eitaa logo
قرارگاه حاج قاسم سلیمانی
11.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
18.5هزار ویدیو
64 فایل
«بِسْمِ اللَّهِ القٰاصِمِ الجَبّٰاریٖنْ» خط خون نقطه‌ی پایان سلیمانـی نیست... بِھ‌َراسـ💪ـید که این اولِ بسم الله است...🌷 کانون تبلیغاتی پربازده قاصدک ❄️👇 https://eitaa.com/joinchat/3340238882Ca4b5329bfc
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «مهمان سرداری» باید می‌رفتم دنبال برادرم. هر چه منتظر تاکسی موندم نیامد. پیاده راه افتادم. راننده‌ای جلوی پایم ترمز کرد و سوار شدم. سر صحبت که باز شد، به گوشی‌اش اشاره کرد و گفت: "یه گروه راه انداختیم برای اسکان مهمون‌هایی که از شهرهای دیگه اومدن کرمان. قراره هر کی چند نفر رو ببره خونش و پذیرایی کنه." زمان پیاده شدن دست کردم در جیبم. گفت: "نمی‌خواد. برای شادی روح سردار صلوات بفرست." ✍️ محمد صادق رویگر 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «رزق شهید سلامت» دخترم با بیمارستانش هماهنگ کرد و راه افتادیم کرمان. قول داده بود زود برگردد تا به شیفت بعدی پرستاری‌اش برسد. در مسیر دائم ذکر می‌گفت و در مراسم تشییع هم شفاعت و شهادت را از حاج قاسم می‌خواست. همان چند ساعتی که در مراسم بودیم، چند بار زیارت عاشورا را از حفظ به نیابت از حاج قاسم خواند. در راه برگشت رمقی برایش نمانده بود؛ اما خوشحال بود که توفیق حضور در مراسم حاج قاسم را پیدا کرده. گمانم همان‌جا رزق شهادتش را از سردار گرفت و چند ماه بعد جزو شهدای نظام سلامت در مبارزه با کرونا شد. ✍️ محمدولی رحیمی 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «اتفاق تکراری!» نزدیک میدان امام (ره) بوشهر بودم. صدای بلند مداحی میثم مطیعی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. سر چرخاندم. پژو ۲۰۶ تیره رنگی بود. دختر و پسر در ۲۰۶ صدای مداحی را تا ته زیاد کرده بودند! دختر آرایش کرده بود و نصف موهایش بیرون بود. پسر هم از دختر چیزی کم نداشت! از این تیپ‌ها زیاد دوروبرم دیده بودم؛ اما عکس حاج قاسم دور تا دور ماشینشان تعجب برانگیز بود؛ تعجبی که روزهای بعد خبری از آن نبود. آن قدر تکرار شد که برایم عادی شده بود!  ✍️ روح الله هاشمی پیکر 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید» پسر و دخترم سر جمع کردن تصاویر سردار رقابت داشتند. دیوار اتاقشان پر شده بود از عکس‌های مختلف حاج قاسم. در راهپیمایی و مراسم‌هایی که برای سردار می‌رفتیم چشم دخترم می‌چرخید تا اگر جایی عکسی از سردار افتاده باشد بردارد و به کلکسیون اتاقش اضافه کند. ورودی اتاقشان نوشته بودند: «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید.» وارد اتاقشان که می‌شدم حس عجیبی داشتم. ✍ خانم ترکمان 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از حاج قاسم سلیمانی «نمی‌خواست محور باشد» حاج قاسم وارد مجلس شد. اولین نفری که حاجی را دید، بلند شد و به سمتش رفت. بقیه جمعیت هم بلند شدند و به سمت حاجی حرکت کردند. محافظ‌ها جایی همان جلو و بین مسئولان برای حاجی مشخص کرده بودند؛ اما حاجی بی‌اعتنا از آنجا رد شد! رفت حائل بین مردم و مسئولان را کنار کشید و بین جمعیت نشست. دوباره، موج جمعیت به سمتش حرکت کرد. حاجی سریع جایش را عوض کرد و رو به مردم، با دست اشاره کرد و گفت: "لطفاً بفرمایین، بعد از مراسم، در خدمت همه هستم." مراسم چهلم آیت الله حائری بود و حاج قاسم نمی‌خواست محور باشد. ✍️ یوسف مذنب 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید» پسر و دخترم سر جمع کردن تصاویر سردار رقابت داشتند. دیوار اتاقشان پر شده بود از عکس‌های مختلف حاج قاسم. در راهپیمایی و مراسم‌هایی که برای سردار می‌رفتیم چشم دخترم می‌چرخید تا اگر جایی عکسی از سردار افتاده باشد بردارد و به کلکسیون اتاقش اضافه کند. ورودی اتاقشان نوشته بودند: «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید.» وارد اتاقشان که می‌شدم حس عجیبی داشتم. ✍ خانم ترکمان 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید» پسر و دخترم سر جمع کردن تصاویر سردار رقابت داشتند. دیوار اتاقشان پر شده بود از عکس‌های مختلف حاج قاسم. در راهپیمایی و مراسم‌هایی که برای سردار می‌رفتیم چشم دخترم می‌چرخید تا اگر جایی عکسی از سردار افتاده باشد بردارد و به کلکسیون اتاقش اضافه کند. ورودی اتاقشان نوشته بودند: «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید.» وارد اتاقشان که می‌شدم حس عجیبی داشتم. ✍ خانم ترکمان 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید» پسر و دخترم سر جمع کردن تصاویر سردار رقابت داشتند. دیوار اتاقشان پر شده بود از عکس‌های مختلف حاج قاسم. در راهپیمایی و مراسم‌هایی که برای سردار می‌رفتیم چشم دخترم می‌چرخید تا اگر جایی عکسی از سردار افتاده باشد بردارد و به کلکسیون اتاقش اضافه کند. ورودی اتاقشان نوشته بودند: «به عزاخانه‌ی سردار خوش آمدید.» وارد اتاقشان که می‌شدم حس عجیبی داشتم. ✍ خانم ترکمان 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «حلقه اتحاد» از جلسه امتحان یک راست رفتم ترمینال و برای خودم و خواهرم بلیت گرفتم. صبح زود رسیدیم تهران. با مترو، خودمان را به میدان آزادی رساندیم. ورودی‌ها و خروجی‌های مترو غلغله بود. خیلی‌ها برای استقبال از سردار آمده بودند. با مشت گره کرده فریاد می‌زدند "لبیک یا حسین" حال و هوای اربعین برایم زنده شد. ماشین حامل پیکر شهدا که از جلوی ما رد رشد، سیل جمعیت پرتاب شد سمت ماشین. من و خواهرم و تعداد زیادی خانم دیگر، گیر کردیم وسط آقایان. من دست خواهرم را محکم گرفتم تا نیفتیم. وسط فشار جمعیت چهره خواهرم مثل گچ سفید شده بود. به چشم‌هایش زل زده بودم تا آرام‌تر شود. چند نفر از آقایان دست‌های همدیگر را گرفتند و حلقه‌ای درست کردند. به زور، ما را از جمعیت کشاندند بیرون. کنار خیابان نشستیم. هنوز ترس و دلهره چند لحظه قبل در وجودمان بود. برایمان آب معدنی آوردند و حالمان کمی جا آمد. ✍️ نرگس مهنام‌پور 📚 برگی از کتاب «» ⚫️ 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «حلقه اتحاد» از جلسه امتحان یک راست رفتم ترمینال و برای خودم و خواهرم بلیت گرفتم. صبح زود رسیدیم تهران. با مترو، خودمان را به میدان آزادی رساندیم. ورودی‌ها و خروجی‌های مترو غلغله بود. خیلی‌ها برای استقبال از سردار آمده بودند. با مشت گره کرده فریاد می‌زدند "لبیک یا حسین" حال و هوای اربعین برایم زنده شد. ماشین حامل پیکر شهدا که از جلوی ما رد رشد، سیل جمعیت پرتاب شد سمت ماشین. من و خواهرم و تعداد زیادی خانم دیگر، گیر کردیم وسط آقایان. من دست خواهرم را محکم گرفتم تا نیفتیم. وسط فشار جمعیت چهره خواهرم مثل گچ سفید شده بود. به چشم‌هایش زل زده بودم تا آرام‌تر شود. چند نفر از آقایان دست‌های همدیگر را گرفتند و حلقه‌ای درست کردند. به زور، ما را از جمعیت کشاندند بیرون. کنار خیابان نشستیم. هنوز ترس و دلهره چند لحظه قبل در وجودمان بود. برایمان آب معدنی آوردند و حالمان کمی جا آمد. ✍️ نرگس مهنام‌پور 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «التماس دعا دخترم» بهمن ۹۶ بود. بین ردیف‌های گلزار شهدا قدم می‌زدم و در حال خودم با شهدا نجوا می‌کردم. - التماس دعا دخترم! صدا گرم و آشنا بود. لبخند، کنج دلم نشست. حدس زدم پدری است که به زیارت پسری آمده! سرم را بلند کردم. خواب می‌دیدم؟ زبانم لال شده بود. حاج قاسم با لبخند گفت: «ان‌شاءالله عاقبت‌بخیر بشی دخترم!» و همراه مردهایی که دورش حلقه زده بودند، رفت. ✍ اسماء پاداش نیک 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «نمی‌خواهم جا بمانم» نهاد رهبری دانشگاه شیراز دو تا اتوبوس گرفته بود تا بچه‌ها را برسانند تهران. اتوبوس‌ها خیلی زود پر شدند. مانده بودم با این حجم از درخواست چه کار کنم. بچه‌ها با تیپ و قیافه و طرز فکرهای متفاوت دم در نهاد جمع شده بودند تا ثبت‌نام کنند. بعضی‌ها با گریه می‌گفتند: "ما نباید جا بمونیم! "دختری که حجابش چندان تعریفی نداشت، جمعیت را کنار زد و آمد جلو. جدی گفت: "اگه جا نیست من کف اتوبوس می‌نشینم! "یکی از پسرها از وسط جمعیت داد زد : "هزینه سفر رو خودم می‌دم. نمی‌خوام اونجا که رسیدم سرگردون باشم." بالاخره، با کمک دانشگاه و نهاد و کمک خیرین شش اتوبوس دیگر هم هماهنگ شد. هیچکس جا نماند.  ✍️ میلاد فریدنیا 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani