میگفتحـَرماَمـٰامرضـٰا،
جـاییہڪہھـَرچۍبِخواےرو،
بـَراتخـِیرمیڪنن!
حتےاگہخیرنباشھ💔:)!"
#امام_زمان🌿
#امام_رضا
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت بیست و هشت👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نامرمان: <میشهیکماینجابمونم:)؟> -دریا بیدار شو دیگه چقدر
#رمان
[پارت بیست و نه👀]
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نامرمان:
<میشهیکماینجابمونم:)؟>
به شیشه ماشین تکیه داده بودم و بیرون رو تماشا میکردم، ساعت نزدیک هفت بود و هشت پرواز داشتیم؛ تمام فکر و ذکرم پیش بابا بود و نمیدونستم باید چیکار کنم، حتی اگه بهش میگفتم امروز میرم کاری از دستش بر نمیومد، فعلا مسئولیت من با اینا بود و اون هیچ جوره نمیتونست کاری کنه؛ شاید با خبر کردن پلیس میتونست ممنوع الخروج شون کنه ولی اونوقت پای خودش هم گیر بود و میتونستن بهش گیر بدن که نمیتونی از دخترت البته شاید دخترت مواظبت کنی؛ و ما اینجوری برمیگشتیم سر خونهی اول...
همینطور توی فکر بودم که با باز شدنِ در ماشین به خودم اومدم، پیاده شدم و پشت سر مادرم و همسرش راه افتادم؛ وقتی داخل شدیم روی صندلی نشستیم و منتظر پرواز بودیم...
همینطور که به اطراف نگاه میکردم صدای فریاد های آشنایی باعث شد که سرم رو به طرف اون صدا بگردونم:
-دریا، دریا بابا...
ولم کن چیکار میکنی آقا...
باورم نمیشد، فکر میکردم توهم زدم، ولی خودش بود، اومده بود اینجا، ولی چطوری خبر شده بود؟!
بیخیال فکرهام شدم و به طرفش رفتم، با دیدنِ من به طرفم اومد و تنام رو در آغوش گرفت و منو وارد آرامشِ همیشگیاش کرد...
از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
+چجوری اومدی اینجا؟!
کی خبرت کرد؟!
-چرا بهم نگفتی دخترم؟!
معلم ات باید بهم خبر میداد؟!
پس کارِ معلمام بود، بهش گفته بودم که نمیتونم بیام و پرواز داریم، ازش قول گرفتم که بهش نگه ولی گوش نکرده بود؛ اما خوشحال بودم، اگر ببینمش ازش تشکر میکنم که به حرفم گوش نکرد...
+معلم ام رو چجوری دیدی؟!
دستش رو روی شونههام گذاشت و گفت:
-اومده بودم دنبالت، میخواستم سوپرایزت کنم، وقتی اومدم نبودی، اولش فکر کردم رفتی، ولی معلم ات همه چیز رو بهم گفت و منم با سریع ترین زمان ممکن خودم رو رسوندم...
جواب سوالم رو ندادی، چرا بهم نگفتی؟!
هنوزم بهم اعتماد نداری؟!
هول شده گفتم:
+نه نه، بحث اعتماد نبود و نیست، من، من فقط ترسیدم، میترسیدم اگه بگم و خبردار بشن بلایی سرت بیارن که.....
حرفم با اومدن همسر مادرم متوقف شد، به بابا توپید و گفت:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
بهت گفتم فاصله بگیر و گرنه برات بد میشه...
بابا عصبی شد و همونطور که دستش توی دستام بود گفت:
-به تو هیچ ربطی نداره اومدم دخترم رو ببرم، نمیذارم ازم جداش کنی...
الان هم کافیه به پلیس خبر بدم که قبل از تموم شدن دادگاه داری از کشور خارج میشی...
مادرم اصلا نزدیک نمیومد، از دور تماشا میکرد و پوزخند هایی که میزد از چشمم دور نمیموند؛ همسر مادرم نیشخندی حوالهی صورتِ بابا کرد و ادامه داد:
-هه، خودت میدونی پلیس رو خبر کنی برای خودت بد میشه، حتی اگه من رو هم بگیرن و نذارن بریم واسم مهم نیست، تو پات گیر میشه و همون چند درصدی که میتونستی به دستش بیاری و نمیتونی...
آخرش هم چی میشه؟!
آره درست فکر کردی دخترت رو میدن بهزیستی...
ولی یه لطفی بهت میکنم الان میذارم دخترت خودش تصمیم بگیره یا با من میاد یا با تو...
اصلا از حرفاش هیچی نمیفهمیدم، فقط اینو میفهمیدیم که دستم داشت زیر فشار های بابا از عصبانیت خورد میشد؛ میخواست بزاره به عهدهی خودم، نمیدونم چه فکری کرده بود، خب واضحه که من اونو انتخاب نمیکنم، ولی چرا انقد راحت حرف میزنه؟!...
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نویسنده:میم.ت✏️♥️"
<کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>
بیاکہرنجِفراقتبریدامانِمرا؛
بهیُمنِآمدنتتازهکنجهانِمرا🥲💙!"
#امام_زمان🌿
#اربعین
↬💓🌿@ghatijat