eitaa logo
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم♥! این راهرگز فراموش نکنید تاخود را نسازیم وتغییرندهیم ، جامعه ساخته نمی‌شود . ــ شهید ابراهیم هادی ــــ 8600...✈️...8700
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸 هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما... ولادت امام هادی علیه السلام مبارک باد 🌸🌸 .
Majid Banifatemeh - Age To Madaram Nabodi (128).mp3
3.43M
_مآدرجانم،چه‌خوبه‌حال‌من‌ کنارت...!(:💔
4_5837106875933394762.mp3
7.99M
۲۱ توام میتونی از زندگیت کاملا راضی باشی اگر...👇 اجازه بدی خدا بجای تو، تصمیم بگیره!
خوشا‌بـہ‌حال‌اون‌دلۍکہ‌درک‌کرد بزرگترین‌گمشده‌ۍزندگیش،‌امام‌زمانشہ💔! ‌
محلِ آرامش🤝😌! ــــــ @janpanah313
ـــــ
هدایت شده از لبیک یاحسین(ع)❤
صادقانه و با اشک می‌گویم که شما، بهترین پناهِ من هستید؛ امام حسینم... ❤️
روز های سختی را پشت سر می گذاشتم وقتی از مدرسه به خانه می آمدم جای مادرم خیلی برایم خالی بود من بیشتر از قبل کار های خانه را انجام می دادم غذای پدر و برادرم را درست می کردم اتاق ها را جارو می کشیدم یک روز عصر چند تا از دوستانم به دنبالم آمدند تا با هم به دشت برویم و کمی پیاده روی کنیم من هم حال و هوا عوض کنم. دشت پر از گل های زرد و بنفش بود منظره ی خیلی زیبایی بود گل های بنفش در وسعت عظیمی بر دشت پهن شده بود به کنار رود خانه رفتیم درختان سپیدار با تنه های سفید فضای جالبی ایحاد کرده بود تپه ی گل های زرد حس شادابی در وجودم ایجاد کرد بود. وقتی از دشت برگشتیم هوا تقریبا تاریک شده بود داخل اتاق رفتم شروع به درست کردن غذای فردا کردم اتاق را مرتب کردم و بعد از چند ساعت در کنار پدر و برادرم شام خوردم. روز ها یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت برای آن روزخیلی کار داشتم باید حیاط را فرش می کردم و دستی بر سر و روی زندگی می کشیدم پدرم هم چند کیلو میوه ، شیرینی خریده بود که باید شسته و آماده می شد بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها را چیدم و میوه ها ششتم همه چیز را برای روز استقبال آماده کردم. انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و بلند صلوات فرستادند من جلو رفتم بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم و زیارت قبول گفتم حس کردم تمام سختی های این مدت با یک نگاه گرم او از بین رفت. مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند و هرکس به خانه ی زائران رفتند و زیارت قبول گفتند خانه ی ما هم از مهمان ها پر شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الرحمین می گفت گوش می دادند در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بود نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سراغ ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلند و بسیار زیبایی به دستم داد خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم. نویسنده : تمنا🌺 کپی حرام 🦋
نایب زیاره هستیم😍