... 🌹آن روز منوچهر ما را رساند کلاس... توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود... فکرنمی کردم دیگر ببینمش چه رسد به این که همسایه باشیم...! آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم،باغ پدرم. https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
🌺بسم رب الشهداوالصدیقین🌺 🌻 قسمت هفتم: خواستگاری 🌹بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس منوچهر از سرکار برگشته بود... دم در هم را می دیدیم و مارا می رساند کلاس... یک بار در ماشین راقفل کرد و نگذاشت پیاده شوم... گفت تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید. 🌹گفتم حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم... منوچهر شروع کرد به حرف زدن .. گفت اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما... من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم... بعد احساس خودم را.. ولی من به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نباشید... 🌹گفتم اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید!!!! تا گوش هاش قرمزشد... چشمم افتاد به آیینه ی ماشین چشم هاش پراشک بود. طاقت نیاوردم گفتم اگر جوابتان را بدهم نمی گویید چه قدر این دختر چشم انتظار بود؟؟؟؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف رابزنید. باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم سرش را آورد جلو پرسید "ازکی"؟؟؟؟!!!! گفتم" ازبیست و یک بهمن تا حالا.....!!!!! 🌹منوچهر گل از گلش شکفت... پایش را گذاشت روی گاز و رفت ،حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت .اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود. شاید خوش حال تر از خود فرشته... اما دلش شور افتاد........ 🌹شانزده سال بیش تر نداشت چنین چیزی درخانواده نو بروبود... مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله ی خواستگار پیدا می شد می گفت دخترهایم را زودتر از بیست وپنج سالگی شوهر نمی دهم!!!! ترس برش داشته بود... زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.....حتی غذا پختن بلد نبود. https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
🕊بسم رب الشهداوالصالحین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت پنجم: دیدار غیر منتظره 🌹نمی توانست به آ
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت ششم: غرورش اجازه نداد.... 🌹منوچهر و پدر نشسته بودند کنارهم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه... منوچهر هم رفت دنبالشان... بچه ها توی آب بازی می کردند... فرشته تکیه اش راداد به چوب روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها... منوچهر رو به رویش دست به سینه ایستاد و گفت من می خواهم بروم پاوه یعنی هرجا نیاز باشد...نمی توانم راکد بمانم... 🌹فرشته گفت : خب نمانید!! گفت نمی دانم چه طور بگویم؟؟؟ دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند... از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قراربود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند... گفت: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. 🌹منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت ... کمی ماند و رفت. 🌹پدرم بعد از آن چند بار پرسید "فرشته منوچهر به توحرفی زد؟؟ می گفتم نه راجع به چی ؟؟؟ می گفت هیچی همین جوری پرسیدم!!! ازپدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. به ش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد باز اجازه می داد با هم برویم بیرون... می گفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه! 👇👇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1