◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت42> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• پدر آهی کشید و گفت: -من هم اصلا حال و حوصله مهم
#رمان <پارت43> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
<مدتیبعد>
نمی دونم چه مدت، چون حساب وقت از دستم در رفته بود، هنوز بیدار بودم و به پتی، به بچه هایی که باهاشون آشنا شده بودم و به محله جدید فکر می کردم که در اتاقم غژی کرد و باز شد!
صدای پا، صدای جیر جیر کفپوش!
تو تاریکی روی تخت نشستم و دیدم یک نفر وارد اتاق شد!
_ آماندا ... هیسسس ... منم!
ترسیده بودم، چند لحظه طول کشید تا آن نجوا را شناختم:
+لئو! چی شده؟ اینجا چه کار میکنی؟!
نور کور کننده ای وادارم کرد پلک هایم را به هم نزدیک کنم؛ نفسم از ترس حبس شد:
_ آخ، شرمنده!
نور چراغ قوه ست، نمی خواستم...
مژه هایم را به هم زدم و گفتم:
+خیلی پر نوره!
لئو نور چراغ قوه را به سقف انداخت و گفت: آره، چراغ قوه هالوژنه!
با اوقات تلخی گفتم:
-خب، بگو چه کار داری؟!
هنوز هم چشم هایم درست نمی دید، مالیدن هم فایده نداشت!
لئو خیلی یواش گفت:
+من می دونم پتی کجاست و می خواهم برم دنبالش، با من می آی؟!
نگاهی به ساعت کوچک کنار تختم انداختم و گفتم:
-هان؟! از نصفه شب هم گذشته!
_ خب که چی؟ زیاد طول نمی کشه!
حالا دیگر دید چشم هایم تقریبا سرجایش برگشته بود؛ تو روشنایی چراغ قوه، جاش را برانداز کردم و تازه متوجه شدم که شلوار جین و تی شرت آستین بلندی پوشیده و آماده است!
چرخی زدم و پاهایم را از تخت پایین گذاشتم:
+منظورت رو نمی فهمم!
ما که همه جا رو گشتیم!
فکر می کنی پتی کجا باشه؟!
-تو گورستان!
توی آن نور سفید، چشم هایش بزرگ و تیره و جدی به نظر می آمد:
+هان؟!
-دفعه اول هم دوید رفت همون جا، یادته؟!
همون اول که آمده بودیم دارک فالز؟!
پتی فرار کرد و رفت تو گورستان پشت مدرسه!
+خب، یک دقیقه صبر کن...
_ امروز عصر از جلوش رد شدیم، ولی توش رو نگشتیم. پتی اونجاست، آماندا! من مطمئنم؛ تو هم چه بیای، چه نیای، خیال دارم برم سراغش!
دستم را روی شانه لاغرش گذاشتم؛ برایم عجیب بود، شانه اش می لرزید:
-لئو، یک کم وا بده!
چرا فکر می کنی پتی رفته گورستان؟!
لئو روی حرفش ایستاد:
+برای اینکه دفعه اول هم رفت اونجا... اون روز قشنگ معلوم بود که داشت تو گورستان دنبال یک چیزی می گشت!
آماندا، مطمئنم که دوباره رفته اونجا...
و بعد، از من فاصله گرفت و پرسید: -بالاخره می آی، یا نه؟!
این برادر من همیشه باید کاری کند که کله شق ترین و لجبازترین آدم دنیا باشد:
_لئو، یعنی تو راستی راستی خیال داری این وقت شب بری به یک گورستان غریبه؟!
نور چراغ قوه را دور اتاق گرداند و گفت: +من نمی ترسم!
یک لحظه فکر کردم نور چراغ افتاد روی یک نفر که پشت پرده خف کرده بود! دهنم را باز کردم که جیغ بکشم!
کسی آنجا نبود!
لئو با بی حوصلگی دوباره پرسید:
-می آی؟ یا نه؟!
می خواستم بگویم نه!
ولی یک نگاهی به پرده انداختم و پیش خودم فکر کردم احتمالا گورستان ترس آور تر از اتاق خودم نیست!
با اکراه گفتم:
-آره؛ حالا از اینجا برو بیرون که من لباسم رو بپوشم!
لئو یواش گفت:
-خیلی خب!
و چراغ قوه را خاموش کرد:
+من می رم بیرون، آخر راه ورودی منتظرتم!
_ لئو... فقط یک نگاه سریع به گورستان می اندازیم و جنگی بر می گردیم خونه! روشن شد؟!
+آره، قبوله؛ قبل از اینکه پدر و مادر از مهمونی برگردند، ما برگشتیم!
لئو این را گفت و بی صدا از اتاق بیرون رفت!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
◖🥀🖤◗
بافاطمههمنامیواینحکمتیدارد،
هرچندازرویادبامالبنینباشی:)))💔!"
#پروفایل🌿
#وفات_حضرت_ام_البنین
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...♥️!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهیدنوری:)
گفتم:اگردرکربلابودم،
تاپاےجانبراےحسینتلاشمےڪردم💔؛
گفت:یڪحسینِزندهداریم!نامش،مهدےست:)!
پَسبـسماللـہ✨🤌!"
#امام_زمان🌿
#پروفایل
↬🌝🌿@ghatijat