قاصدک
#پارت107 یلدا ـ عجب بدبختم من! یه نفر رو پیدا نمی کنم یه شهادت برام بده! ـ از بس پرونده ت سیاهه!
#پارت108 یلدا
سیاوش، خیلی برام مسئله جالب شد! نمی شه دعوت شون کنیم سر میز خودمون؟
نیما ـ بابا این دو تا مریضن! خوب نیس صداشون کنیم اینجا!
سیما ـ نحوه ي سرایت و ابتلا به این بیماري چیز دیگه س. به این صورت ها کسی مبتلا نمی شه.
نیما ـ اخه سیما خانم جون، این وامونده یه زکام ساده که نیس! بابا خطرناکه!
یلدا ـ سیما جون راست می گه. ایشون پزشکه و متخصص! با این جور رابطه ها این بیماري به کسی سرایت نمی کنه.
نیما ـ عجب غلطی کردم آوردم تون اینجا ها!
سیما ـ بلند شین نیما خان دعوت شون کنین اینجا.
نیما ـچرا من برم دعوت شون کنم؟ اینا رفقاي این ن! بلند شو سیاوش خودت برو.
ـ تو سر میزي. بلند شو برو خودتو لوس نکن.
نیما ـ بجون همه مون یه بلاملایی سرمون می آدها! این وامونده شوخی وردار نیس ها!
ـ پاشو برو نترس. طوري نمی شه.
« نیما که داشت حرص می خورد، همونجور که بلند می شد گفت »
ـ خدا ذلیلت کنه سیاوش با این دوستاي خطرناکت! همه می رن دوست می گیرن که باعث افتخارشون بشه ایـن یکـی دوسـت
پیدا کرده که یه ماچش کنی و رفتی سینه قبرستون!
« تا بلند شد خانم بزرگ گفت »
ـ مینا جون من آبگوشت بزباش می خورم با دوغ!
نیما ـ چی می خوري؟ مگه اینجا قهوه خونه س؟!
خانم یزرگ ـ نه مادر، قهوه بخورم شب خوابم نمی بره! همون دوغ خوبه!
« همه زدیم زیر خنده و نیما رفت طرف میز شیوا اینا و یه خرده حرف زد و بعدش سه تایی برگشتن سـر میـز مـا. ماهـا بلنـد
شدیم و احوالپرسی کردیم و نشستیم که شیوا گفت »
ـ سیاوش خناف از شباهت تون فهمیدم که این خانم خواهرتوننن، درسته؟
ـ درسته، سیما خواهرمه.
شیوا ـ حتما این خانمم نامزد تون هستن!
ـ اینم درسته.
نیما ـ و چون فقط خانم بزرگ این وسط باقی می مونه، پس ایشونم نامزد من هستن! عجب شانسی دارم من! امروز کـه خواسـتم
جلو این سیما خانم نشون بدم چقدر معصوم و پاکم، از در و دیوار آشنا برام پیدا شد! انگار هر چـی دوسـت و آشـناس اتمـروز
اومدن این رستوران وامونده! قرعه کشی م که می کنمی، دو تا دختر خوشگل می افته به این سیاوش کوفتی و خانم بـزرگ مـی
افته به من!
« همه زدن زیر خنده که شیوا گفت »
ـ به شما نمی آد تنها باشین! پسري به خوش تیپی و خوش قیافه اي شما امکان نداره که دخترا دور و ورش نباشن!
نیما ـ حالا یه پرونده م شما براي من بساز!
ـ اینجا چیکار می کنی شیوا؟
شیوا ـ تو خونه دیگه حوصله م سر رفت. بلند شدیم اومدیم اینجا که یه ناهار بخوریم و برگردیم خونه.
« بعد برگست به من نگاه کرد »
ـ من سر قول م هستم.
ـ می دونم.
« بعد برگشت وبا حسرت یه نگاهی به همه ي ما کرد و خندید که پروانه گفت »
ـ راستی نیما خان شما چرا تنهائین؟
نیما ـ تارك دنیا شدم.
شیوا ـ حدس می زنم که شمام نامزد سیما خانم هستین.
« من و سیما خندیدیم »
نیما ـ فعلا که رو نوشت نامزدم! حالا که برابر با اصلم می کنن، خدا می دونه!
شیوا ـ خیالتون راحت باشه نیما خان.
« اینو گفت و برگشت به چشماي سیما نگاه کرد و گفت »
ـ من تجربه م زیاده. خیلی راحت می تونم عشق رو تو چشماي سیما خنم بخونم!
نیما ـ خدا از خانمی کم ت نکنه دختر! حالا شما که انقدر تجربه ت زیاده، نمی شه یه کاري بکنی که از تو چشماشون بیاد نوك
زبونشون؟
شیوا ـ به موقع خودش می آد.
« بعد برگشت رف یلدا و گفت
قاصدک
#پارت108 یلدا سیاوش، خیلی برام مسئله جالب شد! نمی شه دعوت شون کنیم سر میز خودمون؟ نیما ـ بابا این
شمام خیلی دختر خوشگلی هستین اما قدر این سیاوش خان رو بدونین. خیلی اقاس.
« ازش تشکر کردم که از جاش بلند شد و گفت »
ـ خب دیگه، ما باید بریم.
ـ مگه ناهار نمی خورین؟
شیوا ـ ما ناهارمون رو خوردیم. یه ساعت قبل از شما اومده بودیم. شمام راحت غذاتون رو بخـورین. از اشـنایی تـون خوشـحال
شدم سیما خانم.
« بعد با یلدام خداحافظی کرد و با خانم بزرگ م همینطور و وقتی خواست بره، خانم بزرگ گفت»
ـ مادر کجا می ري؟ بشین یه لقمه بذار دهن ت.
شیوا ـ خیلی ممنون. ما ناهار مونو «خوردیم».
خانم بزرگ ـ شما ناهارتونو «بردین»؟ قابلمه آورده بودین؟
شیوا ـ نه خانم زرگ، می گم قبلا « صرف» شده.
خانم بزرگ ـ از قبل «ظرف» شده؟ مگه اینجا خرج می دن؟
پروانه ـ ما سر شدیم، خوردیم!
خانم بزرگ ـ شما پیر شدین، مردین؟! خدا نکنه! این حرفا چیه؟! مگه چند ساله تونه؟
نیما ـ نخیر! حالا مگه خانم بزرگ ول می کنه!
بعد سمعک خانم بزرگ رو از دستش گرفت و آورد جلو دهن ش و گفت »
ـ اینارو ول کن خانم بزرگ بذار برن. گوش کن می خوام برات ترانه هاي درخواستی پخش کنم!
« اینو گفت و شروع کرد پشت سمعک خانم بزرگ آهنگ و شعر خوندن! خانم بزرگم همینجوري سرشو تکون تکون مـی داد و
می خندید و کیف می کرد! ماها مرده بودیم از خنده! نیمام انگار نه انگار که تو رستورانه. سمعک خانم بزرگ رو مثل میکـروفن
تو دستش گرفته بود و داشت براش آهنگ می خوند! شیوا و پروانه با خنده خداافظی کردن و رفتن. وقتی اونـا رفـتن، نیمـا بـه
خانم بزرگ گفت »
ـ ترانه هاي درخواستی تموم شد خانم بزرگ.
« بعد سمعک رو گذاشت رو میز که خانم بزرگ دوباره ورش داشت و داد دست نیما و گفت »
ـ نیما جون اهنگ یه پول خروس م برام بخون تا ناهارمون بیاره!
« ماها دیگه مرده بودیم از خنده! نیما مجبوري سمعک رو گرفت جلو دهن ش و گفت »
ـ آخه من شعرش رو بلد نیستم! می خواي مرغ سحر رو بخونم؟
« بعد شروع کرد خوندن »
ـ مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن
ـ نیما خجالت بکش!همه دارن نگات می کنن!
نیما ـ راست می گی؟1 پس بلند تر بخونم صدا به همه برسه شاید از همینجا معروف شدم و گل کردم و افتادم سر زبونا!
نیما ـ زآه شرر بار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
ـ نیما!!
نیما ـ اِه...! چی میگی؟ مگه نمی بینی دارم لالایی می گم بچه رو بخوابونم! داد نزن زابرا می شه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده! ول کنم نبود!»
نیما ـ بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ
نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
ناله سر کن
ـ نیما به خدا آبرومون رفت!
نیما ـ ظلم ظالم جور صیاد
آشیانم داده بر باد
اي خدا، اي حبیب، از طبیبم
شام تاریک ما را سحر کن
« به دفعه چند تا دختر خانم که پشت میز بغلی نشسته بودن، همه با هم شروع کردن به خوندن! »
ـ مرغ سحر ناله سر کن!
« برگشتم اونارو نگاه کنم که یه خونواده م که این طرف مون بودن شروع کردن به خوندن! »
ـ مرغ سحر ناله سر کن!
روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا
كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك
پسربچه با خود چتر داشت
این یعنی "ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما
اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند
اورا خواهيد گرفت
اين يعنى "اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ
اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم
با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك
ميكنيم
اين يعنى "اميد...
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا"را آرزو ميکنم…!
@ghaseedak