خاطره هایی از #شهیدجهادعمادمغنیه
ماه رمضان بود #جهاد نيمه شب تماس گرفت با من وگفت كه اماده شم و به چندنفر ديگه از دوستامون كه از افراد مورد اعتماد #جهاد بودن بگم حاضرشن ميخوايم بريم جايي
ساعت نزديك ٢:٣٠،٣ صبح بود در محلي كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم همه نگاه ها به دهان #جهاد بود تا بازشه و بگه كه چرا مارو اينجا جمع كرده
#جهاد بعد از چند دقيقه گفت : بچه ها سوار شین ماهم بدون اينكه چيزي بپرسيم سوار شديم
در راه كسي حرف نزد و چيزي از او نپرسيد.
ديديم درِ خونه اي ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در اينجا وضع خوبي ندارن
از ماشين پياده شد وماهم همين طور نگاهش ميكرديم ،بسته اي از صندوق عقب ماشين دراورد و به من داد وگفت برو در اون خونه و اين رو بده وبيا.
گفتم #جهاد اين چيه؟!
گفت : كمي خوراكيه برو…
چند قدم كه رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش كردم ،او هم مرا نگاه كرد ويك لبخند زد
وگفت راه برو ديگه….
رفتم سمت در ودر را زدم كسي اومد جلوي در وبدون اينكه از من سوال کنه بسته رو گرفت وتشكر كرد و رفت داخل خونه
اون لحظه بود كه فهميدم #جهاد قبلا هم اينكار رو ميكرده و براي اونا چيزي ميفرستاده و ما بيخبر بوديم
اون لحظه بود كه فهميدم خودش براي اينكه ممكن بود كسي بشناستش نيومد بسته رو بده
حتي تا قبل از #شهادتش چند نفر خيلي اندك كه بهش خيلي نزديك بودن از خانواده اش اين رو ميدونستن و اونم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه ديروقت از خونه مي اومد بيرون و دير هم برميگشت اون خبردار باشن و نگرانش نشن
بعد از #شهادتش بود كه همه فهميدن اون #شهيد_جهاد_عماد_مغنیه بوده
مصاحبه با يكي از دوستان وهمرزمان شهيد