#نماز_شب
🔸یک نفر آمد به محضر حضرت صادق علیه السلام و شروع کرد از بیچارگی خود شکایت کردن و به اینجا رسید که: من گرسنه ام و هیچ چیز ندارم. خدا می گوید رازق است. کجا رازق است ؟ من الآن گرسنه ام و هیچ چیز هم ندارم.
🔸 حضرت فرمودند: «نماز شب می خوانی؟» عرض کرد: «بله؛ نماز شب هم می خوانم».
🔸 حضرت فرمودند: «و الله دروغ می گوید کسی که نماز شب بخواند و روز بگوید گرسنه هستم؛ امکان ندارد».
( من لایحضرهالفقیه ، ج 1، ص474.)
👌نماز شب، ضامن رزق و روزی انسان است. توسعه دهنده رزق انسان است.
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#داستان اموزنده🎐
📚 @gharebtoos
✍🏻دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر ؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیر پسر مجردی بود که در کنار مادرش زندگی میکرد.
♦️نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
✍🏻 گفت: «خدایا من چه گناهی کرده ام که بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زده ام. من خود ، خود را مقطوع النسل کردم ، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
♦️گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
🌟 از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @gharebtoos
💥💥داستان مردهای که با دعای مادر به دنیا برگشت
☘این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍نقل از علامه طهرانی:
🌱یكی از اقوام ما كه از اهل علم بود برای من نقل كرددر ایامی كه در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشدمادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمین برای معالجه آوردند و نزدیك به صحن یك مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛
☘از معالجۀ اطبّای كاظمین كه مأیوس شدند یك روز به بغداد رفته و یك طبیب را برای من آوردند.همینكه برای معاینه نزدیك بستر من آمد، احساس سنگینی كردم و چشم خود را باز كردم دیدم😱 خوكی بر سر من آمده است؛بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
🔸گفت: چه میكنی، چه میكنی؟ من دكترم، من دكترم!
🔹من صورت خود را به دیوار كردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛
و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹تا آنكه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شدپس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم.
⚡️در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو كرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض كرد:
❤️یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
🌱همینكه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تكلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض كردند: خواهش میكنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید !
🌹حضرت رسول (ص) رو كردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی كه خداوند مقرّر فرماید؛خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید كرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم ناراحت بودم؛به مادرم گفتم: چرا اینكار را كردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه ما حركت كنیم.
📕معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 23 - 285
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @gharebtoos
📘#داستانهایبحارالانوار
💠محبوب ترین اسم ها
🔹جابر انصاری میگوید:
به پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم عرض کردم:
در شأن علی بن ابی طالب علیه السلام چه میفرمایید؟
فرمود:
«او جان من است!»
عرض کردم:
در شأن حسن و حسین علیه السلام چه میفرمایید؟
حضرت پاسخ داد:
«آن دو، روح منند و فاطمه سلام الله علیها، مادر ایشان، دختر من است. هر که او را غمگین کند مرا غمگین کرده است و هر که او را شاد کند، مرا شاد گردانیده است و خدا را گواه میگیرم، من در جنگم با هر کس که با ایشان در جنگ است و در صلحم با هر کس که با ایشان در صلح است.
ای جابر! هرگاه خواستی دعا کنی و مستجاب گردد، خدا را به اسمهای ایشان بخوان، زیرا که اسمهای آنان نزد خداوند محبوب ترین اسمها است.»
📚 بحارالانوار، ج ۹۴، ص ۲۱
#داستان اموزنده🎐
📚 @gharebtoos
✅ريا كار
✍عابدى گفت: سى سال نمازم را در صف اول جماعت بجا آوردم، ولى ناگزير همه را اعاده كردم. زيرا روزى دير به جماعت رسيدم و در صف اول جائى نيافتم. چون در صف دوم به نماز ايستادم، احساس كردم از اينكه در صف اول نيستم ناراحت و شرمسارم. در نتيجه هر طورى بود خود را در صف اول جاى دادم و نمازم را با آرامش خاطر خواندم.
آن روز دانستم همه نمازهاى سى سالهام به ريا آلوده بوده، چون مى خواستم خود رابه مردم بنمايانم كه پيوسته از نماز گزاران صف اول جماعت بودهام و در اين امر از ديگران پيشى گرفته ام.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#داستان اموزنده🎐
📚 @gharebtoos
✍جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد به خاطر این گناهت بود؟! پیر گفت: بلی! جوان گفت: از کجا مطمئنی؟! پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم.
🔥ای جوان! تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهانت کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشۀ آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود، اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که به راحتی، ریشۀ مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است....
#داستان اموزنده🎐
📚 @gharebtoos
#داستان
عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازهاش همه جا پیچیده بود.
عابد روزی به آبادی دیگری رفت و برای خرید نان به نانوایی مراجعه کرد. چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ نانوا گفت: نه. مرد گفت: فلان عابد بود. نانوا گفت: من از مریدان او هستم. سپس به دنبال عابد دوید و گفت: میخواهم شاگرد شما باشم؛ اما عابد قبول نکرد. نانوا گفت: اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام میدهم. عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!
#روایت
امام جعفرصادق _عليهالسلام_:
«عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند.»
به نقل از وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۶۰
#داستان
دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگری مردی متشخص و موفق بود.
برای همه معما بود، چرا اين دو برادر كه هر دو در يک خانواده و با يک شرایط بزرگ شدهاند، سرنوشتی متفاوت داشته اند؟
از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلی شكست من، پدرم بوده است! او هم يک معتاد بود، خانوادهاش را كتک میزد و زندگی بدی داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شدهام.
از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است! من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگیاش را میديدم و سعی كردم از آن رفتارها درس بگيرم و كارهای شايستهای جايگزين آنها كنم.
طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را میسازد.
@gharebtoos
#نکات_تربیتی
#داستان
رفتار مخاطبتان نشان شخصیت شما نیست، بلکه طرز برخورد شما با او، نشانهٔ شخصیتتان است.
طرف شروع کرد به امام حسن علیهالسلام فحشهای مختلف دادن، امام حسن علیهالسلام صبر کرد تا فحش دادن او تمام شود. در پایان که حضرت به او فرمودند، اگر جا و مکان و غذا نداری، بفرمایید منزل ما، درخدمتیم.
یدفعه اون شخص فحاش، جا خورد، اصلا باورش نمیشد با آن همه توهینی که کرده، امام به او محبت کند. از رفتار خودش شرمنده شد، از امام معذرت خواهی کرد و عرض کرد به خاطر تبلیغاتی که بر علیه شما هست، من فریب خوردم و باور کردم شما واقعا همان گونه هستید که در تبلیغات بر علیهتان میگن.
در پایان کسی که دشمن امام بود، مرید امام شد.
حواسمان به اخبار و تبلیغات منفی، سیاهنماییها، جوّ منفی و.. باشد، نکند یه وقت الان از کسی متنفر باشیم، در حالی که اگر تبلیغات منفی نبود، عاشقش بودیم.
#داستان
اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر میرسد؟ خیـر.
ایـن تـار مـو حتـی مـزه و طعـم غـذا را هـم تغییـر نمیدهد، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و آن غـذای خـوب و خوشـمزه از چشمشان میافتد.
از ســوی دیگــر ماجــرای ســؤال یکــی از اصحــاب امــام صــادق _علیهالسلام_ در ایــن زمینــه درسآموز اســت. روزی یکــی از یــاران امــام، خدمــت ایشــان رســید و گفــت در یــک کــوزه روغــن، یــک مــوش افتــاده، آیــا میشود آن روغــن را خــورد؟
امــام صــادق _علیهالسلام_ فرمودنــد:
نمیتوانی آن را بخـوری.
مـرد گفـت: آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغنهای گـرانقیمـت بگـذرم!
امـام صــادق _علیهالسلام_ فرمودنـد:
آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت، مـوش نیسـت. ایـن دیـن اسـت کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت.
بنابرایـن، وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید متوجـه میشویم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود، اهمیتـی نداشـته باشـد؛ امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت، بنابرایـن نمایـش حتـی یـک تـار مـو بـه نامحـرم هـم، مهـم میشود.
چطـور ممکـن اسـت روزانـه دسـت دعـا و نیـاز بـه درگاه پـرورگار بلنـد کنیـم و از او انتظـار داشـته باشـیم، نیازهایمـان را تامیـن کنـد، ولـی در عمـل بـه دسـتوراتش اهمیت ندهیم و بگیم: یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر میرسد؟!
پ.ن: خیر دنیا به آخر نمیرسد، اما ایمان و بندگی تو بدرد خودت میخورد، نه خدا
#داستان
مردی، در حالی که به قصرها و خانههای زیبا مینگریست، به دوستش گفت: «وقتی اینهمه اموال را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟»
رفیقش دست او را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: «وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟»
#عکس_مفهومی
#داستان
مردی، در حالی که به قصرها و خانههای زیبا مینگریست، به دوستش گفت: «وقتی اینهمه اموال را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟»
رفیقش دست او را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: «وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟»