◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت34> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• لئو شکلک در آورد؛ لب خیابان ایستادیم و از آن پا
#رمان <پارت35> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
ری همان پسری بود که من تو اتاقم و پشت پنجره دیده بودم!
به تته پته افتادم:
-تو... تو خونه؟ ما بود!
هاج و واج ماند و گفت: هان؟!
روی حرفم ایستادم و گفتم:
+تو، تو اتاق من بودی، درسته؟!
خندید و گفت:
-نمی فهمم، تو اتاق تو بودم؟!
پتی سرش را بلند کرد، غرش ملایمی به ری کرد و دوباره رفت سر وقت شغل مهم خاراندن؛ یک کم به خودم شک کردم؛ شاید این پسر نبوده... شاید...
-فکر کردم قبلا تو رو دیدم!
ری با ترس به پتی نگاه کرد و گفت:
+من از خیلی وقت پیش تا حالا تو خونه شما نبودم!
_ گفتی از خیلی وقت پیش؟!
_ آره. من قبلا اونجا زندگی می کردم!
من و لئو غافلگیر شدیم و بر و بر نگاهش کردیم:
-تو خونه ما؟!
سرش را تکان داد:
+آره؛ اون اول که آمده بودیم اینجا...
این را گفت و یک ریگ از زمین برداشت و پرت کرد تو خیابان؛ پتی غرید، خواست دنبال ریگ برود، ولی پشیمان شد و دوباره نشست کف خیابان و دم قلمبه اش را تکان تکان داد؛ ابرهای غلیظ پایین تر آمدند و هوا تاریک تر شد؛ پرسیدم:
-حالا کجا زندگی می کنی؟!
ری یک سنگریزه دیگر تو خیابان پرت کرد و بالای خیابان را نشان داد؛ لئو پرسید:
+از اون خونه خوشت می آمد؟!
_آره، عیبی نداشت!
قشنگ بود؛ خیلی هم سایه بود!
_ازش خوشت می آمد؟
به نظر من که عوضیه، خیلی تاریک و...
حرکات پتی حرف لئو را قطع کرد؛ حیوان تصمیم گرفته بود دوباره به ری پارس کند، تا چند سانتی متری او بدود و دوباره عقب بکشد؛ ری محض احتیاط، چند قدم عقب رفت و نزدیک جدول پیاده رو ایستاد!
لئو قلاده را از جیب شوار کوتاهش بیرون آورد و گفت: شرمنده، پتی!
من بهش کمک کردم که قلاده را به طوقی که دور گردن سگ عصبانی بود، وصل کند؛
با معذرت خواهی به ری گفتم:
+تا حالا این طوری نکرده بود!
جدی می گم...
قلاده، پتی را گیج کرده بود؛ مدام قلاده را می کشید و لئو را همراه خودش تا آن طرف خیابان می کشید؛ ولی حداقل از پارس کردن دست برداشته بود!
لئو با بی حوصلگی گفت:
-بیاین یک کاری بکنیم!
ری که خیالش از بابت پتی راحت شده بود، پرسید: مثلا چه کاری؟!
هر سه مدتی فکر کردیم!
لئو گفت: چطوره بریم خونه تو؟!
ری سرش را تکان تکان داد و گفت:
+نهو فکر نمی کنم بشه!
به هر حال، حالا که نمیشه...
نگاهی به سر و ته خیابان خالی انداختم و گفتم: مردم کجا هستند؟! این دور و اطراف خیلی مرده ست، نه؟!
غش غش خندید: آره؛ گمانم این تعریفت درست باشه؛ می خواید بریم به زمین بازی پشت مدرسه؟!
_ آره. خوبه!
سه نفری تو خیابان راه افتادیم؛ ری جلو می رفت و من چند قدم پشت سر ری؛ لئو یک دستش به شاخه درخت و یک دستش به قلاده بود و پتی هم با این طرف و آن طرف دویدنش حسابی حال او را می گرفت؛ تا قبل از اینکه یه خیابان بعدی بپیچیم، بچه ها را ندیدیم؛ ده یا دوازده تا بودند؛ بیشترشان پسر بودند ولی چندتا دختر هم قاطی شان بود؛ همگی می خندیدند و داد و فریاد می کردند، همدیگر را به شوخی هل می دادند و به طرف ما، که وسط خیابان بودیم، می آمدند!
بعضی هاشان همسن من بودند و بقیه بزرگ تر؛ همه شان شلوار جین و تی شرت های پررنگ پوشیده بودند؛ یکی از دخترها بین بقیه توجه آدم را جلب می کرد، چون موهای بور و صافی داشت و جوراب شلواری سبز پوشیده بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
_کسےکہروحشدرحرم؛
جاماندهباشدوجسمشدراینجا..!
زندهمحسوبمیشودیامُرده💔':)؟
#امام_حسین🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
-♥️🍃
شاعـرمیگہ...!
گـرٺـوگـرفتارمڪنےمـنبـاگـرفتارےخوشمـ؛
داروےدردمگـرٺـویےدراوجبیمـارےخوشم🔋🎈:)))!
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
•بےماچہمیکُنددلت؟! •کہبےتوجانمیکَنددلم..🌧🐜>* #دخترونه_طوࢪ🌿 #امام_زمان ↬💓🌿@ghat
•ماخونمےدهیم...!
•جانمےدهیم...؛
•امایکوجبازاینخاکرانمےدهیم✌🏾♥️:)!"
#دخترونه_طوࢪ🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
•یکثانیہخورشیدمویکثانیہابرم؛ •تلفیقغموشادےودلتنگےوصبرم⛵️🕰¡ #پسرونه_طوࢪ🌿 #امام_زمان ↬
•مژهبرهمزدنتشیوهےِجنگاورےاست؛
•ِپیچِشِپلکِتوراجاےِکَمانمیخرمش|^_^|🪖🤍"
#پسرونه_طوࢪ🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat