خُـداکہسکوتمیکنہمُنتظـرھبِرۍ،
سُراغِشوَقتۍهمکہمیـرۍحَواسِتبـٰٰاشہ،
راھِحَلۍروکہدَراِختیـٰارِتگُذاشتہ،
گُمِشنَکنۍ😌💕...!"
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
حَرـارَتۍستدَرۅنِدلَم؛زِدـاغِحُـسِین،
فِرـاقمیڪُشَدـآخِرمَرـا؛فِرـاقِحُـسِین♥️!"
#امام_زمان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت2] [نامِرمان:خونفروش🩸] •♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺• عبدالحمید سخنان پدر و مادر را گوش میداد؛ در نظر
#رمان [پارت3]
[نامِرمان:خونفروش🩸]
•♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺•
یکی از روزها، عبدالحمید پشت میز تجارتخانه اش نشسته بود، او باوقار خاصی دست هاش رو روی میز تکیه داده بود و به بیرون ان گوشه خیابان نگاه میکرد؛
آن روز هم روزی از روزهای گرم تابستان بود؛ خورشید اهسته اهسته دامن زرین خود را روی زمین جمع میکرد، مردم به سرعت میگذشتند...
در انبوه مردمی که میگذشتند مردی لاغر و نحیف و استخوانی اهسته تر از همه قدم برمیداشت مانند کسی که دنبال گمشده ای میگردد و مغازه های پر زرق و برق را برانداز میکرد؛
او مردی رنجدیده، رنگ پریده و ژنده پوشی بود غمزده و تنها...
بر چهره چین خوردگی های داشت که نشان میداد سالهای سختی را پشت سر میگذارد...
مرد لاغر وارد تجارتخانه عبدالحمید شد، پیش از چند مرتبه سرفه، سلامی کرد؛
قیافه اش نشان از کمک خواستن میداد؛ اما زبانش از بیان ان ننگ داشت و بلاخره فشار فقر و بدبختی، سد ابرو و شرم را شکست و با روحی افسرده تقاضا کمک کرد...
عبدالحمید درحالیکه اخم کرده بود گفت:
_ببخشید؟!
مرد بینوا بعد قدری سکوت پاسخ داد:
+آقای عزیز من گدا نیستم و تا حالا از کسی جز خدا کمک نخواسته ام، اما چون تمام درها بروی من بسته شده بود و فقر و تنگدستی ناتوانم ساخته بود و درضمن شما فرد نیکوکار و معروفی هستید برای اولین بار با شرمندگی از شما تقاضا کمک کردم؛ ولی قربان باور کنید من گدا نیستم!
عبدالحمید گفت:
-عجب گدای مغروری! خجالت نمیکشی بدون اجازه وارد مغازه من میشی و پر حرفی میکنی برو گمشو ببینم...
مرد بینوا از شدت شرمندگی لرزید و گفت:
+پس، پس اون تابلو و دکور زیبای بالا چه معنایی دارد؟!
عبدالحمید پاسخ داد:
+به تو مربوط نیست، گفتم برو گمشو فضول بدبخت...
مرد بینوا از این گفتار و رفتار عصبی و ناراحت شد و فریاد زد:
+منظورت چیه؟! یعنی چی؟!
عبدالحمید از شدت عصبانیت دندان هایش را بهم سایید و از پشت میز بلند شد و با دستهای نیرومند و قوی اش بازو مرد نحیف و استخوانی را گرفت و به سمت خیابان هل داد...
بطوری که مرد بینوا به زمین خورد و از دماغش خون جاری شد...
•♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺•
[نویسنده:خاتون🖌]
[کپیرماناکیداًممنوع‼️]
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...🎻!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)
حجاببرصوࢪتهرڪسيڪہمےنشیند،
برسیرتشهمجاخــــــوشميڪند،
باوࢪڪنحتیخـاكچـادࢪت،
هممقدساستآࢪۍباتوأم🌱⚡️!"
#چادرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
آدمایےکہتویسختترینروزهات،
کاریمیکننکہلبخندبزنےخیلےمهمن،
هرگزرهاشوننکن🌱💙...!
#رفیقونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat