eitaa logo
قرچک آنلاین
4هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
كانال خبری قرچک آنلاين مرجع معتبر اخبار شهرستان قرچک و پیرامون آدرس سایت🙏🏼👇 ✅🌐gharchakonline.ir ارتباط با ادمین در پیام رسان ایتا : @HmDhm00
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد و محمود دو دوست صمیمی بودند که در دهکده‌ای دور از شهر زندگی می‌کردند. این دو پسربچه همسایه دیواربه‌دیوار و خانواده‌شان به کشاورزی مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت که پسرش دکتر شود تا به مردم ده خدمت کند و مادر محمود دعا می‌کرد که پسرش مهندس شود تا خانه‌های ده را محکم و قشنگ بسازد. وقتی روز اول مهر شد و قرار شد که این دو دوست صمیمی به مدرسه بروند خیلی خوشحال شدند. هردو کتاب‌هایشان را جلد کردند و قلم و دفترچه فراهم نمودند تا درس معلم را خوب یاد بگیرند و قبول بشوند. و اتفاقاً هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد که پدرش از بیماری مرموزی رنج می‌برد، دلش می‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوی پدرش جامه عمل بپوشاند، و به مردم به خدمت کند. زیرا دهی که احمد و محمود در آنجا زندگی می‌کردند دکتر نداشت و آن‌ها اگر کوچک‌ترین ناراحتی پیدا می‌کردند باید يك فاصله طولانی تا ده دیگر را که دکتر داشت طی کنند. هنوز چند ماهی از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود، که بیماری پدر احمد رو به وخامت نهاد و متأسفانه یک روز صبح که احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد که پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسیار گریه کرد. از طرفی دیگر او نمی‌توانست روزها به مدرسه برود و درس بخواند، چون‌که با همان سن کم باید در کشاورزی به مادرش كمك می‌کرد تا بتواند خواهر و مادر خود را تأمین نماید. محمود که دوست خوبی برای احمد بود وقتی متوجه جریان شد با معلم او صحبت کرد و معلم هم ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کرد و قرار شد که معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم کار کند و هم درس بخواند. بله بچه‌های خوب. احمد روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند و هر سال هم قبول می‌شد و در این راه محمود به احمد كمك می‌کرد و هر چه ياد گرفته بود به او می‌آموخت. بچه‌های خوب! خلاصه ماجرای احمد و محمود به اینجا ختم می‌شود که پس از طی سالیان دراز، احمد بر اثر تلاش و کوشش دکتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان‌طور که آرزو می‌کرد مهندس شد و به آباد کردن ده کوچکشان پرداخت. شما هم یادتان باشد که در سایه تلاش و کوشش می‌شود هم درس خواند و هم کار کرد تا بتوانید در آینده به همنوعان خود خدمت کنید، همان‌طور که احمد و محمود خدمت کردند و حالا خوشبخت هستند. @gharchakonline_313
🐘 فیل تنها در جنگل یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت. فیل قصه ما روی درخت یک میمون را دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت: تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری. آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی. فیل بعد از خرگوش، سراغ یک قورباغه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ قورباغه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری. فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید! روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن. ازشون با عجله پرسید چی شده؟ چرا فرار می‌کنین؟ خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد. تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد. فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین! ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه! فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه! این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت. فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره! همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن. اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کامل درسته! @gharchakonline_313
💎 قرچک آنلاین 💎 میمون بی ادب 🙊 در یک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درخت‌ها زندگی می‌کردند. در بین آن‌ها میمون کوچکی بود به نام قهوه‌ای که خیلی بی ادب بود. قهوه‌ای قصه‌ی ما همیشه روی شاخه‌ای می‌نشست و بقیه‌ی میمون‌ها را با اشاره مسخره می‌کرد و به آن‌ها می‌خندید. بعد هم با صدای بلند می‌گفت: اینو ببین چه دم درازی داره یا اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه می‌خندید. همه از دست او ناراحت می‌شدند، ولی هر چه مادرش او را نصیحت می‌کرد فایده‌ای نداشت و او به کار زشتش ادامه می‌داد. تا اینکه یک روز وقتی در حال مسخره کردن و خندین به یکی از بچه میمون‌ها بود شاخه شکست و قهوه‌ای روی زمین افتاد. مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت: دستت آسیب دیده و باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شی. فردای اون روز وقتی قهوه‌ای در حال استراحت بود یک مرتبه دید بقیه بچه میمون‌ها به دیدن او آمده اند و برایش شیر نارگیل آورده اند. او بسیار خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که مسخره کردن و بی ادبی کار بسیار بدی است و نباید با دیگران رفتار زشتی داشت. او از همه‌ی دوستانش معذرت خواهی کرد و بی ادبی را کنار گذاشت و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد. 🆔 @gharchakonline_313