شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
روایت تجربه گر موقت مرگ از عدم وجود زمان در برزخ تجربه گر: آقای مهدی حسن نژاد #قسمت_دوم #زندگی
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسرتی که در برزخ برای آدم می ماند
تجربه گر: آقای مهدی حسن نژاد
#قسمت_سوم
#زندگی_پس_از_زندگی
☘🌸
🌱 @gharebtoos🌱
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
مادر التماس برای ملاقات مادر بیرون از کالبد سایه بان تجربه گر: آقای فرهاد پاپی #قسمت_دوم #زندگی
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلالم کن
بهبود رفتار همسر پس از تجربه ی نزدیک به مرگ
سایه بان
تجربه گر: آقای فرهاد پاپی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#زندگی_پس_از_زندگی
#کانال_شهید_ابراهیم_هادی
☘🌸
🌱 @gharebtoos 🌱
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
چگونه میتوان عالم برزخ را دید ؟ سعید تجربه گر: آقای سعید خانی #قسمت_دوم #زندگی_پس_از_زندگی #
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان خوابیم ، بعدا بیدار خواهیم شد
سعید
تجربه گر: آقای سعید خانی
#قسمت_سوم
☘🌸
🌱 @gharebtoos 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات های مادر و بازگشت فرزند به کالبد
پرستو
تجربه گر: خانم پرستو نظیفی
#قسمت_سوم
#زندگی_پس_از_زندگی
☘🌸
🌱 @gharebtoos 🌱
#قسمت_سوم
#سادات_بانو
چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم .
مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها
مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن
از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم.
با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم .
مریم مقابل دیدگانم نمایان شد.
سلام مریم خانم
مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت
س سلااام
می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟
بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟
این حرف ها برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی روشنفکر باشی ، باید با این پوشش تغییر کند
اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند.
اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند.
بله مردانی هستند که به اسم اسلام نگاه شرقی به زن دارند ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند .
در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت.
نویسنده : تمنا🌹🍃🥰
#قسمت_سوم
چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم .
مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها
مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن
از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم.
با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم .
مریم مقابل دیدگانم نمایان شد.
سلام مریم خانم
مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت
س سلااام
می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟
بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟
این حرف ها برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی روشنفکر باشی ، باید با این پوشش تغییر کند
اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند.
اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند.
بله مردانی هستند که به اسم اسلام نگاه شرقی به زن دارند ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند .
در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت.
#قسمت_سوم
هوای پائیز خنک و دلپذیر شده بود دم غروب کمی باد می وزید که احساس سرما کردم
کشاورزان گندم ها را درو کرده بودند با دوستانم به آرامی قدم در دشت گذاشتیم صدای پارس
سگ ها از دور و نزدیک شنیده می شد
گله گوسفند ها همراه با چوپان به طرف روستا می آمدند من و دوستانم از غروب دل
انگیز خورشید لذت میبردیم خورشید رنگ سرخش را در دشت پهن کرده بود با غروب خودش
اعلام می کردکه شب به زودی فرا می رسد!
وقتی به خانه برگشتم بوی نان تازه خانه را پر کرده بود، مادرم معموال عصر ها نان
می پخت تا صبح ها بیشتر به کار هایش برسد.
داخل اتاق رفتم بعد وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم چادر نمازی که مادربزرگم از
مشهد آورده بود سر کردم و مشغول خواندن نماز شدم
در حال خواندن نماز بودم که صدای برادرم را شنیدم که همراه پدرم و دام ها از دشت
به خانه باز گشتند
نمازم که تمام شد دویدم تا به آن ها خسته نباشید بگویم خوشحال بودم که برادرم را
بعد یک روز تالش می دیدم
پدر و برادم لباس هایشان خاکی شده بود لباس هایشان را عوض کردند و دستانشان را
شستند
وقتی به اتاق آمدند سفره شام را پهن کردیم دورهمی غذا خوردیم ، گفتیم ، خندیدم
بعد از شام دورهم نشتیم کلی خاطره تعریف کردیم از روزی که گذشت ، تفریحی که
با دوستانم در دشت رفتم ..
برادرم می گفت امروز طبیعت دشت خیلی زیبا بود ، برگ درختان زرد و نارنجی خیلی
منظره ی قشنگی بود
کم کم چشمانم خواب را به ماندن در کنار خانواده ترجیح می داد بلند شدم رخت
خواب را پهن کردم و در فکر آرزو های فردا به خواب رفتم تا صبحی تازه با خاطراتی زیبا را
آغاز کنم
نویسنده تمنا🌺
☘کپی حرام