خدا تنها کسی است که
وقتی همه رفتند میماند...
وقتی همه پشت کردند
آغوش می گشاید
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت می شود
وقتی همه تنبیهت کردند
او می بخشد...
@ghaseedak
قاصدک
#پارت55 یلدا بعد از اون شب دیگه ندیدمش، نه تو خونه ، نه تو محله ، نه تو مدرسه ، می خواست پزشکی بخون
#پارت56 یلدا
دلم می خواست همه هنرم رو بشناسن. آخه تو مدرسه از نظر مادي خیلی از بچه هاي دیگه پایین تر بـودم. دلـممی خواست که استعدادم رو بهشون نشون بدم که جبران اون کمبودم رو بکنه. با جدیت کار می کردم که این نمـایش بـدوناشکال اجرا بشه. همه چیز درست بود، اما یه دفعه همه چی بهم ریخت!
اون روز خیلی از پدر و مادرا از طرف مدرسه براي جشن دعوت شده بودن. براي مامان و بابامم دعوت نامـه فرسـتاده بـودن.
درست یه ربع مونده به شروع نمایش ما، مامانم با یه چادر کدري که پایین شم قلوه کن شده بود اومد تو مدرسه و بهـم گفـتبیا بریم. جا خورده بودم! درست سر اجرا!
کشیدمش تو یه کلاس خالی و بهش التماس کردم! ازش خواهش کردم! گریه کردم! گفتم مامان جون ترو خدا، ترو ارواح خاك
خانم بزرك، نیم ساعت! فقط نیم ساعت صبر کن! گفت می گم بیا بریم! گفتم مامان من یه ماهه دارم زحمـت مـی کـشم، نـیمساعت صبر کن! من برم همه چی بهم می خوره! معلم مون انضباطم رو صفر می ده! گفت بیا بریم وگرنـه همـین جـا جیـغ مـیکشم! فرستادمت مدرسه درس بخونی یا قرطی بازي و ادا اصول یاد بگیری؟! کجاس این مدیر ... شده تون؟!
تا اینو گفت؛ در کلاسو بستم و با گریه گفتم مامان جون الهی فدات شم ـ هیچی نگو! بریم! بریم! غلط کردم! گه خوردم!
« یه خرده ساکت شدو بعد گفت »
ـ چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد،
صداي تو
صداي بال برفی فرشتگان
می دونی چه چیزایی تومن شیکست؟! نمایش ما از برنامه حذف شد! دوستام باهام قهر کردن! فرداش اصلا مدرسه نرفتم!
رفتم تو خیابونا قدم زدم و تا وقت تعطیل شدن، تو کوچه ها می گشتم. عصرش مدیرمون اومد در خونه. مامانم نبود. رفتـه بـودجلسه. در رو که وا کردم و چشمم افتاد تو چشم مدیرمون، از خجالت آب شدم! زدم زیر گریه! یـه دسـتی کـشید بـه موهـاموماچم کرد و رفت. بیرون کلاس تمام حرفهاي مامانمو شنیده بود!
نگاه کن که من کجا رسیده ام،
به کهکشان،
به بیکارن،
به جاودان.
ـ بعدش چی شد؟
شیوا ـ فرداش رفتم مدرسه. مربی امور تربیتیم، معلم قرآن و دینی مونم بود. همه رو بهم بیـست داد! امـا یـه چیـزي تـو مـنشکست!
* رو یه کاناپه نشستم. نمی دونم دستماو چیکار کنم! یه لحظه میذارم رو پاهام، یه لحظه می ذارم کنارم رو مبل، یـه لحظـه تـو
هم قفل شون می کنم!
* روزبه تلویزیون رو روشن می کنه. یه نوار می ذاره تو ویدوي. یه لحظه بعد چه چیزایی می بینم! یـه آن چـشمامو مـی بنـدم.
روزبه بلند می خنده!
با برادرم پول تو جیبی هامونو جمع کردیم که یه ضبط صوت کوچیک بخریم. خیلی کم بود. یعنی بابام که پول حـسابی در نمـیآورد، اونی م که در می آورد، نصف ش رو خرج عرق خوري هاش و عیاشی ش می کرد. اگه بهت بگم ماها چقدر پول تو جیبیمی گرفتیم باور نمی کنی. روزي پنج تومن! اونم یه روز بهمون می داد، یه روز نمی داد. می گفت بچه نباید پول زیاد تو دسـتشباشه! به ده تا تک تومنی می گفت پول زیاد! یه دختر پونزده ساله! یه پسر هیفده ساله!
واسه اینکه بتونیم ضبط صوت رو بخریم، برادرم گفت میره یه خرده کار کنـه. خلاصـه یـه مـاه بعـد پـول ضـبط جـور شـد وخریدمش. چه ذوقی می کردیم!
ولی بدبختی اینکه ضبط رو خریده بودیم اما نوار نداشتیم! برادرم رفت و از یکی از دوستانش یـه نـوار گرفـت و آورد. دو تـاییصبر کردیم تا مامانم بره از خونه بیرون. وقتی رفت، دوتایی ضبط روشن کردیم و عین این « ندید بدیدا » نشـستیم و زل زدیـمبهش! وقتی صداش در اومد انگار که ضبط صوت رو خودمون اختراع کرده بودیم! انقدر ذوق می کردیم که نگو! بعد ها فهمیدمکه پول ضبط رو برادرم چه جوري جور کرده. با دوستانش فوتبال شرطی زده بودن! سر پول! برنده شده بود! تازه یاد گرفته بـود
که غیر از پول تو جیبی گرفتن از بابا! از راه دیگه م می شه پول در آورد!
قاصدک
#پارت56 یلدا دلم می خواست همه هنرم رو بشناسن. آخه تو مدرسه از نظر مادي خیلی از بچه هاي دیگه پایین ت
یه یه دقیقه اي ساکت شد. منم هیچی نگفتم که بعدش گفت »
ـ خیلی حرف زدم، هان؟
ـ نه.
ـ بازم بهم زنگ می زنین؟
ـ آره.
شیوا ـ منتظر می مونم.
ـ پس فعلا خداحافظ.
شیوا ـ نگاه کن،
تمامن آسمان من،
پر از شهاب می شود.
می دونی وقتی مامانم فهمید که ماها یه ضبط صوت خریدیم چیکار کرد؟ به بابام گفت. اونم ورش داشت و بردش فروختـه ش
و پولش رو زهر ماري خرید و ریخت تو حلقش! تا سه چهار ماه م همون یه خرده پول تو جیبی مونو قطع کرد. می گفت معلومـهپول زیادي دارین که هرج « عنک گُهک » می کنین!
« یه خرده دیگه سکوت کرد و بعد گفت »
ـ می دونی اول این شعر چیه؟
نگاه کن که غم،
درون دیده ام،
چگونه،
قطره قطره آب می شود،،
چگونه سایه ي، سیاه سرکشم، اسیر،
دست آفتاب می شود،
خداحافظ.
« اینو گفت و تلفن رو قطع کرد. به اندازه ي یه دقیقه، تلفن به دست، داشتم به حرفاش فکر می کـردم. بـه حرفـاش و زنـدگیگذشتش. چه زندگی هایی دور و ورمون هس و ما ازش بی خبریم! تلفن رو گذاشتم سر جا. خواستم بگیرم بخوابم اما حوصـله يخوابیدن رو نداشتم بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. صداي پدر و مادرم از پـایین تـو سـالنمی اومد. داشتن با هم صحبت می کردن. چند تا بلیط هواپیما و گذرنامه پدر و مادرم رو میز بود. تا سلام کردم پدرم گفت کـه
فردا باید چند روزي بره دبی. یادم افتاد که قرار این سفر رو از یه ماه پیش با مامانم گذاشته بودن. دوتایی می خواسـتن بـا هـم
برن اما حالا که برنامه ي خواستگاري بهم خورده بود و من ناراحت بودم، مامانم می خواست بمونه ایران و پدرم تنها بـره. بایـدهر جوري بود راضی شون می کردم که با همدیگه برن. خلاصه بعد از کلی چونه زدن و اصرار مادرم بـراي مونـدن، برنامـه يمسافرت شون جور شد. ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم خونه ي نیما اینا. ماشـین رو پـاركکردم و پیاده شدم. اصلا دلم نمی خواست که برگردم و به خونه ي پرهام اینا نگاه کنم. می ترسیدم یلدا پـشت پنجـره باشـه و
چشمم که بهش بیفته، اراده م ضعیف بشه و تصمیمم رو عوض کنم. کلا دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم، این بود که سـرم رو
انداختم پایین و صاف رفتم جلو خونه ي نیما اینا و زنگ شونو زدم. زینت خانم آیفون رو جواب داد »
ـ کیه؟
ـ منم زینت خانم، سلام، نیما هس؟
زینت خانم ـ سلا سیاوش خان، بعله، اقا نیما تشریف دارن. بفرما تو!
ـ نه خیلی ممنون. فقط بی زحمت بهش بگین من اومدم.
« زینت خانم از همونجا داد زد و نیما رو صدا کرد و یه خرده بعد با خنده به من گفت »
ـ سیاوش خان، اقا نیما می گه دستم تو ظریف کاریه! بیا بالا.
« در رو وا کرد و من رفتم بالا. پدر و مادرش خونه نبودن. یه راست رفتم تو اتاقش. پاي تلفن بود. با اشـاره بهـم سـلام کـرد واشاره کرد که بشینم. ازش پرسیدم با کی داره حرف می زنه که دستش رو گذاشت رو دهنی تلفن و آروم گفت »
ـ دارم یه قرار داد براي شرکت می بندم. تو بشین الان تموم می شه.
« رفتم رو یه مبل نشستم و سرم رو به تماشاي پوستر هاي تو اتاقش گرم کردم. یـه دفعـه گوشـم تیـز شـد! داشـت در مـوردساختن یه ساختمون چند طبقه صحبت می کرد. فقط حرفاي نیما رو میشنیدم »
نیما ـ نه به جان شما دکتر جون. امشب اصلا نمی شه!
ـ با شما که از این حرفا نداریم. نه! این سیاوش دوست مه. اومده بهم سر بزنه.
ـ بخدا اگه دروغ بگم! می خواي گوشی رو بدم باهاش حرف بزن؟!
ـ الان که وقت این حرفا نداریم! منم نمی تونم الان درست حرف بزنم!
ـ نه، از این فکراي بیخودي نکن. به جون تو همین سیاوش که الان جلوم نشسته و از تخم چشمم برام عزیزتره، مـن فقـط مریـداین شرکت شمام!
سکوت از نداشتن نیست، از
بزرگوار یست!!
برای همین هیچ وقت صدای خدا را
نمی شنوی !!!
@ghaseedak