سه شب بود اصلا نخوابیده بودم و همش پشت فرمون بودم، فشار کار اینقدر زیاد بود که دیگه مغزم هنگ کرده بود و به زور متوجه حرفهای دیگران میشدم. حتی وقتی که یه فرصت برای دو دقیقه چشم رو هم گذاشتن پیدا میکردم گوشی هی زنگ میخورد.
رفته بودم دفتر حاج قاسم برای رسوندن یکی از فرماندهان به جلسه، وارد راهروی ساختمان شدم که یکی بازوی من رو محکم گرفت، یه لحظه جا خوردم تا خواستم ببینم کی هست. چشمام به صورت حاج قاسم افتاد، از خجالت احساس کردم صورتم سرخ شد که چطور از بغل حاج قاسم رد شدم و عرض ادب نکردم که حاج قاسم من رو تو بغل گرفت.
آرامشی که اون لحظه بهم دست داد اصلا قابل توصیف نیست.
راوی: رزمنده مدافع حرم ا.م
#خاطرات_سرداردلها
#زینب_سلیمانی
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
یه شب سه نفر مهمان ویژه بودن ؛
آدمای بزرگی هم بودن هماهنگ کردم بیان خونه حاج قاسم ،
حاجی گفت خودتم بیا !
رفتیم ،
حاجی یه مهمانخانه داره (سالنخانه)
این مهمانخانه رو میشه گفت نمایشگاه عکس!
نصف این خونه عکس شهدا ،
و عکس شهید مغنیه ،
که این پیراهن لحظه شهادت حاج عماد تن ایشان بود ؛
حدود چهل ترکش داخل این پیراهن بود!
اینو قاب کرده بود داخل اتاقش :)
.
خلاصه نشستیم ،
پذیرایی تو خونه چی باشه!؟
چای ؛ پرتقال ، خرما :)
.
حاجی کم میخورد ، کم میخوابید ، زیاد کار میکرد!
#خاطرات_سرداردلها
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem