#غمنامه
فصل اول:
سهم من از مادری برای تو فقط پنج بهار* بود...
پنج بهار قد کشیدنت را نظاره کردم
دستهایت را به آغوش کشیدم
گونههای لطیفت را بوسیدم
و گیسوان ابریشمیات را شانه کشیدم
و بعد از آن
نظاره کردم تو را از عالمی دیگر
که چگونه برای پدرت مادری میکنی!
زهرای من...
سهم من از مادری برای تو
پنج بهار و نه ماه بود
از همان روزها که اهل مکه
-همان ها که روزی قسم میخوردند بر سر خدیجه و اموالش-
من را طرد کرده بودند به خاطر انتخاب پدرت،
تو همنشین مادر بودی
تو درون شکم
با من سخن میگفتی و چه نیکو همدمی بودی...
بعد از آن به نظاره نشستم
همسریات را...
پیراهن عروسی که از بهشت برایت آمد پیش از آنکه به دستان تو برسد
من بر آن بوسه زدم...
جبرئیل پیش از آنکه نام حسن را برای پدرت پیغام بیاورد از پیش چشمان من عبور کرد
و قنداقه حسین
میان دستان من در عرش جا به جا شد
اکنون که هنوز از کار غسل و کفن پدرت
-که عزیزترین خلق در نزد من و تو و بندگان صالح خدا بوده-
فارغ نشدی
هنوز گرد یتیمی را از چهرهات پاک نکردی
هنوز بر سر مزار پدر به سوگ نایستادهای؛
به بستر خفتهای برای قیام جهت احقاق حق غصب شده ی امامت،...
زهرای من
سهم تو از مادری من
پنج بهار بوده
و قرار است سهم زینبت هم پنج بهار باشد؟
*بین اینکه ایشان پنج،هشت و یا پانزده سال داشته اند شک هست
#زینب_برنگی
@gharinalhosein
#غمنامه
فصل دوم:
انگار، سالهاست از آن روزها میگذرد...
همان روزها که از مسجد به خانه میآمدم تا سخنان پدربزرگ را برایتان بازگو کنم...
همان روزها که پدربزرگ، ما را به دوش میکشید و بازی میکرد.
همان روزها که با حسین کشتی میگرفتیم و او، من را تشویق میکرد...
انگار، سالها از روزهایی که دست پدر را بالا برد و او را ولی این امت خواند میگذرد.
اما...زمان، نمیگذرد مادر!
نه از آن وقت که در بستر خفتهای؛
نه!
زمان، از وقتی که حلقهی اتصال عرش و ارض از هم گسیخت ایستاد!
حتی، پیش از آنکه، به حکم برادر بزرگتر، حسین و زینب را در آغوش بگیرم که نبینند پوچ شدن انتظار شش ماههشان را
برای محسن!
که نگویند با خودشان، چرا آهن داغ میشود و چرا چوب میسوزد؟!
حتی پیش از آنکه، سایهای مهیب در کوچه سد راهمان شود...
پیش از آنکه گردن بکشم تا بلندقد شوم
تا سینه ام سپر شود مقابل صورتت...
از امروز صبح اما؛
زمان با همه تلخیاش
به کندی میگذرد.
به کندی،
ولی میگذرد!
از امروز صبح، که به کمک فضه آمده ای و موهای زینب را شانه میزنی...
و گهگاه
نفسهای منقطع میکشی
مادر بمان
که زمان برایمان بگذرد!
#زینب_برنگی
@gharinalhosein