eitaa logo
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم♥! این راهرگز فراموش نکنید تاخود را نسازیم وتغییرندهیم ، جامعه ساخته نمی‌شود . ــ شهید ابراهیم هادی ــــ 8600...✈️...8700
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات های مادر و بازگشت فرزند به کالبد پرستو تجربه گر: خانم پرستو نظیفی ☘🌸 🌱 @gharebtoos 🌱
  چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها  مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن  از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل  تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم.  با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم . مریم مقابل دیدگانم نمایان شد.  سلام مریم خانم  مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت  س سلااام  می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟ بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟ این حرف ها  برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی  روشنفکر باشی ، باید  با این پوشش تغییر کند  اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است  روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند. اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند.  بله مردانی هستند که به اسم  اسلام نگاه شرقی به زن دارند  ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند . در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم  که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت. نویسنده : تمنا🌹🍃🥰
  چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها  مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن  از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل  تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم.  با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم . مریم مقابل دیدگانم نمایان شد.  سلام مریم خانم  مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت  س سلااام  می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟ بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟ این حرف ها  برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی  روشنفکر باشی ، باید  با این پوشش تغییر کند  اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است  روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند. اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند.  بله مردانی هستند که به اسم  اسلام نگاه شرقی به زن دارند  ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند . در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم  که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت.
هوای پائیز خنک و دلپذیر شده بود دم غروب کمی باد می وزید که احساس سرما کردم کشاورزان گندم ها را درو کرده بودند با دوستانم به آرامی قدم در دشت گذاشتیم صدای پارس سگ ها از دور و نزدیک شنیده می شد گله گوسفند ها همراه با چوپان به طرف روستا می آمدند من و دوستانم از غروب دل انگیز خورشید لذت میبردیم خورشید رنگ سرخش را در دشت پهن کرده بود با غروب خودش اعلام می کردکه شب به زودی فرا می رسد! وقتی به خانه برگشتم بوی نان تازه خانه را پر کرده بود، مادرم معموال عصر ها نان می پخت تا صبح ها بیشتر به کار هایش برسد. داخل اتاق رفتم بعد وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم چادر نمازی که مادربزرگم از مشهد آورده بود سر کردم و مشغول خواندن نماز شدم در حال خواندن نماز بودم که صدای برادرم را شنیدم که همراه پدرم و دام ها از دشت به خانه باز گشتند نمازم که تمام شد دویدم تا به آن ها خسته نباشید بگویم خوشحال بودم که برادرم را بعد یک روز تالش می دیدم پدر و برادم لباس هایشان خاکی شده بود لباس هایشان را عوض کردند و دستانشان را شستند وقتی به اتاق آمدند سفره شام را پهن کردیم دورهمی غذا خوردیم ، گفتیم ، خندیدم بعد از شام دورهم نشتیم کلی خاطره تعریف کردیم از روزی که گذشت ، تفریحی که با دوستانم در دشت رفتم .. برادرم می گفت امروز طبیعت دشت خیلی زیبا بود ، برگ درختان زرد و نارنجی خیلی منظره ی قشنگی بود کم کم چشمانم خواب را به ماندن در کنار خانواده ترجیح می داد بلند شدم رخت خواب را پهن کردم و در فکر آرزو های فردا به خواب رفتم تا صبحی تازه با خاطراتی زیبا را آغاز کنم نویسنده تمنا🌺 ☘کپی حرام