لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
خوشه هایی از گندم که از روی تکبر
سر برافراشته و خوشه های دیگری که از
روی تواضع سر به زیر آورده بودند
نظرم را به خود جلب نمودند
و هنگامی که آنها را لمس کردم،
•• شگفت زده شدم ••
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را
پر از دانه های گندم یافتم
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز
چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند
اما در حقیقت خالی اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا به حق این شبهای عزیز
هیچ خانه ایی غم دار
هیچ مادری داغ دیده
هیچ پدری شرمنده
هیچ بیماری درد دیده
هیچ چشمی اشکبار
هیچ دستی محتاج
و هیچ دلی شکسته نباشد
@ghaseedak
قاصدک
#پارت111 یلدا یه شب ساعت حدود ده بود که دیدم در می زنن. در رو وا کردم دیدم افشاره. نذاشتم بیاد تو و
#پارت112 یلدا
شیوا ـ اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک.
ـ پس چیکار می کنه اونجا؟
شیوا ـ در واقع پرستار مادرمه. اونم معلوم نشده چه جوري به این موض وامونده مبتلا شده! خودشم نمی دونه. اون اصلا تو ایـن
خط ها نیس. فقط با ما زندگی می کنه و از مادرم پرستاري می کنه، آخه قبلا تو بیمارستان کار می کرده.
« اومدم یه سوال ازش بکنم که صداي زنگ درشون اومد. ازم عذر خواهی کرد و رفت که در رو وا کنه. وقتی برگشت گفت »
ـ گیتا اومده، سیاوش خان.
« بعد تلفن رو زد رو آیفون »
گیتا ـ سلام. حالتون چطوره؟
ـ سلام گیتا خانم، خیلی ممنون. شما چطورین؟
گیتا ـ ممنون، بد نیستم، اگه این جوونا بذارن! حالا که ماها دیگه ول کردیم، اونا نمیذارن!
ـ مگه چی شده؟
گیتا ـ تا یه دقیقه پامونو میذاریم تو خیابون، بزور می خوان آدمو سوار ماشین کنن! ببخشین، انگار مزاحم شدم!
ـ داشتم با شیوا خانم حرف می زدم.
شیوا ـ یعنی من حرف می زدم و سیاوش خان گوش می کردن.
گیتا ـ خاطرات رو تعرف می کردي؟
شیوا ـ خاطرات و چیزا دیگه.
گیتا ـ منم چند تا خاطره دارم که به دفعه باید براشون بگم.
ـ راستی، اون جوونه که اون روز باهاش تو رستوران بودي و بهت یه چک داد جریانش چی بود؟ همونکه یـه گوشـواره م گـوش
چپش کرده بود!
« تا اینو گفتم هر دو ساکت شدن. »
ـ چیز بدي پرسیدم؟
شیوا ـ نه، نه! یه لحظه ببخشین.
« انگار تلفن رو از آیفون خارج کرد و دو دقیقه بعد دوباره زد رو آیفون و گفت »
ـ ببخشین سیاوش خان.
ـ اگه کار دارین، برین! بعدا تماس می گرم.
شیوا ـ نه، کار نداریم. داشتم در مورد چیزي که پرسیدین با گیتا صحبت می کردم. آخه اون جریان، نصف ش مربوط بـه گیتـا
می شه.
ـ متوجه نمی شم.
شیوا ـ همین چند دقیقهپیش، یادتون هس داشتم براتون چی می گفتم؟
ـ در مورد چی؟
شیوا ـ گیتا! همونکه چطوري باهاش آشنا شدم!
ـ آهان! از ماشین پرتش کرده بودن پایین؟!
شیوا ـ آره، چون ازش اجازه نداشتم، بقیه ش رو براتون نگفتم.
ـ گیتا خانم اونجاس؟
شسیوا ـ نه، انگار رفت تو حموم یا آشپزخونه.
ـ خودش گفت که بگی.
شیوا ـ آره، راستش همون شبی که بهش برخوردم و با هم آشنا شدیم و آوردمش خونه مـون، وقتـی خوابیـدم، تقریبـا نزدیـک
سحر بود که با یه صدا از جام پریدم! اولش یه آن فکر کردم که حتما گیتا داره می گرده پولی، چیـزي پیـدا کنـه و ورداره و در
بره! آروم رفتم از اتاق بیرون. گیتا دیگه خوابیده بودو منم همیشه پیشم مادرم می خوابیـدم. خلاصـه پـاورچین پـاورچین رفـتم
بیرون تو سالن. دیدم کسی نیس. رفتم طرف اتاقی که گیتا توش خوابیده بود که یه صداهایی می آد! یواش لاي در رو وا کـردم
که دیدم گیتا رو تختش نشسته و همونجور گریه می کنه، با ناخن ش داره تمام تن ش رو پنجول می کشه و می کنه! رفتم تـو و
صداش کردم. فکر کردم داره خواب می بینه! تا صداش کردم و چراغ رو روشن کـردم، دیـدم تمـام تـن ش خوننیـو و مالینـه!
پریدم و دستاشو گرفتم که گریه ش تبدیل شد به ضجه! گذاشتم گریه کنه تا آروم بشه. وقتی کمـی آروم شـد، ازش پرسـیدم
خواب دید؟ هیچی نگفت. بند شدم براش یه لیوان آب آوردم و دادم خورد. وقتی خواستم بخوابونمش، بهم گفت خواب ندیـدم.
گفتم پس چی؟ گفت دید منو از ماشین پرت کردن پایین؟ گفتم آره، حتما پولت رو بهت ندادن! بلند شد رفت سر کیـف ش و
از توش یه عالمه هزاري در آورد نشونم داد و بعد پرت کرد یه طرف! تعجب کردم و گفتم اینارو اونا بهت دادن؟ سرشو تکـون
داد که گفتم پس دیگه چرا کتکت زدن و از ماشین انداختنت بیرون؟!
قاصدک
#پارت112 یلدا شیوا ـ اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک. ـ پس چیکار می کنه اونجا؟ شیوا ـ در
ده بودم، یه سیگار روشن کردم که گفت »
ـ ناراحت شدین؟
ـ خیلی!
قاصدک
#پارت112 یلدا شیوا ـ اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک. ـ پس چیکار می کنه اونجا؟ شیوا ـ در
رفت و تخت نشست و گفت سر شب داشتم تـو خیابونـا
دانبال مشتري می گشتم. یه دفعه یه ماشین خیلی شیک جلوم ترمز کرد و گفت سوار می شی؟ گفتم آره و سوار شدم و باهـاش
قیمت رو طی کردم. نه چونه زد و نه هیچی. تازه همون موقع پول شم بهم داد! خلاصه حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم
دم یه خونه. چه خونه اي! چه حیاطی!
پیاده شدم و رفتیم تو. وارد ساختمون که شدیم، کله م داشت سوت می کشید! چه خونه و زندگی اي داشت طرف! شاید بیست
و شیش هفت ساله شم نبود آ! خلاصه صدا کرد و یه پادو اومد تو. بهش گفت که برامون شام بیـارن. بعـد رفـت و بـرام نـوار
گذاشت و نشستیم به صحبت کردن. چقدر اقا بود! از زندگیم پرسید و از خونواده م و اینکـه چقـدر درس خونـدم و ایـن چیـزا.
وقتی پرسید چه جوري اینکاره شدم و من براش جریان رو تعریف ردم، بلند شد و یه مشت هزاري دیگه از تو یه کـشو در آورد
وداد به من و گفت اینارم بگیر! گرفتم و ازش خیلی تشکر کردم.
خلاصه نیم ساعت، سه ربع بعد، یه یارو دیگه اومد و گفت آقا شام حاضره. اونم به من اشاره کرد و دوتایی تو سالن عذا خـوري.
یه میز برامون چیده بودن که من تا اون وقت تو خوابم ندیده بودم. غذاهایی روش بود که من اصـلا اسـمو نمـی دونـستم چیـه!
خلاصه رفتیم نشستیم و شروع کردیم به خوردن. خودش که چیزي نمی مخورد و فقط با غذا بازي می کرد، اما من تـا تونـستم
خوردم. یه پیشخدمتم واستاده بود یه گوشه و تا بشقابم کثیف می شد، ور می داشت و یکی دیگه برام میذاشت! شده بودم عـین
این پرنسس ها تو این فیلمهاي خارجی!
غذامون که تموم شد، برگشتم تو همون سالم اولی و یه دقیقه بعد برامون قهوه آوردن. وقتی خوردیم بهم گفت حاضري؟ سـرمو
تکون دادم که بهم شااره کرد دنبالش برم. با همدیگه راه افتادیم و رفتیم طبقه ي بالاو مـن فقـط ایـن ور و اون ور رو نگـاه مـیکردم. چه فرش هایی! چه تابلوهایی! چه اسباب اثاثیه اي!
وقتی رسیدیم بالا، در یه اتاق رو وا کرد و رفتیم تو. اتاق خوابش بود اما اندازه ي خونه ما! انگار شصت هفتاد متر بود! یه گوشـه
ش یه تخت بود که آدم حظ می کرد نگاهش کنه چه برسه به اینکه روش بخوابه! یه تلویزیون توش بود اندازه ي یه سینما! یـه
ضبط صوت توش بود که بلندگوهاش هر کدوم قد یه کمد بود! خلاصه چه دم و دستگاهیی! من همونجور که داشتم اسنارو نگاه
می کردم، بهم گفت که برمحموم کنم. ته اتاق یه در رو وا کرد و به من اشاره کرد که برم تو. وقتی رفـتم دیـدم چـه حمـومی!
همه ي سرویساش خارجی! منم از خدا خواسته، لباسامو در آوردم و رفتم تو وان و یه حموم حسابی کردم. وقتی اومـدم بیـرون،
دیدم یه دست لباس خواب برام اونجا گذاشته که بپوشش. پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کـشیدم. اومـد کنـار تخـت و لبـه ي
تخت نشست. یه نگاهی به من کرد و منم بهش خندیدم که یه دفعه داد زد نمی دونم مکس! ماکس! یه همچین چیزي! تـا اینـو
گفت من دیدم در وا شده و یه جیوون مثل شیر اما سیاه و بزرگ اومد تو اتاق!! نفسم بند اومد! حیوونه اومد جلو تخت رو پـاش
بلند شد و دستاشو گذاشت رو تخت! تازه فهمیدم شگه! اونم چه سگی! اندازه ي یه شیر! بهش گفتم اینکه گاز نمی گیره؟! گفـت
تا وقتی که من بهش نگم نه. خیالم راحت شد. گفتم عجب سگ قشنگ داري! گفت ازش خوشت مـی آد؟ گفـتم آره امـا ازش
می ترسم گفت نترس، تاکسی اذیتش نکنه یا من بهش چیزي نگم، کاري به کار کسی نداره. یه خرده سگه رو ناز و نوازش کـرد
و بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت ماکس مثل آدماس، شایدم بهتر! گفتم بالاخره هر چی باشه سگه! دوباره خندیـد و گفـت
خرجش از یه آدم بیشتره! فقط هفته اي یه بار یه همچین پولی که براي تو خرج کردم باید براش خرج کنم! اینو گفت و دوبـاره
خندید و شروع کرد سگه رو ناز کردن. تازه فهمیدم منظورش چیه! باورم نمی شد اما حقیقت داشت! اومدم بلند شم و فرار کنم
که یه چیزي به سگه گفت و اونم پرید رو تخت و ...
« اینجا که رسید دیگه هیچی نگفت. انقدر ماجرا برام عجیب بود که فقط گوش می کردم و حتی نمی تونستم که درسـت نفـس
بکشم! یه خرده که گذشت گفتم »
ـ شیوا اینارو راست می گی؟
شیوا ـ اولش منم برام سخت بود که باور کنم اما بعدا که با پسره آشنا شدم، فهمیدم گیتا راست می گه!
ـ تو ام رفتی اونجا؟!
شیسوا ـ نه، اونجا نه.
ـ خب؟!
شیوا ـ راستش وقتی اون شب گیتا، اینارو برام تعریف کرد، خیلی ناراحت شدم! از هر چی آدمه بدم اومد!
ـ بعدش چی شده؟!
شیوا ـ هیچی، گیتا می گفت سگه وقتی کارش تموم می شه می ره از رو تخت پایین و از تاتاق می ره بیـرون! مـی گفـت شـوکه
شده بودم! تازه وقتی سگه رفت فهمیدم چی شده! بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم طرف پسره و یه دفعه پریدم بهـش و بـا
ناخن کشیدم تو صورتش که خون زد بیرون! اونم داد زد و دو تا از نوکراش اومدن تو و تا می خوردم، کتکـتم زدنمـو انـداختنم
تو ماشین و آوردنم همونجا که تو واستاده بودي و پرتم کردم از ماشین بیرون!
« از بس ناراحت ش
حسین پناهی چه زیبا گفت:
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!!
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!!
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!!
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!!
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ
می برﺩ...!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...!
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!!
من می مانم و خدا.....
با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه
مرا از تو و دینت ترسانده اند..؟! چرا.؟؟
@ghaseedak
قاصدک
#پارت112 یلدا شیوا ـ اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک. ـ پس چیکار می کنه اونجا؟ شیوا ـ در
#پارت113 یلدا
شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دست می ده و مـی رهحمـوم و
هی خودشو می شوره!
ـ تو چه جوري با اون پسره اشنا شدي؟
شیوا ـ ده تا کلک سوار کردم تا تونستم! طرف خیلی پولدار بود! با هر کسی جور نمی شد! اول یه ماشین شیک و گرون قیمت از
یکی از بچه ها گرفتیم. البته با راننده ش. خیلی وقت بود کهدورادور مواظبش رودیم که چه روزایی کجاهـا مـی ره و برنامـه ش
چیه. وقتی فهمیدیم، دو سه بار خودمو بهش نشون دادم تا بالاخره هر جوري بود اومد جلو و سر حرف رو باهـام وا کـرد. دیگـه
بقیه ش بمانید اما بهش کلکی زدم که خودشم خبر دار نشد! آخرشم که دید! یه چک م ازش گرفتم که باگیتا نصف کردیم. دو
میلیون بهم پول داد که سر و صداي منو خفه کنه! البته مثلا هنوز خبر نداره که چه بلایی سرش آوردم!
ـ براي چی؟
شیوا ـ انتقام! انتقام گیتا! کگاري که اون با گیتا کرد، هیچ حیوونی با حیوون دیگه نمی کنه!
ـ درسته! ار کثیفی بوده.
شیوا ـ ماهام آدماي کثیفی هستیم، نه؟
ـ گیتا کجاس؟
شیوا ـ حتما یا داره گریه می کنه، یا رفته حموم و هی خودشو می شوره!
ـ نمی دونم چی بگم! اینایی که گفتی، بعضی جاهاش واقعا به یهقصه بیشتر شبیه تا واقعیت!
یوا ـ ما زندگی گندي داشتیم و داریم سیاوش خان! دختري که نجابت رو گذاشت کنار، این چیزا تو زندگیش زیاد پیش می آد!
یعنی اصلا دیگه زندگی نداره.
« یه دفعه صداي شیکستن یه چیزي اومد. یه لحظه بعد شیوا گفت »
ـ ببخشین سیاوش خان، یه لحظه اجازه بدین!
« بلند شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت و گفت »
ـ ببخشین، اگه اجازه بدین من دیگه برم.
ـ طوري شده؟
شیوا ـ داره تو آشپزخونه گریه می کنه! تموم صورتش رو چنگ انداخته و زخمی کرده!
ـ پس برید زودتر! اگه کمکی از دست من ساخته بود بهم زنگ بزنین! خداحافظ!
« خداحافظی کرد و رفت. از دست خودم عصبانی بود که چه سوال بی موقعی کردم! ساعت حـدود چهـار و نـیم بـود. لباسـامو
عوض کردم و رفتم خونه نیما اینا. زنگ زدم. زینت خانم در رو وا کرد و رفتم تو. وقتی از پله هلی حیاط گذشـتم، زینـت خـانم
اومد جلو و گفت که نیما طبقه ي پایین تو استخره. برگشتم و از تو حیاط رفتم طبقه ي پایین که اسـتخر و سـوناي خونـه شـون
اونجا بود. در رو وا کردم و رفتم تو و از قسمت رخت کن رد شدم و رفتم طرف استخر نشستمو تماشـاش کـردم مـایو پوشـیده
بود و یه عینک آقتابی م زده بود که نوري که از شیشه هاي سقف می آد، چشماشو اذیت نکنه. این قسمت خونـه شـون خیلـی
قشنگ بود! یعنی کلا خونه شون خیلی قشنگ بود. نقشه ش رو پدر نیما کشیده بود. استخر، زیر پاسیوي خونه بود که سـقف ش
همه شیشه بود!
نشسته بودم و نگاهش می کردم. یعه دفعه احساس کردم چقدر دوستش دارم!
قاصدک
#پارت113 یلدا شیوا ـ گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دس
اگه یه روز نمی دیدمش یا حد اقل صداش رو نمی شنیدم، انگار یه چیزي گم کرده بـودم! بلنـد شـدم و رفـتم لبـه ي اسـتخر
نشستم و یه مشت آب ورداشتم وپاشیدم بهش. وسط استخر بود و آب درست بهش نمی رسید فقط چند قطره بهش پاشید که
همونجور که خواب بود، آروم گفت»
ـ اب نپاش پري جون دیگه!
« برگشتم دور و ورم رو نگاه کردم! گفتم نکنه غیر از من، کسی دیگه م اونجا باشه! اما هیچکس نبـود. سـه چهـار بـار دسـتامو
محکم زدم تو آب که موج درست شد و تشک بادي ش تکون تکون خورد که گفت »
ـ مرده شور اون دمبت رو ببرن! انقدر چلپ چلپ نکن دیگه!
« اینو که گفت یه دفعه خودش از خواب پرسید و عینکش رو ورداشت و یه نگاهی به من کرد و گفت »
ـ پري کو؟! پري رو چیکار کردي؟!
ـ پري کیه؟!
نیما ـ همین پري دریایی که الان اینجا بود!
ـ پاشو که خواب دیدي!
نیما ـ نه بجون تو! همنی الان داشت با دمبش به من آب می پاشید!
ـ پري نبود که ، من بودم!
نیما ـ تو داشتی با دمبت به من آب می پاشیدي؟!
ـ گم شو با دستم می پاشیدم.
« با دستاش مثل پارو، تشک رو آورد کنار استخر و گفت »
ـ کی اومدي؟
ـ یه ده دقیقه س.
نیما ـ لخت شو بیا تو.
ـ حوصله شو ندارم.
نیما ـ می گم لخت شون بیا تو کارت دارم!
ـ جون تو حوصله ندارم.
نیما ـ حوصله ندارم یعنی چی؟! بیا بگردیم ببینم پري درایی کجا رفته! تما همین دور و ورا زیر آبه! در رو ببند در نره!
ـ گم شو!
نیما ـ حالا لخت شو بیا تو، شاید پیداش کردیم!
ـ باز چرت و پرت گفتی؟! پري دریایی اینجا کجا بود!
نیما ـ چی می گی؟! الان یه ماهه دارم زاغش رو چوب می زنم! انگار از راه استخر اومده تو!
ـ اصلا پري درایی دروغه، وجود نداره!
« همونجور که دولا شده بود و داشت تو آب رو نگاه می کرد گفت »
ــــ امـــا پـــري اســـتخري وجـــود داره. تـــازه زري اســـتخري م وجـــود داره! شـــهره اســـتخري م وجـــود داره
! ترانه ي استخري م ...