قاصدک
#پارت113 یلدا شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دس
#پارت114 یلدا
اِه...! بس کن دیگه!
نیما ـ اوناهاش! اوناهاش!
ـ« تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم که دستمو گرفت و کشید تو اب و منم سکندري افتادم تو استخر! »
نیما ـ سیاوش، بگیرش بلا گرفته رو در نره تا من برم یه تنگ آب بیارم، بندازیمش توش!
« اینو گفت و خودش از استختر رفت بیرون و رو یه صندلی نشست! از همون تو آب گفتم »
ـ واقعا دیوونه اي نمیا!
نیما ـ من دیوونه م یا تو که با لباس رفتی تو استخر دنبال پري می گردي؟!
ـ گم شو! حالا چی بپوشم؟! الان سرما می خورم!
نیما ـ دردون حسن کبابی رو ببین! من لخت اینجا نشستم، سرما نمی خورم، اون وقت آقا با لباس سرما می خوره!
ـ با لباس خیس! بیا کمک کن بیام بیرون. لباسم سنگین شده!
« اومد لب استخر و دستمو گرفت و کشید بیرون. رفتم یه گوشه و کیفم رو در آوردم. شانس اوردم که توش خیس نشده بود »
ـ عجب شوخی هایی می کنی ها! گه این کاغذا خیس شده بود چی؟
« دیدم باز داره تو اب رو نگاه می کنه »
ـ چی رو نیگاه می کنی؟! چیزي ار جیب م افتاده تو آب؟
نیما ـ نه، دارم نیگاه می کنم نکنه یه دفعه راست راستکی پري دریاي زیر آب باشه!
« رفتم جلو و هلش دادم تو اب! رفت زیر آب و تا اومد بالا گفت »
ـ گرفتمش! جون تو دمبش رو گرفتم! بیا کمک که لیزه وامونده!
« شروع کردم از همون بالا بهش آب پاشیدم که گفت »
ـ بیا تو دیگه! حالا که دیگه خیس شدي، برو یه مایو بپوش بیا تو.
« رفتم تو قسمت رخت کن و لباسامو در آوردم و یه مایو پوشیدم رفتم تو و پریدم تو آب. دوتایی شـروع کـردیم بـا هـم شـنا
کردن. شناش خیلی عالی بود. یه خرده که شنا کردیم شروع کرد منو اذیت کردن و هی سرمو می کرد زیر آب!
یه ساعتی شنا کردیم و باهم شوخی و اومدیم بیرون. برام حوله آورد و بعد آیفون زد که زینـت خـانم برامـون چـایی آورد کـه
خیلی بهمون چسبید و دوتایی نشستیم به گپ زدن. وقتی پیش ش بودم اصلا نمی فهمیدم کـه زمـان چطـوري میگـذره! انقـدر
قشنگ و بامزه حرف می زد و چیزاي بانمک می گفت که آدم یادش می رفت که دنیا اصلا غمی م وجود داره!»
قاصدک
#پارت114 یلدا اِه...! بس کن دیگه! نیما ـ اوناهاش! اوناهاش! ـ« تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم ک
فصل دهم
« همون شب پدر و مادرم نیما برگشتن خونه و فردا صبحش پدر و مادر من. نیما براي پـدر و مـادرش جریـان مـن و یلـدا رو
تعریف کرده بود پدرش همون شب زنگ زده بود به آقاي پرهام و قرار خواستگاري رو گذاشته بود. قـرار شـده بـود کـه فـردا
شبش بریم خونه ي یلدا اینا.
از صبحش اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار بکنم! ده بار زنگ زدم به نیما که آخـرش دو شـاخه ي تلفـن ش رو از
پریز کشیده بود بیرون و موبایلش رو خاموش کرده بود!
حدود ساعت شیش بعد از ظهرش، من و سیما و پدر و مادرم رفتیم خونه ي نیما اینا که کمی وقت داشـته باشـیم بـا همدیگـه
صحبت کنیم. پدر نیما می گفت که شکر خدا هیچ مشکلی نیس و آقاي پرهام قول و جواب مساعد داده. خیلی خوشحال بودم.
یه ساعت بعدش هنگی حرکت کردیم و رفتیم خونه ي یلدا اینا. وارد حیاط شون که شدم، دیدم پشت پنجـره شـون واسـتاده و
منم براش دست تکون دادم که نیما گفت »
ـ جلف بازي در نیار! یه خرده شم بذار براي بعد از عروسی!
ـ گم شو نیما! اونجا رفتیم شروع نکنی شوخی کردن ها!
نیما ـ بذار اول ببینم می شه یا نمی شه!
ـ لال شه اون زبونت!
نیما ـ بدبخت هنوز عمه خانم مخالفه.
ـ مگه آقاي پرهام نگفته همه چیز جوره؟
نیما ـ همه چیز جوره جز عمه خانم.
ـ راست می گی؟!
نیما ـ از اون روزي که یلدا باهاش دعوا کرد، رفته تو اتاقش و بیرون نیومده! ناهار و شامش رو همونجا می خوره!
ـ براي ما چه فرقی داره؟!
نیما ـ هیچی. اما اگه بزرگ فامیل که همین عمه خانم باشه، با عروسی تون موافق نباشه و تو مراسم شرکت نکنـه، هـم درسـت
نیس و هم براي خونواده ي پرهام خیلی بد می شه. حالا بیا بریم که جا موندیم.
« از در پایین خونه شون رفته بودیم تو. همه رسیده بودن دم ساختمون و من و نیما هنوز داشتیم تـو حیـاط حـرف مـی زدیـم.
دوتایی تند رفتیم پیش بقیه جلوي ساختمون، خدمتکار در و برامون وا کرد و رفتیم تو و خانم و آقاي پرهام اومدن جلو اسـتقبال
و با خوش و بش بردن مون تو سالن. وقتی رسیدیم تو سالن، دیدیم خانم بزرگ رو یه دونه از این صندلی هاکه مثـل ننـو تـاپ
می خوره خوابش برده. خانم پرهام با خجالت گفت »
ـ ببخشین ترو خدا! خانم بزرگ از یه ساعت و نیم پیش که فهمید شما براي خواستگاري تشریف می آریـن و خونـواده ي اقـاي
ذکاوتم زحمت می کشن و تشریف می ارن، اومده اینجا نشسته منتظر شما! از بس دوست تـون داره، مخـصوصا مینـا جـون رو!
ببخشین! نیما جون رو! بخدا از بس خانم بزرگ تو خونه، مینا جون مینا جون می کنه، ماهام عادت کردیم نیما جون رو اینجوري
صدا کنیم!
پاییز به مهرش می نازد
و من
به تویی که ندارمت
میدانی
تفاوت من وپاییز چیست؟!
هر دو رنگ باخته ایم
او از مهر
و من
از بی مهری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
@ghaseedak
یادمان باشد که:
"حق الناس "
همیشه پول نیست!
گاهی
"دل" است...
دلی که: باید بدست می آوردیم
و نیاوردیم!
دلی که: باید می دادیم و ندادیم!
دلی که: شکستیم و رهاکردیم!
دلهای غمگینی که:
بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!.
@ghaseedak
قاصدک
#پارت114 یلدا اِه...! بس کن دیگه! نیما ـ اوناهاش! اوناهاش! ـ« تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم ک
#پارت115 یلدا
همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا معرفی می کنم!
« دوباره همه خندیدیم که خانم پرهام گفت »
ـ الان صداشون می کنم.
« نیما با التماس گفت »
ـ نه ترو خدا! زابراش نکنین! بلند می شه نحسی می کنه! بذارین خودش بیدار شه.
« همه خندیدیم و همونجا رو مبل ها نشستیم که دو سه دقیقه بعد، یلدا که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم
خیلی قشنگ بافته بود، اومد تو و سلام کرد. همه بلند شدیم و جوابش رو دادیم که رفت و کنار کادرش نشست. یه خـرده بعـد
برامون پایی آوردن و صحبت از این در و اون در شروع شد که از سر و صدا، خانم بزرگ سرشو یه تکون داد و نیما زود شـروع
کرد صندلی ش رو تکون دادن و پیش پیش کردن! همه زدیم زیر خنده ! جالب اینکه خانم بزرگ دوباره گرفت خوابید!»
نیما ـ بابا یواشتر! چه خبرتونه؟!
خانم پرهام ـ نیما جون بذار بیدارشن خانم جون!
نیما ـ نه، نه! این الان در سن بلوغه! احتیاج به خواب زیاد داره!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. یه خرده که گذشت، پدر نیما گفت »
ـ خب جناب پرهام. ما دوباره خدمت رسیدیم که انشااله این دفعه این امر خیر صورت بگیره. دیگه همه چی دست شما رو مـی
بوسه.
« آقا پرهام یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
ـ باعث افتخار ماس که با یه همچین خانواده اي وصلت کنیم. انشااله به پاي هم پیر بشن.
« تا اینو گفت همه شروع کردن دست زدن که خانم بزرگ از خواب پرید! نیما تند تند شروع کرد پیش پیش کردن و صندلی
رو تکون دادن اما دیگه فیاده نداشت و خانم بزرگ چشماشو وا کرد و تا نیما رو دید خندید و گفت »
ـ اومدي مینا جون؟! کی اومدي؟
« نیما همونجور که صندلی رو تند تند تکون می داد گفت »
ـ پیش پیش پیش! بخواب خانم بزرگ جون! چشماشتو ببند «خواب» توش نره!
خانم بزرگ ـ چشمامو ببندم «آب» توش نره؟! مگه بارون داره می آد؟
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ دیدین حالا! حالا خودتون بیاین باهاش یکه به دو کنین!
خانم بزرگ ـ مینا جون، اینا که قرار بود خواستگاري، اومدن؟
نیما ـ بعله خانم بزرگ.
خانم بزرگ ـ پس کجان؟ چطور با شماها اومدن؟ داماد کیه؟
« نیما برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت »
ـ بیا جلو خودتو به خانم بزرگ نشون بده وگرنه تا شب هی حاضر غایبت می کنه!
« بلند شدم و رفتم جلو و یه خانم بزرگ سلام کردم که خانم بزرگ گفت
اینکه ضیا جون خودمونه! پس داماد کجاس؟!
نیما ـ خانم بزرگ، داماد همین بیچاره س!
خانم بزرگ ـ دامادمون «بیکاره س»؟!
نیما ـ نه بابا! « وردست باباش کار » می کنه؟!
خانم بزرگ ـ « عدس با ماش بار» می کنه؟! حماله؟!
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
ـ عمه خانم خبر داره یه همچین آدمی می خواد بیاد خواستگاري؟ ضیاجون که به این خوبی بود و شغل شم مهندسـی بـود رد
کردین، حالا یلدا باید زن یه حمال بشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که عصبانی شده بود گفت »
ـ برین عمه خانم رو صدا کنین بیاد پایین بفهمه قراره کیا بیان خواستگاري برادر زاده اش! رفته تو اتاق بست نشسته که چـی؟!
هی بهش گفتم عمه خانم تو این روز و روزگار مرد خوب کم گیر میاد. این یلدا رو بده به این ضیا جون که چقدر پـسر خوبیـه!
گوش نکرد که نکرد! حالا باید بشینم اینجا منتظر حناله بشیم که بیاد دخترمون رو ورداره بره!
« دیگه همه داشتیم از خنده می مردیم که نیما گفت »
ـ خانم بزرگ، داماد حمال هس اما بین هزار تا حمال تکه! یعنی قیافه ش رو که نگاه می کنی، داد می زنه که صد ساله حماله!
« همه زدن زیر خنده! برگشتم چپ چپ نگاهش کردم که خانم بزرگ گفت »
ـ ضیاجون غصه نخوري آ! من اگه بمیرم نمیذارم این وصلت سر بگیره!
« بعد برگشت به آقاي پرهام و خانمش نگاه کرد و گفت »
ـ شماها مگه دیوونه شدین که انقدر راحت نشستین حماله بیاد خواستگاري دخترتون؟!
نیما ـ سیاوش کاشکی توام رفته بودي و درس ت رو می خونی که امروز پدر و مادرت خجالت زده نشن!
ـ باز شوخی بی موقع کردي؟!
قاصدک
#پارت115 یلدا همه زدیم زیر خنده که نیما گفت » ـ اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا م
#پارت115 یلدا
همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا معرفی می کنم!
« دوباره همه خندیدیم که خانم پرهام گفت »
ـ الان صداشون می کنم.
« نیما با التماس گفت »
ـ نه ترو خدا! زابراش نکنین! بلند می شه نحسی می کنه! بذارین خودش بیدار شه.
« همه خندیدیم و همونجا رو مبل ها نشستیم که دو سه دقیقه بعد، یلدا که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم
خیلی قشنگ بافته بود، اومد تو و سلام کرد. همه بلند شدیم و جوابش رو دادیم که رفت و کنار کادرش نشست. یه خـرده بعـد
برامون پایی آوردن و صحبت از این در و اون در شروع شد که از سر و صدا، خانم بزرگ سرشو یه تکون داد و نیما زود شـروع
کرد صندلی ش رو تکون دادن و پیش پیش کردن! همه زدیم زیر خنده ! جالب اینکه خانم بزرگ دوباره گرفت خوابید!»
نیما ـ بابا یواشتر! چه خبرتونه؟!
خانم پرهام ـ نیما جون بذار بیدارشن خانم جون!
نیما ـ نه، نه! این الان در سن بلوغه! احتیاج به خواب زیاد داره!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. یه خرده که گذشت، پدر نیما گفت »
ـ خب جناب پرهام. ما دوباره خدمت رسیدیم که انشااله این دفعه این امر خیر صورت بگیره. دیگه همه چی دست شما رو مـی
بوسه.
« آقا پرهام یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
ـ باعث افتخار ماس که با یه همچین خانواده اي وصلت کنیم. انشااله به پاي هم پیر بشن.
« تا اینو گفت همه شروع کردن دست زدن که خانم بزرگ از خواب پرید! نیما تند تند شروع کرد پیش پیش کردن و صندلی
رو تکون دادن اما دیگه فیاده نداشت و خانم بزرگ چشماشو وا کرد و تا نیما رو دید خندید و گفت »
ـ اومدي مینا جون؟! کی اومدي؟
« نیما همونجور که صندلی رو تند تند تکون می داد گفت »
ـ پیش پیش پیش! بخواب خانم بزرگ جون! چشماشتو ببند «خواب» توش نره!
خانم بزرگ ـ چشمامو ببندم «آب» توش نره؟! مگه بارون داره می آد؟
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ دیدین حالا! حالا خودتون بیاین باهاش یکه به دو کنین!
خانم بزرگ ـ مینا جون، اینا که قرار بود خواستگاري، اومدن؟
نیما ـ بعله خانم بزرگ.
خانم بزرگ ـ پس کجان؟ چطور با شماها اومدن؟ داماد کیه؟
« نیما برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت »
ـ بیا جلو خودتو به خانم بزرگ نشون بده وگرنه تا شب هی حاضر غایبت می کنه!
« بلند شدم و رفتم جلو و یه خانم بزرگ سلام کردم که خانم بزرگ گفت
اینکه ضیا جون خودمونه! پس داماد کجاس؟!
نیما ـ خانم بزرگ، داماد همین بیچاره س!
خانم بزرگ ـ دامادمون «بیکاره س»؟!
نیما ـ نه بابا! « وردست باباش کار » می کنه؟!
خانم بزرگ ـ « عدس با ماش بار» می کنه؟! حماله؟!
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
ـ عمه خانم خبر داره یه همچین آدمی می خواد بیاد خواستگاري؟ ضیاجون که به این خوبی بود و شغل شم مهندسـی بـود رد
کردین، حالا یلدا باید زن یه حمال بشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که عصبانی شده بود گفت »
ـ برین عمه خانم رو صدا کنین بیاد پایین بفهمه قراره کیا بیان خواستگاري برادر زاده اش! رفته تو اتاق بست نشسته که چـی؟!
هی بهش گفتم عمه خانم تو این روز و روزگار مرد خوب کم گیر میاد. این یلدا رو بده به این ضیا جون که چقدر پـسر خوبیـه!
گوش نکرد که نکرد! حالا باید بشینم اینجا منتظر حناله بشیم که بیاد دخترمون رو ورداره بره!
« دیگه همه داشتیم از خنده می مردیم که نیما گفت »
ـ خانم بزرگ، داماد حمال هس اما بین هزار تا حمال تکه! یعنی قیافه ش رو که نگاه می کنی، داد می زنه که صد ساله حماله!
« همه زدن زیر خنده! برگشتم چپ چپ نگاهش کردم که خانم بزرگ گفت »
ـ ضیاجون غصه نخوري آ! من اگه بمیرم نمیذارم این وصلت سر بگیره!
« بعد برگشت به آقاي پرهام و خانمش نگاه کرد و گفت »
ـ شماها مگه دیوونه شدین که انقدر راحت نشستین حماله بیاد خواستگاري دخترتون؟!
نیما ـ سیاوش کاشکی توام رفته بودي و درس ت رو می خونی که امروز پدر و مادرت خجالت زده نشن!
ـ باز شوخی بی موقع کردي؟!