قاصدک
#پارت40 یلدا اینو که گفت؛ نیما خودشو ول داد رو مبل و مات شد به خانم بزرگ که عمه خانم به مادر یلدا
#پارت41 یلدا
یما ـ بجون تو اعصاب براي من نذاشته! اصلا نمی ذاره من تمرکز پیدا کنم و بفهمم چه غلطی باید بکنم! تا یه کلمه مـن حـرفمی زنم و می خوام موضوع رو بکشونم به جاهاي اصل کاري، یه چیزي می پرونه و همه رو خراب می کنه!
« خانم بزرگ از خنده ي ماها انگار فهمید پرت و پلا گفته. خودشم خندید و بعد به نیما گفت »
ـ مینا جون من چیز بدي گفتم؟
« نیما دلش سوخت و خندید و مبل ش رو یه خرده کشید طرف مبل خانم بزرگ و بلند بهش گفت »
ـ نه خانم بزرگ جون. ما سر چیز دیگه اي داریم می خندیم.
« اینو که نیما گفت انگار دنیا رو به خانم بزرگ دادن. یه خنده از ته دلش کرد و گفت »
ـ یادته اون وقتا که ما هنوز نرفته بودیم خارج می اومدي تو کوچه دوچرخه سواري می کردي؟
« نیما خندید و دست خانم بزرگ رو گرفت تو دستش و گفت »
ـ آره خانم بزرگ. شمام بهم آبنبات و اجیل می دادین.
« شاید بعد از همین چند تا جمله حرف بود که انگار بین خانم بزرگ و نیما، با یادآوري یه گذشته ي خیلی دور، پیوند محکمـیاز محبت بسته شد! ولی اگار عمه خانم از این پیوند زیاد خوشش نیومد! عمه خانم اهل پـز و فـیس و افـاده بـود و دلـش نمـیخواست که تو جمعی که هس، خانم بزرگ باشه و با پرت و پلاهایی که می گه، باعـث مـسخره و خنـده ي مـردم بـشه! خـانم
بزرگم که ول کن نبود و هر جوري که بود تو جمع شرکت می کرد و با اون گوش سنگین ش وارد هـر بحثـی مـی شـد. از اونطرف عمه خانم نمی تونست شجره نامه ي خونوادگی ش رو بزنه تو سر خانم بزرگ، چرا که نسبت خانم بزرگ به طایفه قاجارنزدیکتر از عمه خانم بود! این بود که چشم نداشت خانم بزرگ رو ببینه! شاید براي همینم بود که تا نیما دست خانم بـزرگ روگرفت، عمه خانمم ناراحت شد و گفت »
ـ بهتره که من همین الآن جواب این خواستگاري رو بدم که شمام دیگه منتظر نباشین می دونـین کـه مـا یـک خانـدان اصـیلهستیم که فقط خون شازده ها در رگ هامون جاریه! یلدا هم همینطوري. البته خانواده ي شما و آقـاي فطـرت بـسیار خـانواده ينجیب و محترمی هستن اما اجازه بدین که هرکسی اون باشه که هست! براي خانواده ي ما داشتن پول و چیزهاي دیگـه اهمیـتنداره، اما فقط باید با خانواده اي وصلت کنیم که مثل خودمون باشن. من از شما پوزش می خوام! چنانچه از مقـصود شـما قـبلا
با خبر بودم، حتما به نحوي شمارو از این مسئله مطلع می کردم که اینطوري باعث زحمت تون نشیم و از حضورتون به صـورتدیگه اي لذت ببریم! باید ما رو ببخشین، ورود به این خاندان شرایط خاص خودش رو داره!
« اینو که گفت یه دفعه وا دادم! یه آن برگشتم یلدا رو نگاه کردم که دیدم فقط رو زمین رو نگاه می کنه و اصلا سرش رو بلنـدنکرده! برگشتم پدرم رو نگاه کردم که صورتش سرخ شده بود! پدر نیمام از عصبانیت اصلا به صـورت کـسی نگـاه نمـی کـرد!
ماردم و سیما و مار نیمام فقط به عمه خانم نگاه می کردن! آقاي پرهامم که سرش رو انداخته بود پایین! دلم شیکـست! انتظـاریه همچین چیزي رو اونم تو این دوره و زمونه نداشتم. طوري عمه خانم حرف زد که دیگه جایی براي هیچ حرفی باقی نذاشـت.
برگشتم طرف نیما! دلم می خواست همین الآن دو تا متلک بار این عمه خانم بکنه که دلم خنک بشه اما دیدم که نیما یه لبخندگوشه ي لب شه و همونجور که داره پرتغالش رو میذاره دهنش، عمه خانم رو نگاه می کنه! نمی دوم چرا یه دفعه آرامش نیمـاتو منم اثر کرد و کمی آروم شدم!
تو همین موقع پدرم با یه عذرخواهی از جاش بلند شد. بقیه م بلند شدن. تا ما بطـرف در سـالن حرکـت کـردیم، یلـدا بحالـتاعتراض از در دیگه سالن رفت بیرون. دم در حیاط بود که برگشتم و طبقه ي بالاي خونه ي پرهام رو نگـاه کـردم.
قاصدک
#پارت41 یلدا یما ـ بجون تو اعصاب براي من نذاشته! اصلا نمی ذاره من تمرکز پیدا کنم و بفهمم چه غلطی با
یلدا پشت پنجره ي اتاقش واستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم نمی خواست چشم ازش وردارم اما نیما بـازوم رو گرفـت و بـا خـودشکشید.
از خونه اومدیم بیرون. آروم بودم اما خیلی غمگین. بقیه م همینطور بودن. پدرم بهم گفت »
ـ بریم سیاوش.
نیما ـ شما بفرمائین عمو جون. من با سیاوش کار دارم. بعد می رسونمش خونه.
« پدر و مادرم سوار ماشین شدن. سیما اومد جلو من و یه لبخند زد و گفت »
ـ دنیا تموم نشده ها!
« بهش خندیدیم »
سیما ـ نیما خان یه چیزي بهش بدین بخوره. ناهارم درست نخورده.
نیما ـ بروي چشم. اگر چه امروز صبحونه اندازه ي سه تا گاو خورده اما حالا که شما می فرمائین، چشم. می بـرمش هـر چقـدردلش خواست « علوفه » می ریزم جلوش بخوره! چشم!
« سیما خندید و رفت سوار ماشین بشه »
نیما ـ چشم! بروي چشم! شما بفرمائین که الهی درد و بلاي این برادر شما بخوره تو کاسه سر من!
ـ اووي! چی داري می گی؟!
نیما ـ قربون صدقه ي رفیقم نمی تونم برم؟! بیا سوار شو بریم یه دوري با هم بزنیم.
« از پدر و مادر نیما که اونام خیلی ناراحت بودن خداحافظی کردیم و سوار ماشین نیما شدیم و حرکـت کـردیم. نیمـا یـه نـوارگذاشت تو ضبط. یه موزیک ملایم بود. خیلی دلم گرفته بود. احساس می کردم که یلـدا رو از دسـت دادم. نیمـا شـروع کـردباهام حرف زدن و سربسرم گذاشتن که جوابشو ندادم و اونم ساکت شد. بارونم نم نم شروع کرد باریدن. نیمـا انـداخت تـوبزرگراه که خوردیم به ترافیک. مردمم همه جا پر بودن و منتظر تاکسی و اتوبوس و ماشین شخـصی کـه سوارشـون کنـه. مـامطرف راست بزرگراه حرکت می کردیم. توي ماشین بخار گرفته بود. شیشه رو کشیدم پایین که بخارا از بین بـره. دو تـا دختـر
جلومو، کنار خیابون واستاده بودن. یکی شون که حسابی خیس شده بود اومد جلو و سرش رو دولا کرد و به نیما گفت »
ـ ببخشین آقا خواجه نصیر می خوره؟
نیما ـ واله من اطلاعات زیادي از ایشون ندارم اما فکر نکنم اهل بخور بخور بوده باشن! حال می خواي شما از چند نفـر دیگـه مسوال کنین شاید اونا بهتر بدونن.
« زدم زیر خنده و شیشه رو کشیدم بالا! »
ـ چرا چرت و پرت می گی پسر؟!
نیما ـ یعنی تو می گی طرف اهل بخور بخور بوده؟
ـ گم شو! مردم رو مسخره می کنی ! خجالت نمی کشی این چیزا رو می گی؟!
« تا اینو گفتم نیما دکمه ي شیشه رو از طرف خودش زد و شیشه اومد پایین و به اون دو تا دختر که هنوز داشتن می خندیـدن
گفت »
ـ ببخشین خانما! حقیقتش ما نه می دونیم که طرف اهل بخور بخور بوده و نه می دونیم که نبوده. خواهش می کنم ایـن جـوابمارو تو برنامه تون پخش نکنین که باعث دردسر براي ما نشه!
سلام دوستای گلم💞💞
چن روزیه که روزی 2 پارت رمان میذارم تو کانال
ساعت 1ظهر و 9 شب
رمان جذابیه امیدوارم خوشتون بیاد
💞💞💞