یادمان باشد که:
"حق الناس "
همیشه پول نیست!
گاهی
"دل" است...
دلی که: باید بدست می آوردیم
و نیاوردیم!
دلی که: باید می دادیم و ندادیم!
دلی که: شکستیم و رهاکردیم!
دلهای غمگینی که:
بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!.
@ghaseedak
قاصدک
#پارت114 یلدا اِه...! بس کن دیگه! نیما ـ اوناهاش! اوناهاش! ـ« تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم ک
#پارت115 یلدا
همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا معرفی می کنم!
« دوباره همه خندیدیم که خانم پرهام گفت »
ـ الان صداشون می کنم.
« نیما با التماس گفت »
ـ نه ترو خدا! زابراش نکنین! بلند می شه نحسی می کنه! بذارین خودش بیدار شه.
« همه خندیدیم و همونجا رو مبل ها نشستیم که دو سه دقیقه بعد، یلدا که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم
خیلی قشنگ بافته بود، اومد تو و سلام کرد. همه بلند شدیم و جوابش رو دادیم که رفت و کنار کادرش نشست. یه خـرده بعـد
برامون پایی آوردن و صحبت از این در و اون در شروع شد که از سر و صدا، خانم بزرگ سرشو یه تکون داد و نیما زود شـروع
کرد صندلی ش رو تکون دادن و پیش پیش کردن! همه زدیم زیر خنده ! جالب اینکه خانم بزرگ دوباره گرفت خوابید!»
نیما ـ بابا یواشتر! چه خبرتونه؟!
خانم پرهام ـ نیما جون بذار بیدارشن خانم جون!
نیما ـ نه، نه! این الان در سن بلوغه! احتیاج به خواب زیاد داره!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. یه خرده که گذشت، پدر نیما گفت »
ـ خب جناب پرهام. ما دوباره خدمت رسیدیم که انشااله این دفعه این امر خیر صورت بگیره. دیگه همه چی دست شما رو مـی
بوسه.
« آقا پرهام یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
ـ باعث افتخار ماس که با یه همچین خانواده اي وصلت کنیم. انشااله به پاي هم پیر بشن.
« تا اینو گفت همه شروع کردن دست زدن که خانم بزرگ از خواب پرید! نیما تند تند شروع کرد پیش پیش کردن و صندلی
رو تکون دادن اما دیگه فیاده نداشت و خانم بزرگ چشماشو وا کرد و تا نیما رو دید خندید و گفت »
ـ اومدي مینا جون؟! کی اومدي؟
« نیما همونجور که صندلی رو تند تند تکون می داد گفت »
ـ پیش پیش پیش! بخواب خانم بزرگ جون! چشماشتو ببند «خواب» توش نره!
خانم بزرگ ـ چشمامو ببندم «آب» توش نره؟! مگه بارون داره می آد؟
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ دیدین حالا! حالا خودتون بیاین باهاش یکه به دو کنین!
خانم بزرگ ـ مینا جون، اینا که قرار بود خواستگاري، اومدن؟
نیما ـ بعله خانم بزرگ.
خانم بزرگ ـ پس کجان؟ چطور با شماها اومدن؟ داماد کیه؟
« نیما برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت »
ـ بیا جلو خودتو به خانم بزرگ نشون بده وگرنه تا شب هی حاضر غایبت می کنه!
« بلند شدم و رفتم جلو و یه خانم بزرگ سلام کردم که خانم بزرگ گفت
اینکه ضیا جون خودمونه! پس داماد کجاس؟!
نیما ـ خانم بزرگ، داماد همین بیچاره س!
خانم بزرگ ـ دامادمون «بیکاره س»؟!
نیما ـ نه بابا! « وردست باباش کار » می کنه؟!
خانم بزرگ ـ « عدس با ماش بار» می کنه؟! حماله؟!
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
ـ عمه خانم خبر داره یه همچین آدمی می خواد بیاد خواستگاري؟ ضیاجون که به این خوبی بود و شغل شم مهندسـی بـود رد
کردین، حالا یلدا باید زن یه حمال بشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که عصبانی شده بود گفت »
ـ برین عمه خانم رو صدا کنین بیاد پایین بفهمه قراره کیا بیان خواستگاري برادر زاده اش! رفته تو اتاق بست نشسته که چـی؟!
هی بهش گفتم عمه خانم تو این روز و روزگار مرد خوب کم گیر میاد. این یلدا رو بده به این ضیا جون که چقدر پـسر خوبیـه!
گوش نکرد که نکرد! حالا باید بشینم اینجا منتظر حناله بشیم که بیاد دخترمون رو ورداره بره!
« دیگه همه داشتیم از خنده می مردیم که نیما گفت »
ـ خانم بزرگ، داماد حمال هس اما بین هزار تا حمال تکه! یعنی قیافه ش رو که نگاه می کنی، داد می زنه که صد ساله حماله!
« همه زدن زیر خنده! برگشتم چپ چپ نگاهش کردم که خانم بزرگ گفت »
ـ ضیاجون غصه نخوري آ! من اگه بمیرم نمیذارم این وصلت سر بگیره!
« بعد برگشت به آقاي پرهام و خانمش نگاه کرد و گفت »
ـ شماها مگه دیوونه شدین که انقدر راحت نشستین حماله بیاد خواستگاري دخترتون؟!
نیما ـ سیاوش کاشکی توام رفته بودي و درس ت رو می خونی که امروز پدر و مادرت خجالت زده نشن!
ـ باز شوخی بی موقع کردي؟!
قاصدک
#پارت115 یلدا همه زدیم زیر خنده که نیما گفت » ـ اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا م
#پارت115 یلدا
همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا معرفی می کنم!
« دوباره همه خندیدیم که خانم پرهام گفت »
ـ الان صداشون می کنم.
« نیما با التماس گفت »
ـ نه ترو خدا! زابراش نکنین! بلند می شه نحسی می کنه! بذارین خودش بیدار شه.
« همه خندیدیم و همونجا رو مبل ها نشستیم که دو سه دقیقه بعد، یلدا که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم
خیلی قشنگ بافته بود، اومد تو و سلام کرد. همه بلند شدیم و جوابش رو دادیم که رفت و کنار کادرش نشست. یه خـرده بعـد
برامون پایی آوردن و صحبت از این در و اون در شروع شد که از سر و صدا، خانم بزرگ سرشو یه تکون داد و نیما زود شـروع
کرد صندلی ش رو تکون دادن و پیش پیش کردن! همه زدیم زیر خنده ! جالب اینکه خانم بزرگ دوباره گرفت خوابید!»
نیما ـ بابا یواشتر! چه خبرتونه؟!
خانم پرهام ـ نیما جون بذار بیدارشن خانم جون!
نیما ـ نه، نه! این الان در سن بلوغه! احتیاج به خواب زیاد داره!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. یه خرده که گذشت، پدر نیما گفت »
ـ خب جناب پرهام. ما دوباره خدمت رسیدیم که انشااله این دفعه این امر خیر صورت بگیره. دیگه همه چی دست شما رو مـی
بوسه.
« آقا پرهام یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
ـ باعث افتخار ماس که با یه همچین خانواده اي وصلت کنیم. انشااله به پاي هم پیر بشن.
« تا اینو گفت همه شروع کردن دست زدن که خانم بزرگ از خواب پرید! نیما تند تند شروع کرد پیش پیش کردن و صندلی
رو تکون دادن اما دیگه فیاده نداشت و خانم بزرگ چشماشو وا کرد و تا نیما رو دید خندید و گفت »
ـ اومدي مینا جون؟! کی اومدي؟
« نیما همونجور که صندلی رو تند تند تکون می داد گفت »
ـ پیش پیش پیش! بخواب خانم بزرگ جون! چشماشتو ببند «خواب» توش نره!
خانم بزرگ ـ چشمامو ببندم «آب» توش نره؟! مگه بارون داره می آد؟
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
ـ دیدین حالا! حالا خودتون بیاین باهاش یکه به دو کنین!
خانم بزرگ ـ مینا جون، اینا که قرار بود خواستگاري، اومدن؟
نیما ـ بعله خانم بزرگ.
خانم بزرگ ـ پس کجان؟ چطور با شماها اومدن؟ داماد کیه؟
« نیما برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت »
ـ بیا جلو خودتو به خانم بزرگ نشون بده وگرنه تا شب هی حاضر غایبت می کنه!
« بلند شدم و رفتم جلو و یه خانم بزرگ سلام کردم که خانم بزرگ گفت
اینکه ضیا جون خودمونه! پس داماد کجاس؟!
نیما ـ خانم بزرگ، داماد همین بیچاره س!
خانم بزرگ ـ دامادمون «بیکاره س»؟!
نیما ـ نه بابا! « وردست باباش کار » می کنه؟!
خانم بزرگ ـ « عدس با ماش بار» می کنه؟! حماله؟!
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
ـ عمه خانم خبر داره یه همچین آدمی می خواد بیاد خواستگاري؟ ضیاجون که به این خوبی بود و شغل شم مهندسـی بـود رد
کردین، حالا یلدا باید زن یه حمال بشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که عصبانی شده بود گفت »
ـ برین عمه خانم رو صدا کنین بیاد پایین بفهمه قراره کیا بیان خواستگاري برادر زاده اش! رفته تو اتاق بست نشسته که چـی؟!
هی بهش گفتم عمه خانم تو این روز و روزگار مرد خوب کم گیر میاد. این یلدا رو بده به این ضیا جون که چقدر پـسر خوبیـه!
گوش نکرد که نکرد! حالا باید بشینم اینجا منتظر حناله بشیم که بیاد دخترمون رو ورداره بره!
« دیگه همه داشتیم از خنده می مردیم که نیما گفت »
ـ خانم بزرگ، داماد حمال هس اما بین هزار تا حمال تکه! یعنی قیافه ش رو که نگاه می کنی، داد می زنه که صد ساله حماله!
« همه زدن زیر خنده! برگشتم چپ چپ نگاهش کردم که خانم بزرگ گفت »
ـ ضیاجون غصه نخوري آ! من اگه بمیرم نمیذارم این وصلت سر بگیره!
« بعد برگشت به آقاي پرهام و خانمش نگاه کرد و گفت »
ـ شماها مگه دیوونه شدین که انقدر راحت نشستین حماله بیاد خواستگاري دخترتون؟!
نیما ـ سیاوش کاشکی توام رفته بودي و درس ت رو می خونی که امروز پدر و مادرت خجالت زده نشن!
ـ باز شوخی بی موقع کردي؟!