#داستان کوتاه
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند😳آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم بیفایده بود.😢
تاجر فهمید که برای پول آمده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این "معامله با خدا...!"😊😊😊
"در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است."☺
@ghateee
eitaa.com/ghateee
#داستان
◀️ گنجشک و آتش ▶️
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!✅✅✅
پ.ن: اگر از ما بپرسند چقدر از کالاها و پیام رسان های داخلی حمایت کردیم چه پاسخی خواهیم داشت؟
سال۹۷ 》حمایت از کالای ایرانی
@ghateee
eitaa.com/ghateee
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
"پنبه دزد دست به ریشش میکشد!"
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه.
بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه خراب شدم.
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را.
قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید.
ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت: به هیچ کدام.
قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.
قاضی گفت:
دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند.
یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
"پنبه دزد، دست به ریشش می کشد."
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
یاحــــــق
🆔 eitaa.com/ghateee
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
سخاوتمند:
ساعت حدود شش صبح در فرودگاہ بہ همراہ دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرڪی حدوداً هفت سالہ جلو آمد و گفت: واڪس میخوای؟
ڪفشم واڪس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله»
بہ چابڪی یڪ جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و ڪفش ها را درآورد. بہ دقت گردگیری ڪرد، قوطی واڪسش را با دقت باز ڪرد، بندهای ڪفش را درآورد تا ڪثیف نشود و آرام آرام شروع ڪرد ڪفش را بہ واڪس آغشتن.
آنقدر دقت داشت ڪہ گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی ڪفشها را حسابی واڪسی ڪرد، با برس مویی شروع ڪرد بہ پرداخت ڪردن واڪس.
ڪفشها برق افتاد. در آخر هم با یڪ پارچه، حسابی ڪفش را صیقلی ڪرد.
گفت: «مطمئن باش ڪہ نہ جورابت و نہ شلوارت واڪسی نمیشود.»
در مدتی ڪہ ڪار میڪرد با خودم فڪر میڪردم ڪہ این بچہ با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میڪند!
ڪارش ڪہ تمام شد، ڪفشها را بند ڪرد و جلوی پای من گذاشت. ڪفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع ڪرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم ڪنم؟»
گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چہ بدهی، خدا برڪت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت بہ مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چہ بدهم قبول است؟»
گفت: «یا علی.»
با خودم فڪر ڪردم ڪہ او را امتحان ڪنم. از جیبم یڪ پانصد تومانی درآوردم و بہ او دادم. شڪ نداشتم ڪہ با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد ڪرد و من با این حرڪت هوشمندانہ بہ او درسی خواهم داد ڪہ دیگر نگوید هر چہ دادی قبول.
در ڪمال تعجب پول را گرفت و بہ پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشڪر ڪرد و ڪیفش را برداشت ڪہ برود. سریع اسڪناسی دہ هزار تومانی از جیب درآوردم ڪہ بہ او بدهم. گردن افراشتهاش را بہ سمت بالا برگرداند و نگاهی بہ من انداخت و گفت: «من گفتم هر چہ دادی قبول.»
گفتم: «بلہ میدانم، میخواستم امتحانت ڪنم!»
نگاهی بزرگوارانہ بہ من انداخت، زیر سنگینی نگاہ نافذش لہ شدم.
گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان ڪنی؟»
واژہ «تو» را چنان محڪم بڪار برد ڪہ از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چہ اصرار ڪردم قبول نڪرد ڪہ بیشتر بگیرد. بالاخرہ با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول ڪرد اما با اڪراه.
وقتی ڪہ میرفت از پشت سر شبیہ مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحڪم.
مردی ڪہ معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل بہ من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت ڪشیدہ بودم، جلوی آن مرد ڪوچڪ، جلوی خودم، جلوی خدا.
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
❤️
یاحــــــق
🆔 @ghateee
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟 #داستــــــــــان 🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
🔹داستان بسيار آموزنده
مردی یک پیله کرم ابریشم پیدا کرد و با خود به خانه برد. یک روز پیله کمی باز شد. مرد ساعتها نشست و پروانه را تماشا کرد. پروانه خیلی تلاش می کرد تا بدن خود را از شکاف ایجاد شده، خارج کند. بعد از مدتی پروانه دست از تلاش کشید و حرکتی نکرد. به نظر می رسید که او تمام سعی خود را کرده است و دیگر قادر به ادامه ی کار نیست.
مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. او با یک قیچی پیله را باز کرد و پروانه راحت از آن بیرون آمد. اما بدن پروانه متورم بود و بالهایش کوچک و چروکیده بودند. مرد مدتی به پروانه نگاه کرد و انتظار داشت، هر لحظه بالهایش بزرگ شوند و او پرواز کند، اما هیچ یک از این اتفاقها نیفتادند.
در واقع پروانه تا آخر عمرش همان طور روی شکم خود می خزید و بدن متورم و بالهای چروکیده اش را به این طرف و آن طرف می کشید.
مرد با نیت خیر این کار را انجام داده بود و نمی دانست چرا عاقبت آن چنین شد؟
پیله ی کرم ابریشم محکم بود و سعی و تلاش پروانه برای خروج از آن شکاف باریک، قانون طبیعت بود. برای آنکه آب اضافی از بدن پروانه خارج شود و او موفق به رهایی از پیله گردد.
گاهی تلاش کردن برای زندگی لازم و مفید است.
✅ اگرقرار بود بدون هیچ مانع و مشکلی زندگی را سپری کنیم، ناتوان می شدیم و آن چنان که باید ، قوی نمی شدیم و هرگز قادر به پرواز نبودیم.✅
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
یاحــــــق
🆔 @ghateee
1_27148031.mp3
8.98M
#داستان_صوتی_مهدوی
✅ #داستان #علی_گندابی
ماجرای توبه گنده لات همدان که به نگاه امام حسین علیه السلام متحول شد
#امام_حسین کشتی نجاته
واحدمهدویت مصاف
#پیشنهاددانلود
عالیه حتماحتماگوش کنیدوارسال کنید
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 1️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅قسمت اول :#سلام و احوال پرسی
🌸سلام!
آرام آرام گام برمی داشت. میان کوچه آمده بود. رهگذران کوچک و بزرگ از کنارش می گذشتند. زیبا و مهربان، به رهگذران نگاه می کرد. لب هایش می شکفت. صدای جذاب و نرمش در کوچه می پیچید: «سلام علیکُم».
بوی خوش سلامش مثل نسیم بهار، دل ها را نوازش می داد.
🌸اسم دوست
از پیامبر زیاد شنیده بود، ولی هنوز او را ندیده بود. با این حال، ندیده عاشقش شده بود. به مدینه رسید. پرسان پرسان، سراغ خانه پیامبر را گرفت. چشم های بی قرارش، کوچه ها را رَصَد می کرد. بالاخره کوچه پیامبر را پیدا کرد. پیامبر میان کوچه بود و دوستانش مثل نگین انگشتر، او را در میان گرفته بودند. نگاه مرد به صورت پیامبر خدا افتاد. ذوق زده شد و جلو رفت. می خواست دهان خود را برای سلام باز کند که سلام گرم و رسای پیامبر، گوشش را نوازش داد. صورتش گل انداخت و شادمان و شتابان جلوتر رفت. پیامبر، او را به گرمی پذیرفت. دست او را در میان دست گرمش گرفت و با او دیده بوسی کرد. « چه طوری برادر عزیز؟ نام شما چیست؟ پدرتان کیست؟ از کدام قوم و قبیله ای؟ کجا زندگی می کنی؟ خیلی خوش آمدی برادر...».
چشم های مرد مانند چشمه جوشید.
🌸دست در دست
دست راستش در دست پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و چشم هایش در برابر چشمان درخشانش. دست گرم و نگاه آرام پیامبر، روحش را نوازش می داد؛ چه لحظه زیبایی! فکر می کرد پیامبر نیز مثل همه دستش را عقب می کشد و دست دادن به پایان می رسد، ولی دست گرم پیامبر همچنان دست او را در بر گرفته بود و خورشید نگاهش جان مرد را صفا می داد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸دوستم کجاست؟
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد شد. دوستانش در گوشه کنار مسجد نشسته بودند. با یک یک آنها سلام و احوال پرسی کرد. سه _ چهار روزی بود که خبری از بعضی از دوستان ایشان نبود. پیامبر که برای سومین روز آنها را ندیده بود، از حاضران، حالشان را جویا شد.
پس پرسید: «دوست جوان ما کجاست؟»
پاسخ دادند: «به سفر رفته است».
پیامبر دست ها را بالا برد و برایش دعا کرد: «خدایا، او را در سفر نگه داری کن!» پس گفت: «دوست دیگرمان کجاست؟» پاسخ دادند: «چند روز استگرفتار شده است.» پیامبر گفت: «باید به دیدارش بروم.» پس نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «آن یکی دوستمان کجاست؟» گفتند: «بنده خدا چند روز است بیمار شده است.» پیامبر با دل سوزی سرش را تکان داد و گفت: «ان شاءالله به عیادت او هم می روم.» آنگاه آرام به سوی محراب رفت و منتظر صدای زیبای اذان شد.
🌸حرف و لبخند
دوستان دور تا دور اتاق نشسته بودند. خانه پیامبر، قطعه ای از بهشت خدا در میان مدینه بود. پیامبر کنار دیوار نشسته بود و آرام آرام برایشان حرف می زد. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. عطر سخنان شیرین و دل نشینش، اتاق را پر کرده بود. دوستان و مهمانان به چشم هایش چشم دوخته بودند و به حرف های زیبایش که مثل آب زلال از لب های خندانش جاری می شد، گوش جان سپرده بودند.
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
😍😍😍😍
ادامه👇👇
اگر این چاقو مال اين شش برادر است، آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*
*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد، و با آنها تجارت مي كرد، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*
*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود، و من قاتل پدرم را پيدا كنم.*
*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام، اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*
*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.*
*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.*
*قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.*
*من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.*
*قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*
*کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی*
*چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی*
*دادند دو گوش و یک زبان از آغاز*
*یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی*
@ghateee
*التماس تفکر از همه شما خوبان*
🌹🌹🌹
#تلنگر
#داستان
🌹 🌹
❤️ #داستان اخلاقی آموزنده
✨برادران يوسف وقتی می خواستن یوسف رو توی چاه بندازن، يوسف لـبـخـنـدی زد!
برادرانش پرسيد: چرا می خندی؟ اينجا که جای خنده نيست!
🔹يوسف گفت: روزی در اين فکر بودم که چطور کسی ميتونه به من اظهار دشمنی بکنه با وجود اين که برادران نيرومندی چون شما دارم...
اما حالا می بینم که خدا همين برادران رو بر من مسلط کرد تا بدونم غير از خــــدا تکيه گاهی نيست!
🔸و اين چاه نشينی ِ امروز من تاوان ِ تکيه کردن به غیر خداست...
😁 @ghateee