قاصدک
#پارت112 یلدا شیوا ـ اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک. ـ پس چیکار می کنه اونجا؟ شیوا ـ در
#پارت113 یلدا
شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دست می ده و مـی رهحمـوم و
هی خودشو می شوره!
ـ تو چه جوري با اون پسره اشنا شدي؟
شیوا ـ ده تا کلک سوار کردم تا تونستم! طرف خیلی پولدار بود! با هر کسی جور نمی شد! اول یه ماشین شیک و گرون قیمت از
یکی از بچه ها گرفتیم. البته با راننده ش. خیلی وقت بود کهدورادور مواظبش رودیم که چه روزایی کجاهـا مـی ره و برنامـه ش
چیه. وقتی فهمیدیم، دو سه بار خودمو بهش نشون دادم تا بالاخره هر جوري بود اومد جلو و سر حرف رو باهـام وا کـرد. دیگـه
بقیه ش بمانید اما بهش کلکی زدم که خودشم خبر دار نشد! آخرشم که دید! یه چک م ازش گرفتم که باگیتا نصف کردیم. دو
میلیون بهم پول داد که سر و صداي منو خفه کنه! البته مثلا هنوز خبر نداره که چه بلایی سرش آوردم!
ـ براي چی؟
شیوا ـ انتقام! انتقام گیتا! کگاري که اون با گیتا کرد، هیچ حیوونی با حیوون دیگه نمی کنه!
ـ درسته! ار کثیفی بوده.
شیوا ـ ماهام آدماي کثیفی هستیم، نه؟
ـ گیتا کجاس؟
شیوا ـ حتما یا داره گریه می کنه، یا رفته حموم و هی خودشو می شوره!
ـ نمی دونم چی بگم! اینایی که گفتی، بعضی جاهاش واقعا به یهقصه بیشتر شبیه تا واقعیت!
یوا ـ ما زندگی گندي داشتیم و داریم سیاوش خان! دختري که نجابت رو گذاشت کنار، این چیزا تو زندگیش زیاد پیش می آد!
یعنی اصلا دیگه زندگی نداره.
« یه دفعه صداي شیکستن یه چیزي اومد. یه لحظه بعد شیوا گفت »
ـ ببخشین سیاوش خان، یه لحظه اجازه بدین!
« بلند شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت و گفت »
ـ ببخشین، اگه اجازه بدین من دیگه برم.
ـ طوري شده؟
شیوا ـ داره تو آشپزخونه گریه می کنه! تموم صورتش رو چنگ انداخته و زخمی کرده!
ـ پس برید زودتر! اگه کمکی از دست من ساخته بود بهم زنگ بزنین! خداحافظ!
« خداحافظی کرد و رفت. از دست خودم عصبانی بود که چه سوال بی موقعی کردم! ساعت حـدود چهـار و نـیم بـود. لباسـامو
عوض کردم و رفتم خونه نیما اینا. زنگ زدم. زینت خانم در رو وا کرد و رفتم تو. وقتی از پله هلی حیاط گذشـتم، زینـت خـانم
اومد جلو و گفت که نیما طبقه ي پایین تو استخره. برگشتم و از تو حیاط رفتم طبقه ي پایین که اسـتخر و سـوناي خونـه شـون
اونجا بود. در رو وا کردم و رفتم تو و از قسمت رخت کن رد شدم و رفتم طرف استخر نشستمو تماشـاش کـردم مـایو پوشـیده
بود و یه عینک آقتابی م زده بود که نوري که از شیشه هاي سقف می آد، چشماشو اذیت نکنه. این قسمت خونـه شـون خیلـی
قشنگ بود! یعنی کلا خونه شون خیلی قشنگ بود. نقشه ش رو پدر نیما کشیده بود. استخر، زیر پاسیوي خونه بود که سـقف ش
همه شیشه بود!
نشسته بودم و نگاهش می کردم. یعه دفعه احساس کردم چقدر دوستش دارم!