eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
922 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر‌ازم‌بپرسن‌تنها‌دلخوشیت؛ تو‌این‌روزاے‌‌سخت‌چیہ‌☺♥️°>°>" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_من‌دلم‌تنگہ‌‌برات! من‌همش‌گریم‌میگیره؛ ‌واسہ‌ے‌‌کربُبلات🥺💔°•°¡' 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_در‌خیالم‌نمے‌‌گنجد‌دلم‌را‌بشکنے! هر‌کسے‌‌آمد‌شکست...؛ اما‌تو‌هر‌کس‌نیستے‌°🙂🧡°" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_گسترش‌باورنکردنے‌اسلام‌؛ در‌استرالیا‌بعد‌از‌غزه..😲♥️"! [°•°روشنگری°•°] 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_داستا‌نے‌‌عجیب‌از‌پاداش‌صلوات😳🤌‼️ 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت25> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• صدای خنده! با صدای زیر و ضعیفی که برای خودم نا
<پارت26> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• ناله بلندی کردم: آی ی ی ی! می دانستم وقتی مرا این طوری روی زمین ولو ببیند، حسابی کپ می کند: _ آماندا ... چی شده؟! حالا دیگر به درگاه اتاق رسیده بود و هر لحظه ممکن بود مرا ببیند که روی زمین افتاده ام و سرم پیدا نیست؛ صدای رعدی که از بیرون می آمد و برقی که چند ثانیه اتاق را روشن می کرد هم باعث می شد آن صحنه ترسناک تر بشود! نفس عمیقی کشیدم و هوا را نگه داشتم که جلوی خنده ام را بگیرم؛ اولش خیلی یواش گفت: آماندا؟! و بعد نفس صدا داری کشید و بلند گفت: -هان؟! حتما مرا دیده بود! فریاد بلندی از گلویش بیرون آمد؛ صدای پایش را شنیدم که به طرف پله ها می دوید و جیغ می کشید: پدر! مادر! آن وقت صدای گرپ گرپ کفش هایش آمد؛ که از پله های چوبی پایین می دوید و یک نفس صدا می زد و فریاد می کشید! پیش خودم نخودی خندیدم! آن شب وقتی بالشم را پف دادم و توی تختم خزیدم، لبخند زدم؛ تو این فکر بودم که آن روز عصر لئو چقدر ترسیده بود؛ حتی بعد از این که من صحیح و سالم، خیلی باوقار از پله ها پایین می رفتم، قیافه اش وحشت زده بود؛ چقدر لجش گرفته بود که این طوری دستش انداخته بودم! البته کار من از نظر پدر و مادرم هم خنده دار نیامد؛ هر دو عصبی و ناراحت بودند، چون کامیون اسباب ها، بعد از یک ساعت تاخیر، تازه از راه رسیده بود؛ آنها من و لئو را مجبور کردند که برای یک مدت آتش بس بدهیم و همدیگر را نترسانیم! جاش غر زد که: -تو این خونه قدیمی و ترسناک، نمی شه نترسید! با این حال هر دو با اکراه قبول کردیم که سعی کنیم همدیگر را دست نیندازیم؛ کارگرها کلی از دست باران غر زدند و شروع کردند به پیاده کردن اسباب ها؛ من و جاش هم بهشان نشان می دادیم که هر چیزی را در کدام اتاق بگذارند؛ کمد کشویی من روی پله ها از دستشان ول شد، ولی خوشبختانه فقط یک خراش کوچک برداشت! اسباب ها توی آن خانه بزرگ، عوضی و کوچک به نظر می آمدند؛ من و لئو سعی می کردیم جلو دست و پای پدر و مادر را که تمام روز کار می کردند، نگیریم؛ بیچاره ها یا داشتند وسایل را مرتب می کردند، یا کارتن ها را خالی می کردند، یا لباس ها را آویزان می کردند؛ مادر حتی پرده اتاق مرا هم آویزان کرد! چه روزی بود! حالا، کمی از ساعت ده گذشته بود و من برای اولین بار می خواستم تو اتاق جدیدم بخوابم؛ با اینگه تخت، همان تخت قدیمی خودم بود، ولی نمی توانستم راحت بخوابم و هی از این دنده به آن دنده می شدم؛ همه چیز به نظر یک جور دیگر می آمد؛ همه چیز عوضی بود؛ تو این اتاق، جهت تختم با جهتش تو اتاق قدیمی ام، فرق داشت؛ دیوارها لخت بودند؛ هنوز وقت نکرده بودم پوسترهایم را آویزان کنم.؛ اتاق به نظرم خیلی گنده و خالی می آمد. سایه ها هم سیاه تر بودند! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
•من‌چندقدم‌رفتموبرگشتم‌ودیدم؛ •دربستہ‌شدآن‌گونہ‌کہ‌انگاردرے‌نیست..🪕🍂>>" #پسرونه_طوࢪ🌿 #امام_زمان ↬
•آخَرچہ‌شوَد‌حاصِل‌اشکُ‌و‌دعٰاے‌ِمَن؟ •شاید‌نمیرسَد‌بہ‌خُدا‌هَم‌صِداے‌مَــن(:🌝🪴>" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
؏ــشق‌آن‌است‌! درمیان‌غصہ‌ها..؛ یڪ‌نفرباشدڪہ‌آرامت‌ڪند•❤️‍🩹🌱°!› [°•°صلی‌الله‌علیك‌یا‌ابا‌عبدالله🫀°•°] 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat