eitaa logo
فرمانده امیر 🖤🖤 مسافر شام🖤🖤
439 دنبال‌کننده
37هزار عکس
12.4هزار ویدیو
192 فایل
ڪانال رسمے شهید مدافـع حـرم مداح سردار خلبان جانباز اهل بيت فرمانده قاسـم{مهدی}غریـب مسافر شام برگرفته از وصيت نامه باحضور همرزمان و خانواده شهيد ارتباط با خادم 👇 @khademshahidanam 2
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 مجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد حتی با رفتنش، حتی با شهید شدنش. 🌺 مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می ‌گوید : «وقتی می ‌فهمیم گردان امام علی رفته است، ما هم می‌ رویم آنجا و می ‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. 👥 آنها هم بهانه می ‌آورند که چون رضایت ‌نامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تو را نمی بریم و بیرونش می‌ کنند. بعد از آن گردان دیگری می‌رود، که ما باز هم پیگیری می‌ کنیم و همین حرف ‌ها را می ‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. ✅ تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست از آنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) 🔸 قسمت دهم به روایت خواهر شهید 🕊~°•~°•🍃🌸🍃 @gharibshahid 🍃🌸🍃•°~•°~🕊 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 😐 وقتی هم فهمید که ما مخالفیم، خالی می ‌بست که می‌ خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌ آورد که کسب ‌و کار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم، مادرم به شوخی می‌گفت : مجید همه پناه‌ جوها را می‌ ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌ هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. 😔 مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می ‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی، حاضر نشد بگوید. به شوخی می ‌گفت : 😁 «این مامان خانم فیلم بازی می‌ کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش ‌هایمان را دید گفت که نمی ‌رود، چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی ‌اش را پوشید و گفت : «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده ‌اید، من بگذارم در لاین و تلگرامم، الکی بگویم رفته‌ ام سوریه. 👥 مادر و پدرم اول قبول نمی‌ کردند، بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه ‌چیز جدی است. 🔸قسمت یازدهم به روایت خواهر شهید @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 مدافعان برای پول میروند!!! این تکراری‌ترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزار دیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌ اند و در گوش خانواده‌ اش خوانده‌ اند که مجید به خاطر پول می ‌رود. 🌺 پدر مجید می ‌گویند : «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌ اند که این طور تلاش می ‌کند. باورمان شده بود. یک روز سند مغازه را به مجید دادم گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌ خواهی سند خانه را هم می ‌دهم. 😔 تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ کوبد و فریاد می ‌گوید : 😞😭 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من باز هم می‌روم. من خیلی به هم ‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بی ‌قید به تمام حرف ‌هایی که پشت سرش می‌ زنند، کارت ‌های بانکی ‌اش را روی میز می‌ گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ کند، تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را می‌ کشاند. 💠 حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی ‌رفت خیلی عجیب است. «وقتی کارت ‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌ عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.» 🔸قسمت دوازدهم به روایت پدر شهید @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت. مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌ های مادر تکرار می‌ کند که نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید. «روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم، می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ کرد که نمی‌رود. 👕 لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می ‌آوردم و در می ‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. ⏳ پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یک ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. 😐 فهمیدم همه ‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. 🔸قسمت سیزدهم به نقل از مادر شهید @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 😔 همیشه به حضرت زینب می‌گویم، مجید خیلی به من وابسته بود، طوری که هیچ‌ وقت جدا نمی ‌شد؛ شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟ 👤 یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن ‌یک رزمنده کوله‌ پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.» 🌸 مجید بی ‌هوا می ‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک ‌هایش را از چشمهای خواهرش می‌ دزدد بی‌ آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود. 😔 مجید با پدرش هم بی ‌هوا خداحافظی می‌ کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود... 🔸قسمت چهاردهم به نقل از مادر شهید @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 😔 همیشه به حضرت زینب می‌گویم، مجید خیلی به من وابسته بود، طوری که هیچ‌ وقت جدا نمی ‌شد؛ شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟ 👤 یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن ‌یک رزمنده کوله‌ پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.» 🌸 مجید بی ‌هوا می ‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک ‌هایش را از چشمهای خواهرش می‌ دزدد بی‌ آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود. 😔 مجید با پدرش هم بی ‌هوا خداحافظی می‌ کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود... 🔸قسمت چهاردهم @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 بی‌ آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده ‌اش برگرداند، کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه ‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. 🌺 مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. 💖 آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌ مان جمع می‌شدند. 😔 وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. 😔 این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم در گوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌ شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. 😭 آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ کردم. 😞 هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه ‌شب بی‌ هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ کنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید، تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما [دیگر] نمی‌آید!» 🔸قسمت پانزدهم به روایت مادر @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
💝🍃💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 😢 پای مجید به سوریه که می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌ شود. طوری که چند بار به گردان می‌ رود و همه‌ جوره اعتراض می‌ کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. ✅ همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. 🌺 مجید برای بی‌قراری‌های مادرش، هر روز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌ هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد. 🌸 خواهر کوچک تر مجید می‌گوید : «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده ‌ایم. اینکه کجا رفته ‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. ☺️ همه‌ چیز را مو به‌ مو می‌پرسید. آن‌قدر که خواهرش می‌گفت : «مجید تهران که بودی روزی یک ‌بار حرف می‌زدیم اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری.» 💠 ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. 😁 تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌ کرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته بود. 🔹قسمت شانزدهم به روایت خواهر شهید @gharibshahid 💝 🍃💝 💝🍃💝🍃💝
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دعوت مادر #شهید_مجید_قربانخانی و خواهر #شهید_ابراهیم_‌هادی برای حضور در اجتماع روز پنجشنبه #دختران_انقلاب در ورزشگاه شیرودی ✌️همه می آییم... @Farsna @gharibshahid
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ای شـ‌هید #صبـــح اسٖت و هواے دلِ من مثلِ بهــــار است ... پلکـی بـزن و صبـح بخـیرِ غـزلـم باش ... #مدافعان_حرم #شهید_مرتضی_کریمی #شهید_مجید_قربانخانی سلام صـبحتون شـ‌هدایی🌹🍃 @gharibshahid 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بوسه بنیامین بهادری بر چادر مادر شهید قربانخانی و هدیه‌ای که این مادر بزرگوار از طرف به بنیامین بهادری داد. 🇮🇷 😷 تلگرام ⬅️ @gharibshahid ایتا ⬅️ https://eitaa.com/gharibshahid
🔸🌱 متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده بود. دوستی‌اش با شهید مرتضی کریمی سرآغاز آشنایی او با مدافعان حرم شد. 🌷او از اعضای اصلی هیئت جوانان سیدالشهدا (علیه‌السلام) در یافت‌آباد بود و ازکودکی ارادت خاصّی به اهل‌بیت (ع) و حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت. شنیدن درباره‌ مدافعان حرم و مظلومیت اهل بیت (ع) در سوریه، اسباب دگرگونی او را فراهم ساخت تا آنجا که با اصرار زیاد به همراه یگان فاتحین به سوریه اعزام شد. 🙍🏻‍♂او را در محله یافت‌آباد به عنوان پسری پر شر و شور می‌شناختند که سفره‌خانه داشت و با وجود وضع مالی خوب، همیشه به نیازمندان کمک می‌کرد. ماجرای جالب زندگی او و تغییر و تحولش در بازه زمانی کوتاه باعث شد تا لقب «مجید سوزوکی» یا «حر مدافعان حرم» را به او بدهند. 👌وقتی به سوریه رفت، مجید آدم دیگری شده بود. در عملیاتی که روز ۲۱ دی سال ۱۳۹۴ صورت گرفت ابتدا قرار نبود مجید همراه گروه به میدان نبرد برود، اما با اصرار، خودش را به نیرو‌ها رساند تا اینکه همراه همرزمانش همچون شهید «مصطفی چگینی»، شهید «مرتضی کریمی» و شهید «محمد آژند» در خان‌طومان سوریه به شهادت رسیده و مفقودالاثر شد. 🕊پیکر او پس از سه سال از شهادتش توسط گروه‌های تفحص شهدا و از طریق DNA کشف و شناسایی شد و به وطن بازگشت. مراسم وداع با پیکر او یکی از مراسم‌های پرشور معراج‌الشهدا در سال‌های اخیر بود که جمعیت زیادی را به مراسم تشییع کشاند و خانواده شهید با استخوان‌های سوخته مجید وداع کردند... 📌دفاع پرس 🌱 @gharibshahid |