☘#داستان_کوتاه ☘
❗نجات جان یک نفر با عمامه❗
در شهریور ماه ۱۴۰۰ حجت الاسلام معینی طلبه حوزه علمیه اصفهان در مواحهه با حادثه ای ناگهان با باز گشایی و انداختن عمامه خود به پایین کوه توانست جان یک کوهنورد را نجات دهد ...☘
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@gharebtoos
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
۲۳ آبان ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
روزی حضرت سليمان مورچه ای را در پای كوهی ديد كه مشغول جا به جا كردن خاكهای پايين كوه بود.
از او پرسيد : چرا اينهمه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد : معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كنی ، به وصال من خواهی رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم سليمان نبی فرمود : تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نميتوانی اين كار را انجام دهی مورچه گفت : تمام سعی ام را ميكنم ، حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود برای او كوه را جا به جا كرد. مورچه رو به آسمان كرد و گفت : خدايی را شكر می گويم كه در راه عشق ، پيامبری را به خدمت موری در می آورد.
" هرگز نااميدی را در حريم خود راه ندهيد و با عشق ، تمام سعی تان را بكنيد و بدانيد كه نيروی الهی هميشه ياور شماست"
📚داستانڪ📚
•﴿شَهید ابࢪاهيم هاٰدۍ...C᭄﴾•
༺📚════════
@gharebtoos
۵ آذر ۱۴۰۱
#داستان_کوتاه📙🔗
شاگردی از عابدی پرسیـد:
تقـوا را برایم توصیف کـن
عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی چه میکنی⁉️
شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم
عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن!
تقوا همین است
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن
وهیچ گناهی را کوچک مشمارزیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.🍁
@gharebtoos
۹ آذر ۱۴۰۱
#داستان_کوتاه
▪️هنگامی که امیرالمومنین علیه السلام به خواستگاری حضرت زهرا سلام الله علیها آمدند،
حضرت زهرا سلام الله علیها به پدر عرض کردند:
اگر مهریه من هم درهم و دینار باشد چه فرقی با دختران دیگر دارم؟! از خدا میخواهم مهریه مرا شفاعت گنهکاران امت قرار دهد. جبرئیل همان لحظه نازل شد. در دستش حریری بود که در آن نوشته بود:
جَعَلَ اللَّهُ مَهْرَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ بِنْتِ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى شَفَاعَةَ أُمَّتِهِ الْعَاصِينَ
«خداوند، مهریه فاطمۀ زهرا دختر محمد مصطفی صلی الله علیه وآله را شفاعت گنهکاران امّت قرار داد».
حضرت زهرا سلام الله علیها وصیّت نمود تا آن حریر در کفنش گذاشته شود و فرمود: وقتی روز قیامت محشور شوم این حریر را برمیدارم و گنهکاران امت پدرم را شفاعت میکنم.
《 اخبارالدُوَل، ج۱، ص۲۵۸ 》
۱۶ آذر ۱۴۰۱
#داستان_کوتاه
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست:
🍀 وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد 🍀
۲۹ آذر ۱۴۰۱
خدابه موسی گفت:قحطی خواهد آمدبه قومت بگو آماده شوند
موسی به قومش گفت و قومش ازدیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردندکه درهنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد
مدتی گذشت قحطی نیامد موسی از خداعلت را پرسید خدابه او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردندمن چگونه به این قوم رحم نکنم؟
#داستان_کوتاه
#مذهبی
۴ فروردین ۱۴۰۲
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
📚نقل از شهید حسین خرازی
#داستان_کوتاه
#مذهبی
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
۶ فروردین ۱۴۰۲
دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد می کرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می کند و اثاثیه مان را بیرون می ریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟
نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت: من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.
#داستان_کوتاه
#مذهبی
۷ فروردین ۱۴۰۲
مدافعحرمشدن شهید بابک نوری
آقایمهدوی:بابکیکروزگفت:
برایرفتنبهسوریهرضایتپدرومادرواجبه❓
گفتم:بلهچونرضایتپدر🧔🏻ومادر🧕🏻
واجبکفاییاست،بایدپدرومادرراضیباشند.🌱
گفت:فضایخانهطوریهستکهفکرنکنم🚶🏻♂
رضایتبدهند🥺گفتم:
۱۰۰صلواتبهروححضرتزهرا(س)هدیهکن
انشاءاللهحضرتزهرا(س)دلپدرومادرت
رونرممیکنند❤️
دوستشهید:یکیازدلایلیکهبابکرفتسوریه
اینبودکهمیخواستزمینهساز🙂
ظهورامامزمان(عج)باشهدررابطهبارفتن🚶🏻♂
بهسوریهومدافعحرمشدنبهشگفتمکهبابت
خانوادهو..نمیتونمبیام😓
بابکجوابخیلیخوبیداد👏🏻
گفت:زمانکربلاهمهمینقضیهبود،💔
یکیمیگفتخانوادم،یکیمیگفتکارم،
یکیمیگفتزندگیم.🌏
همینشدکهامامحسین(ع)تنهاموند.😔
الانهمدقیقاهمونجوریه.
#داستان_کوتاه
#مذهبی
۸ فروردین ۱۴۰۲
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
خودش را برای رفتن به ماموریت آماده میکرد که یک «سرباز» وارد اتاق شد و به مسئول دفتر فرمانده گفت که مرخصی لازم دارد و وقتی با جواب منفی روبرو شد، با ناراحتی پرسید: بروجردی کجاست؟ می خواهم با خودش صحبت کنم.
محمد رو کرد به سرباز و گفت: فرض کن که الان داری با بروجردی صحبت میکنی و او هم به تو میگوید که نمیشود به مرخصی بروی. شما سرباز اسلام هستید و به خاطر عدم موافقت با یک مرخصی که نباید اینطور عصبانی بشوید.
این حرف انگار بنزینی بود که بر آتش درون سرباز ریخته شد و او را شعله ورتر کرد و ناگهان سیلی محکمی به گوش محمد زد و گفت: اصلا به شما چه ربطی دارد که دخالت میکنی و با همان عصبانیت هر چه از دهانش در آمد نثار محمد کرد.
محمد به او نزدیک شد و خواست بغلش کند، سرباز گمان کرد میخواهد او را کتک بزند؛ مقاومت کرد و خواست از خودش دفاع کند، محمد بوسهای بر پیشانی سرباز زد و گفت بیا داخل دفتر بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
اما سرباز که هنوز نمیدانست با چه کسی طرف است، با همان عصبانیت گفت اصلا تو چه کارهای که دخالت میکنی؟! من با بروجردی کار دارم.
محمد لبخندی زد و گفت خب بابا جان بروجردی خودم هستم.
سرباز جا خورد و زد زیر گریه. گفت هر کاری کنی حق با توست و اگر میخواهی تبعیدم کن یا برایم قرار زندان بنویس.
اما بروجردی نه تبعیدش کرد و نه برایش زندان برید و به سرباز گفت: حالا برو مرخصی، وقتی برگشتی بیا تا بیشتر با هم صحبت کنیم تا ببینیم میشود این عصبانیتت را فرو نشاند.
از آن روز به بعد سرباز عصبانی شد مرید محمد. وقتی که از مرخصی برگشت، به خط مقدم رفت و عاقبتش ختم به شهادت شد.
#داستان_کوتاه
#مذهبی
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
شیخ حسین زاهد مادر پیرى داشتند كه شیخ مراقبت ایشان را بر عهده داشت. مادر به حدى پیر بود كه نمى توانست براى قضاى حاجت به دستشویى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار مى داد .وقتى مادر چند ضربه به لگن مى زد، یعنى وقت برداشتن لگن است.
روزى به در منزل آقا رفتم، آقا در را باز نكرد؛ خیلى طول كشید تا آقا بیاید. وقتى آقا در را باز كرد، دیدم لباسشان خیس است. از آقا سۆال كردم چرا لباستان خیس است.
فرمود: موقعى كه مادرم ضربه به لگن زده بود، من متوجه نشدم و كمى دیر رفتم، همین كه نزد مادر رفتم، از عصبانیت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد.
گفتم: مادرتان چیزى نگفت.
آقا فرمود: چرا، وقتى مادرم دید كه لباس مرا نجس كرده است گفت: ننه، حسین! نجست كردم
جواب دادم مادر چیزى نشده ؛ این همه من شما را در كودكى نجس كردم ، شما چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده و عیبى ندارد.
#عکس
#مادر
#داستان_کوتاه
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲