eitaa logo
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
24.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
11.1هزار ویدیو
60 فایل
عزت و ذلت دست خداست #مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید هاشمی #موسسه خیریه امام حسن مجتبی #گروه جهادی شهید هاشمی #حسینیه شهید هاشمی #هییت رزمندگان اسلام منطقه سرآسیاب #دارالقرآن امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام #محله اسلامی شهیدهاشمی
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ، اما نشد .😕 چون خونه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد .. می گفت :«دوبرابر خونه تیرو تخته داریم !» فردای روز پاتختی ، چند تا از رفیقاش را دعوت کرد خانه ، بیشتر از پنج شش نفر نبودند . مراسم گرفت . یکی شأن طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند . این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم . چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ، رفت و از بیرون پیتزا خرید، برای شام😅 البته زیاد هیئت دونفری داشتیم . برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم . بعد چای ، نسکافه یا بستنی می خوردیم ، می گفت : « این خورد دنیا الان مال هیئته!» هر وقت چای می ریختم می آوردم ، می گفت : «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!» 🙃 زیارت جامعه کبیره میخواندیم ،اما اصرار نداشتیم آن را تا ته بخوانیم . یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم . چون به زبان عربی مسلط بود ، برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد . کلا آدم بخوری بود😂 موقع رفتن به هیئت ، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه ، بستنی یا غذا ... گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد . در مسیر رفت ‌و برگشت ، دهانمان می جنبید . همیشه دنبال این بود برویم رستوران ، غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم ، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد 😬 عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد . جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت . چون قیمه ، امام حسین (ع) و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد . هیئت که می رفتیم ، اگه پذیرایی یا نذری می دادند ، به عنوان تبرک برایم می آورد ☺️ خودم قسمت خانم ها می گرفتم ، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد . بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای ، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد . وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد ، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هاشون به شوهرهایشان می گفتند :«حاج آقا یاد بگیر ، از تو کوچک تره ها!😂 @gharargaheemamhasan1
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. -سلام علیکم -سلام...بازم شما؟! -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم -من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست -ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم.. قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه استرس عجیبی داشتم پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی... اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم.. اقا سید وسط حرفاش بود. یهو بابام گفت: تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم -نه...میخوام ایشونم بشنون -گفتم برو توی خونه که اقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا...نه -چی گفتی؟! -بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه... حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام اما باید بهتون بگم که منم... تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود.. اصلا اول من به ایشون ... سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست. ادامه دارد ... 👇👇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. دلتنگ عزیزان رفته باشم یامسرورازپیروزی جوانان مقاومت، روزهای سختی ودرماندگی بایدبامقاومت وعشق همراه میشدیم تاقدرامنیت وآنهایی که برای امنیت وطن وناموسشان جانشان راایثارکردند بیشتربدانیم آمرلی، عراق وسوریه بلطف خدا وکرم اهل بیت علیه السلام آزادشدوبهای آن شهادت هزاران جوان مومن وباغیرت بود تمام عمرم رابایاد منش وجوانمردی آن عزیزان خواهم بود وابته این شورمقاومت رامدیون مراجع عزیزشیعه خصوصا اقاسیدعلی خامنه ای وحاج قاسم سلیمانی وهزاران جوان باغیرت جبهه مقاومت هستیم یادوخاطرهمه شهدای این راه گرامی باد، تقدیم به مادرم حضرت ام البنین علیه السلام وهمه شهدا وخانواده های شهدا وباتشکراز نویسنده محترم: 👇👇