eitaa logo
قاصدک
103هزار دنبال‌کننده
66.9هزار عکس
45.9هزار ویدیو
137 فایل
👈ما نمیتونیم آینده رو انتخاب کنیم، فقط رقمش میزنیم همین...😉 . . . . آیدی ادمین تبادلات: @Maleka_ad تعرفه تبلیغات؛ https://eitaa.com/joinchat/3446669459Cc4cd1f4ae2 جهت رزرو تبلیغات به لینک بالا بپبوندین👆👆 🎎خیلی کانال خوبیه. @shapaarak
مشاهده در ایتا
دانلود
#استوری @ghasedak
@ghaseedak 🏴🏴🏴🏴
@ghaseedak
"دل مرنجان" که زهر دل به "خدا" راهی هست ... @ghaseedak
@ghaseedak
برای شادی روح این عزیزان درخون خفته فاتحه.وصلواتی.ختم.کنیم. @ghaseedak
استوری @ghaseedak
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را ...❤️ @ghaseedak
عکس. نوشته @ghaseedak
|🌺| مــــن می روم ز ڪوے تـــو و دل نمـی رود... #شفیعی_ڪدڪنی❣
حسین پناهی چه زیبا گفت: ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!! ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...! ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!! ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!! ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!! ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...! ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...! ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ...! ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...! ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!! ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!! من می مانم و خدا..... با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند..؟! چرا.؟؟ @ghaseedak
💚مصرعی از قلـــــــب مـــن، 💚 با مصـــــرعی از قلــــــب تـــــو 💚شــــــاه بیتــــــی می شود 💚در دفتــــــر و دیـــــوان عشـــــــق
حس خوبیه💞 وقتی یکی بهت میگه ای کاش زودتر میشناختمت!!! @ghaseedak
#استوری @ghaseedak
قاصدک
#پارت112 یلدا شیوا ـ اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک. ـ پس چیکار می کنه اونجا؟ شیوا ـ در
یلدا شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دست می ده و مـی رهحمـوم و هی خودشو می شوره! ـ تو چه جوري با اون پسره اشنا شدي؟ شیوا ـ ده تا کلک سوار کردم تا تونستم! طرف خیلی پولدار بود! با هر کسی جور نمی شد! اول یه ماشین شیک و گرون قیمت از یکی از بچه ها گرفتیم. البته با راننده ش. خیلی وقت بود کهدورادور مواظبش رودیم که چه روزایی کجاهـا مـی ره و برنامـه ش چیه. وقتی فهمیدیم، دو سه بار خودمو بهش نشون دادم تا بالاخره هر جوري بود اومد جلو و سر حرف رو باهـام وا کـرد. دیگـه بقیه ش بمانید اما بهش کلکی زدم که خودشم خبر دار نشد! آخرشم که دید! یه چک م ازش گرفتم که باگیتا نصف کردیم. دو میلیون بهم پول داد که سر و صداي منو خفه کنه! البته مثلا هنوز خبر نداره که چه بلایی سرش آوردم! ـ براي چی؟ شیوا ـ انتقام! انتقام گیتا! کگاري که اون با گیتا کرد، هیچ حیوونی با حیوون دیگه نمی کنه! ـ درسته! ار کثیفی بوده. شیوا ـ ماهام آدماي کثیفی هستیم، نه؟ ـ گیتا کجاس؟ شیوا ـ حتما یا داره گریه می کنه، یا رفته حموم و هی خودشو می شوره! ـ نمی دونم چی بگم! اینایی که گفتی، بعضی جاهاش واقعا به یهقصه بیشتر شبیه تا واقعیت! یوا ـ ما زندگی گندي داشتیم و داریم سیاوش خان! دختري که نجابت رو گذاشت کنار، این چیزا تو زندگیش زیاد پیش می آد! یعنی اصلا دیگه زندگی نداره. « یه دفعه صداي شیکستن یه چیزي اومد. یه لحظه بعد شیوا گفت » ـ ببخشین سیاوش خان، یه لحظه اجازه بدین! « بلند شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت و گفت » ـ ببخشین، اگه اجازه بدین من دیگه برم. ـ طوري شده؟ شیوا ـ داره تو آشپزخونه گریه می کنه! تموم صورتش رو چنگ انداخته و زخمی کرده! ـ پس برید زودتر! اگه کمکی از دست من ساخته بود بهم زنگ بزنین! خداحافظ! « خداحافظی کرد و رفت. از دست خودم عصبانی بود که چه سوال بی موقعی کردم! ساعت حـدود چهـار و نـیم بـود. لباسـامو عوض کردم و رفتم خونه نیما اینا. زنگ زدم. زینت خانم در رو وا کرد و رفتم تو. وقتی از پله هلی حیاط گذشـتم، زینـت خـانم اومد جلو و گفت که نیما طبقه ي پایین تو استخره. برگشتم و از تو حیاط رفتم طبقه ي پایین که اسـتخر و سـوناي خونـه شـون اونجا بود. در رو وا کردم و رفتم تو و از قسمت رخت کن رد شدم و رفتم طرف استخر نشستمو تماشـاش کـردم مـایو پوشـیده بود و یه عینک آقتابی م زده بود که نوري که از شیشه هاي سقف می آد، چشماشو اذیت نکنه. این قسمت خونـه شـون خیلـی قشنگ بود! یعنی کلا خونه شون خیلی قشنگ بود. نقشه ش رو پدر نیما کشیده بود. استخر، زیر پاسیوي خونه بود که سـقف ش همه شیشه بود! نشسته بودم و نگاهش می کردم. یعه دفعه احساس کردم چقدر دوستش دارم!
قاصدک
#پارت113 یلدا شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دس
اگه یه روز نمی دیدمش یا حد اقل صداش رو نمی شنیدم، انگار یه چیزي گم کرده بـودم! بلنـد شـدم و رفـتم لبـه ي اسـتخر نشستم و یه مشت آب ورداشتم وپاشیدم بهش. وسط استخر بود و آب درست بهش نمی رسید فقط چند قطره بهش پاشید که همونجور که خواب بود، آروم گفت» ـ اب نپاش پري جون دیگه! « برگشتم دور و ورم رو نگاه کردم! گفتم نکنه غیر از من، کسی دیگه م اونجا باشه! اما هیچکس نبـود. سـه چهـار بـار دسـتامو محکم زدم تو آب که موج درست شد و تشک بادي ش تکون تکون خورد که گفت » ـ مرده شور اون دمبت رو ببرن! انقدر چلپ چلپ نکن دیگه! « اینو که گفت یه دفعه خودش از خواب پرسید و عینکش رو ورداشت و یه نگاهی به من کرد و گفت » ـ پري کو؟! پري رو چیکار کردي؟! ـ پري کیه؟! نیما ـ همین پري دریایی که الان اینجا بود! ـ پاشو که خواب دیدي! نیما ـ نه بجون تو! همنی الان داشت با دمبش به من آب می پاشید! ـ پري نبود که ، من بودم! نیما ـ تو داشتی با دمبت به من آب می پاشیدي؟! ـ گم شو با دستم می پاشیدم. « با دستاش مثل پارو، تشک رو آورد کنار استخر و گفت » ـ کی اومدي؟ ـ یه ده دقیقه س. نیما ـ لخت شو بیا تو. ـ حوصله شو ندارم. نیما ـ می گم لخت شون بیا تو کارت دارم! ـ جون تو حوصله ندارم. نیما ـ حوصله ندارم یعنی چی؟! بیا بگردیم ببینم پري درایی کجا رفته! تما همین دور و ورا زیر آبه! در رو ببند در نره! ـ گم شو! نیما ـ حالا لخت شو بیا تو، شاید پیداش کردیم! ـ باز چرت و پرت گفتی؟! پري دریایی اینجا کجا بود! نیما ـ چی می گی؟! الان یه ماهه دارم زاغش رو چوب می زنم! انگار از راه استخر اومده تو! ـ اصلا پري درایی دروغه، وجود نداره! « همونجور که دولا شده بود و داشت تو آب رو نگاه می کرد گفت » ــــ امـــا پـــري اســـتخري وجـــود داره. تـــازه زري اســـتخري م وجـــود داره! شـــهره اســـتخري م وجـــود داره ! ترانه ي استخري م ...
✨ 00 : 00 ✨ هرگز نكشم منت مهتاب جهان را تاريكي شب هاي مرا روي تو كافيست...
00 : 00 💜عاشق شده ام بر تو 💗تدبیر چه فرمایـی؟؟ 💜از راه صـلاح آیــم ؟؟ 💗یا از در رسوایی ...؟؟ 🌺🍃
چہ کرﺩﻩ ﺍے ﺗــﻮ ﺑﺎ ﺩﻟـ❤️ـﻢ ڪہ ﻧﺒﺾ ﻣن🙊 ﺻـﺪﺍے ﺗﻮﺳــ 🗣 ــــت ﭼﻪ کرﺩﻩ ﺍے ﺗــﻮ ﺑﺎ ﺳﺮﻡ 😮 کہ ﻓڪر ﻣن ﻫﻮﺍے توســـت...‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍂🍁
الهـــی✨ چتر مهربانی ات رابر سرهمۂ مان✨ نگاه دار تا آسوده بخوابیم✨ کمی فقط کمی✨ بیشتر از همیشہ خستہ ایم✨ و دل بستہ ایم بہ رحمت و حمایتت آمیـڹ یا رب العالمیـڹ✨ شبتون آروووم✨
سر صبحی که همه مست نم گلبرگند من بروی تو،ازاین دور،سلامی دارم... @ghaseedak
می گفت: اگه دوستم داری ثابت کن،قسم بخور چشم هایش را بوسیدم و گفتم: "به همین برکت قسم" @ghaseedak پوریا.نبی.پور
🌺با آرزوی اینکه آموزگاران و دانش آموزان 🌺عزیز،سال موفقی را آغاز کنند... @ghaseedak
گاه باید خندید بر غمی بی پایان... شعر.گرافی @ghaseedak #سهراب_سپهری
حدیث.زیبا پیامبر(ص) #نیکی_به_پدرو مادر @ghaseedak
قاصدک
#پارت113 یلدا شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دس
یلدا اِه...! بس کن دیگه! نیما ـ اوناهاش! اوناهاش! ـ« تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم که دستمو گرفت و کشید تو اب و منم سکندري افتادم تو استخر! » نیما ـ سیاوش، بگیرش بلا گرفته رو در نره تا من برم یه تنگ آب بیارم، بندازیمش توش! « اینو گفت و خودش از استختر رفت بیرون و رو یه صندلی نشست! از همون تو آب گفتم » ـ واقعا دیوونه اي نمیا! نیما ـ من دیوونه م یا تو که با لباس رفتی تو استخر دنبال پري می گردي؟! ـ گم شو! حالا چی بپوشم؟! الان سرما می خورم! نیما ـ دردون حسن کبابی رو ببین! من لخت اینجا نشستم، سرما نمی خورم، اون وقت آقا با لباس سرما می خوره! ـ با لباس خیس! بیا کمک کن بیام بیرون. لباسم سنگین شده! « اومد لب استخر و دستمو گرفت و کشید بیرون. رفتم یه گوشه و کیفم رو در آوردم. شانس اوردم که توش خیس نشده بود » ـ عجب شوخی هایی می کنی ها! گه این کاغذا خیس شده بود چی؟ « دیدم باز داره تو اب رو نگاه می کنه » ـ چی رو نیگاه می کنی؟! چیزي ار جیب م افتاده تو آب؟ نیما ـ نه، دارم نیگاه می کنم نکنه یه دفعه راست راستکی پري دریاي زیر آب باشه! « رفتم جلو و هلش دادم تو اب! رفت زیر آب و تا اومد بالا گفت » ـ گرفتمش! جون تو دمبش رو گرفتم! بیا کمک که لیزه وامونده! « شروع کردم از همون بالا بهش آب پاشیدم که گفت » ـ بیا تو دیگه! حالا که دیگه خیس شدي، برو یه مایو بپوش بیا تو. « رفتم تو قسمت رخت کن و لباسامو در آوردم و یه مایو پوشیدم رفتم تو و پریدم تو آب. دوتایی شـروع کـردیم بـا هـم شـنا کردن. شناش خیلی عالی بود. یه خرده که شنا کردیم شروع کرد منو اذیت کردن و هی سرمو می کرد زیر آب! یه ساعتی شنا کردیم و باهم شوخی و اومدیم بیرون. برام حوله آورد و بعد آیفون زد که زینـت خـانم برامـون چـایی آورد کـه خیلی بهمون چسبید و دوتایی نشستیم به گپ زدن. وقتی پیش ش بودم اصلا نمی فهمیدم کـه زمـان چطـوري میگـذره! انقـدر قشنگ و بامزه حرف می زد و چیزاي بانمک می گفت که آدم یادش می رفت که دنیا اصلا غمی م وجود داره!»
قاصدک
#پارت114 یلدا اِه...! بس کن دیگه! نیما ـ اوناهاش! اوناهاش! ـ« تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم ک
فصل دهم « همون شب پدر و مادرم نیما برگشتن خونه و فردا صبحش پدر و مادر من. نیما براي پـدر و مـادرش جریـان مـن و یلـدا رو تعریف کرده بود پدرش همون شب زنگ زده بود به آقاي پرهام و قرار خواستگاري رو گذاشته بود. قـرار شـده بـود کـه فـردا شبش بریم خونه ي یلدا اینا. از صبحش اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار بکنم! ده بار زنگ زدم به نیما که آخـرش دو شـاخه ي تلفـن ش رو از پریز کشیده بود بیرون و موبایلش رو خاموش کرده بود! حدود ساعت شیش بعد از ظهرش، من و سیما و پدر و مادرم رفتیم خونه ي نیما اینا که کمی وقت داشـته باشـیم بـا همدیگـه صحبت کنیم. پدر نیما می گفت که شکر خدا هیچ مشکلی نیس و آقاي پرهام قول و جواب مساعد داده. خیلی خوشحال بودم. یه ساعت بعدش هنگی حرکت کردیم و رفتیم خونه ي یلدا اینا. وارد حیاط شون که شدم، دیدم پشت پنجـره شـون واسـتاده و منم براش دست تکون دادم که نیما گفت » ـ جلف بازي در نیار! یه خرده شم بذار براي بعد از عروسی! ـ گم شو نیما! اونجا رفتیم شروع نکنی شوخی کردن ها! نیما ـ بذار اول ببینم می شه یا نمی شه! ـ لال شه اون زبونت! نیما ـ بدبخت هنوز عمه خانم مخالفه. ـ مگه آقاي پرهام نگفته همه چیز جوره؟ نیما ـ همه چیز جوره جز عمه خانم. ـ راست می گی؟! نیما ـ از اون روزي که یلدا باهاش دعوا کرد، رفته تو اتاقش و بیرون نیومده! ناهار و شامش رو همونجا می خوره! ـ براي ما چه فرقی داره؟! نیما ـ هیچی. اما اگه بزرگ فامیل که همین عمه خانم باشه، با عروسی تون موافق نباشه و تو مراسم شرکت نکنـه، هـم درسـت نیس و هم براي خونواده ي پرهام خیلی بد می شه. حالا بیا بریم که جا موندیم. « از در پایین خونه شون رفته بودیم تو. همه رسیده بودن دم ساختمون و من و نیما هنوز داشتیم تـو حیـاط حـرف مـی زدیـم. دوتایی تند رفتیم پیش بقیه جلوي ساختمون، خدمتکار در و برامون وا کرد و رفتیم تو و خانم و آقاي پرهام اومدن جلو اسـتقبال و با خوش و بش بردن مون تو سالن. وقتی رسیدیم تو سالن، دیدیم خانم بزرگ رو یه دونه از این صندلی هاکه مثـل ننـو تـاپ می خوره خوابش برده. خانم پرهام با خجالت گفت » ـ ببخشین ترو خدا! خانم بزرگ از یه ساعت و نیم پیش که فهمید شما براي خواستگاري تشریف می آریـن و خونـواده ي اقـاي ذکاوتم زحمت می کشن و تشریف می ارن، اومده اینجا نشسته منتظر شما! از بس دوست تـون داره، مخـصوصا مینـا جـون رو! ببخشین! نیما جون رو! بخدا از بس خانم بزرگ تو خونه، مینا جون مینا جون می کنه، ماهام عادت کردیم نیما جون رو اینجوري صدا کنیم!
پاییز به مهرش می نازد و من به تویی که ندارمت میدانی تفاوت من وپاییز چیست؟! هر دو رنگ باخته ایم او از مهر و من از بی مهری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @ghaseedak
تقدیم به دختر خانمها @ghaseedak