من هنوز خیال میکنم که
تو هرشب به من فکر می کنی
قطعأ من خیالباف ترین
فراموش شدی جهانم...
@ghaseedak
قاصدک
#پارت56 یلدا دلم می خواست همه هنرم رو بشناسن. آخه تو مدرسه از نظر مادي خیلی از بچه هاي دیگه پایین ت
#پارت57 یلدا
اِه..! تقصیر خودت بود دیگه! پریشب بهت گفتم تا وقت هس و دست من خالیه، وردار این نقـشه رو بیـار بـریم یـه گوشـه يخلوت و حسابی روش کار کنیم! زمین بکر و باکر آماده، عمله بنا آماده، مهندس ناظرم که دست بـه سـینه در خـدمت شـماواستاده، دیگه چه می خواستی؟! دستمون گرم می شد یه شبه سه طبقه رو زده بودیم رفته بود بالا.
ـ به من چه که تو پریشب مجوز نداشتی!
ـ نه امشب مجوزم داشته باشی دیگه فایده نداره. نه مصالح حاضره و نه تیر آهن آماده س. مهندش نـاظرم امـشب گرفتـاره ووقت نداره یه اتاق کاهگلی بسازه چه برسه به ساختمون و برج!
ـ بابا چقدر پیله می کنی؟! می گم امشب بابام کارم داره. گفته امشب حتما خونه باش باهات کار دارم.
« بهش گفتم »
ـ مگه می شه یه شبه ساختمون ساخت؟! کیه پاي این تلفن؟!
« دوباره دستشو گذاشت رو تلفن و به من گفت »
ـ این یکی از مشتري هاي با اعتبارمه. امشب کارش لنگ مونده، به وجودمن احتیاج داره. منم امشب گرفتارم نمی تونم بـرم سـر
ساختمونش.
ـ آخه داري چرت و پرت می گی! گیرم وقت داشتی و می رفتی. مگه می شه یه شبه کاري کرد؟!
ـ بستگی به آدم ش داره سیاوش جون. من اگه امشب کاري نداشتم و می تونستم برم، حتما کارشو راه مینداختم. بـدبختی مـن
که یکی دو تا نیس! یه دستم به زمین بکر و باکره! یه دستم به ابزاره! یه دستم به نقشه س! یه دستم به ملاتـه! یـه دسـتم بـهمصالحه! یه دستم به توئه! یه دستم به بابامه! همه کارا ریخته سر من! موندم این وسط چـه غلطـی بکـنم! چـه زمینـی م هـس
وامونده! سه نبش! با «بر» عالی! جاي خوب و خوش آب و هوا!
« مونده بودم چی داره می گه که دوباره شروع کرد با تلفن صحبت کردن »
ـ نه بابا! داشتم با این سیاوش دوستم حرف می زدم.
ـ آره. اینم مهندسه اما تو کار برج و مرج نیس خاك بر سر!
ـ چی؟! با این بیام؟! این اِنقدر شل و وا رفته و هالو و دست و پا چلفتی یه که سه ماه طول می کشه یـه اسـتانبولی مـلات رو ازاین سر زمین برسونه اون سر زمین! ایمن زمین مرغوب چه می فهمه چیه؟ همه ش می ره زمینایی رو معامله مـی کنـه کـه یـا توش پره چاله چوله س یا انقدر باید خاکبرداري کنیم تا جونمون در آد! تازه آخرشم می فهمیم زمین موقوفه س!
« خنده م گرفته بود. نمی دونم این چرت و پرتا رو داشت براي کی می گفت! بهش اشاره کردم که زودتر قطع کنه »
نیما ـ می گم خانم دکتر، شما این چند وقته رو صبر کردي، یه امشبم دست نیگردار و دندون رو جیگر بـذار، ایـشااله از همـین فردا شب کلنگ اول رو می زنیم تو زمین. ساختمونی بسازم که خودت حظ کنی. فعلا برو که این طفلک سیاوشم انگار با دو سـه
تا نقشه اومده که من روش نظر بدم!
ـ هان؟
ـ چیکار کنم عزیزم؟! کارم خوبه همه به شرکت ما مراجعه می کنن. فردا دانشگاه داري؟
ـ خب وقتی برگشتی بابهام تماس بگیر.
ـ بسلاکات. خداحافظ.
« گوشی رو قطع کرد و بهم گفت
قاصدک
#پارت57 یلدا اِه..! تقصیر خودت بود دیگه! پریشب بهت گفتم تا وقت هس و دست من خالیه، وردار این نقـشه
بجون تو پرونده س که می آد تو این شرکت! پرونده پشن پرونده! یکی کارش تو شهرداري گیره، یکی تـو دارایـی گیـره، یکـی
جلو آبش رو گرفتن، یکی برق ش رو قطع کردن، یکی گازش خرابه. همه شم باید من براشون درست کنم! باور مـی کنـی؟! یـه
قرونم ازشون نمی گیرما! همه ش بخاطر نوع دوستی! مردم گرفتارن دیگه. باید به همدیگه برسیم.
ـ اره جون عمه ت! مگه من سیما رو نبینم!
نیما ـ اِه...! اصلا ساخت و ساز که فعلا ربطی به وزارت بهداشت و درمان و علوم پزشکی نداره که به سیما خانم چیزي بگی!
« خندیدم بهش »
نیما ـ حالا چه خبرا؟
ـ یه خبر خوب!
نیما ـ جون من؟! سیما خانم رضایت داد زن من بشه؟!
ـ شتر در خواب بیند پنبه دانه! تو برو به ساخت و سازاي شبونه ت برس! اما مواظب باش که اگه شـهرداري بـو ببـره، همـون
شبونه در شرکت تونو مهر و موم می کنه ها!
نیما ـ اگه تو نري به شهرداري خبر بدي، اونا خبر دار نمی شن دهن لق! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
ـ یه ساعت پیش که از اتاقم اودم بیرون، از تو سالن پایین صداي مامانم و بابام می اومد. تا رفتم پایین می دونی چی دیدم؟!
نیما ـ تف تو رو این ننه بابات بیاد! قباحت داره واله! تو این سن و سال! تو روز روشن! اونم وسط سالن! الهی بمیرم برات که چـه
صحنه هایی رو می بینی! خدا ذلیل کنه هر چی ننه باباي بی فکره!
ـ خفه شی نیما! خجالت بکش!
نیما ـ ننه باباي تو تو سالن بودن، من خجالت بکشم؟! چه بدبختم من؟! هر کی کاري می کنه من باید خجالت رو بکشم! تقـصیر
منه که مثلا از تو حمایت کردم و باهات همدردي کردم! اصلا به من چه مربوطه!
ـ گم شو نیما!
نیما ـ بابا تو خودت داري به من می گی!!
ـ اصلا می دونی من چی دیدم که حرف می زنی؟
نیما ـ آره، من خودم یه بار چند سال پیش یه شب بی موقع از خواب بیدار شدم. ساعت دو، دو و نیم بعد از نـصفه شـب بـود.
یواش اومدم برم تو اشپخونه از یخچال آب بخورم که پام گرفت به میز و یه گلدون افتاده زمین. تـا صـداي گلـدون بلنـد شـد،
بیچاره بابام از این ور سالن مثل کوماندو ها در رفت تو حیاط!
« مرده بودم از خنده »
ـ لال شی نیما!
نیما ـ نمی دونم این پدر و مادرا چی علاقه ي عجیبی به سالن خونه دارن!
« دو تایی مرده بودیم از خنده »
ـ حالا میذاري بگی چی دیدم؟
نیما ـ می خوتی هر چی دیدي رو برام تعریف کن؟
ـ گم شو!
نیما ـ بابا تعریف کن دیگه! خفه مون کردي!
سلام
دوستان گل بخاطر چن پارتی از رمان که نتونستم بذارم معذرت میخام
سعی میکنم ان شاءلله دیگه وقفه ای پیش نیاد..
❤️❤️❤️