13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•نماهنگبےمردم‼️
•شاهکارجدیدمهدےرسولےبہمناسبتفاطمیہ‼️
#پیشنهاد_دانلود🌿
#فاطمیه
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
_تعدادشهداےفراجادرحملہتروریستے ۲۴آذرفرماندهےانتظامےراسکبہ۱۲نفر رسیدوتعدادمجروحیننیز۷نفر
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امنیتاتفاقےنیست‼️
یہصلواتبراےسلامتےکسایے‼️
کہبراےامنیتکشورمونتلاشمےکنن😊🙏🏻‼️
#گاندو🌿
#امنیت_اتفاقی_نیست
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...🍎!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهدایفراجا:)
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت38> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• جورج کارپنتر چوب بیس بال را تو دستش چرخاند و گف
#رمان <پارت39> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
به طرف زمین بازی پشت مدرسه راه افتادند؛ خیلی عادی با هم حرف می زدند و شوخی می کردند و محل من و جاش نمی گذاشتند؛ کم کم احساس حماقت کردم؛ کاملا واضح بود که آن بچه ها کاری نکرده بودند که من و لئو را بترسانند؛ حتما من همه این داستان را تو ذهنم ساخته بودم!
حتما این کار را کرده بودم!
به خودم گفتم، لااقل خوبه که جیغ نکشیدم و الم شنگه راه نینداختم و آبروی خودم را نبردم؛ زمین بازی خالی خالی بود؛ حدس زدم بیشتر بچه ها از این آسمان گرفته و بارانی ترسیدند و از خانه بیرون نیامدند؛ زمین بازی، زمین بزرگ، صاف و پر از سبزه ای بود که هر چهار طرفش نرده های آهنی بلندی داشت!
در آن قسمت از زمین که نزدیک ساختمان مدرسه بود، چندتا تاب و سرسره کار گذاشته بودند، در سمت دیگر زمین هم دو لوزی مخصوص بیس بال خط کشی شده بود، پشت نرده ها، چندتا زمین تنیس کنار هم ردیف شده بودند، آن زمین ها هم خالی بودند!
لئو پتی را به نرده بست و دوید پیش ما؛ پسری که اسمش جری فرانکلین بود، تیم هایمان را مشخص کرد؛ من و ری تو یک تیم بودیم، لئو تو یک تیم دیگر!
وقتی دیدم تیم ما باید بازی کند، خیلی به هیجان آمدم ولی کمی نگران شدم؛ آخر من بهترین بازیکن سافت بال دنیا نیستم؛ البته همین طوری ضربه هایم خیلی خوب است، ولی تو زمین که می روم، پاک دست و پا چلفتی می شوم!
خوشبختانه جری مرا فرستاد به فیلد راست، که توپ های زیادی به آنجا پرت نمی شود؛ ابرها کم کم از هم باز شدند و آسمان یک ذره روشن تر شد؛ دو دور کامل بازی کردیم؛ تیم مقابل من، هشت به دو، داشت بازی را می برد؛ بهم خوش گذشت؛ فقط یه دفعه خرابکاری کرده بودم و با اولین ضربه ام دو امتیاز گرفته بودم!
بودن در کنار آن بر و بچه های جدید خیلی لذت بخش بود؛ به نظر بچه های خیلی خوبی بودند، به خصوص دختری که اسمش کارن سامرست بود و وقتی منتظر نوبت چوگان بودیم، سر حرف را با من باز کرد؛ کارن با اینکه هم دندان های بالایی و هم پایینش سیم پیچی شده بود، لبخند خیلی قشنگی داشت ظاهرا خیلی دلش می خواست با من دوست بشود!
وقتی برای شروع دور سوم، پرتاب به دست تیم من افتاد؛ خورشید داشت از پشت ابرها بیرون می آمد؛ یکدفعه صدای سوت بلند و گوش خراشی بلند شد؛ دور و برم را نگاه کردم؛ جری فرانکلین بود که با سوت نقره ای رنگش آن سر و صدا را راه انداخته بود!
همه به طرف او دویدند؛ جری نگاهی به آسمان که هر لحظه روشن تر می شد، انداخت و گفت:
+بهتره تعطیلش کنیم؛ ما به کس و کارمون قول دادیم که برای ناهار به موقع برگردیم خونه؛ یادتون که نرفته؟!
به ساعتم نگاه کردم!
خیلی زود بود، تازه یازده و نیم بود!
ولی بر خلاف انتظار من، هیچ کس اعتراض نکرد؛ همه برای هم دست تکان دادند، با هم خداحافظی کردند و شروع کردند به دویدن؛ باورم نمی شد که آن قدر سریع از آنجا رفتند؛ انگار با هم مسابقه گذاشته بودند!
کارن مثل بقیه به دو، از کنار من رد شد؛ صورت خوشگلش خیلی جدی شده بود؛ یکدفعه ایستاد، برگشت و صدا زد:
+از آشنایی با تو خوشحال شدم، آماندا... باید یک وقتی هدیگر رو ببینیم!
من هم بلند گفتم:
+موافقم!
میدونی من کجا زندگی میکنم؟!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
دیگہراهےنموندھهےخودمرومےکشونم،
دستموبگیربتونمکہخودموبرسونم❤️🩹(:!"
#فاطمیه🌿
#ایام_فاطمیه
↬🌝🌿@ghatiijat