◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ22> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> یک ساعتی بود که داخل جنگل بودیم
#رمان <پاࢪٺ23>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
الان نمیدونستم از لفظِ دورت بگردمش ذوق کنم، یا نقشهام رو عملی کنم؛ لبخندی خبیثانهای زدم و به نقشهی توی سرم شاخ و برگ دادم؛ آرون همینطور بهم زل زده بود و منتظر بود تا حرفی بزنم؛ خب منم بالاخره باید انتقام بعد از ظهر رو میگرفتم ازش؛ نگاهی بهش کردم و با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
«میشه دراز بکشی؟»
متعجب بهم نگاه کرد و بدون هیچ حرفی دراز کشید؛ نقشهم رو راحتتر کرد؛ کمی جا به جا شدم و درست کنار پهلوش نشستم؛ پوزخندی بهش زدم و شروع به قلقلک دادنش کردم؛ درست فکر میکردم، از منم بیشتر قلقلکی بود؛ میخندید و خندههاش قلبم رو بالا و پایین میکرد؛ تلاشی نمیکرد از زیر دستام خارج باشه؛ بالاخره به کارم پایان دادم و گفتم:
«تا باشی من رو قلقلک ندی!»
اشک دورِ چشمش رو پاک کرد و گفت:
«من یه غلطی کردم و فهمیدم دیگه نباید انجام بدم؛ ولی بدجوری قلقلکام دادیا نرگس خانوم، پهلوم درد میکنه!»
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:
«ای وای ببخشید، ببینم پهلوت رو!»
سمتش خیز برداشتم تا پهلوش رو ببینم که منو توی آغوشاش گرفت؛ شوک زده از کارش سعی کردم از حِصار دستاش خارج بشم که منو بیشتر به خودش فشار داد؛ بیخیال آزاد شدن شدم و سرم رو روی شونههاش قرار دادم؛ عطر تناش رو وارد ریههام کردم و چشمام رو بستم؛ آروم در گوشش گفتم:
«میگم تا حالا پشیمون شدی از اینکه منو پیدا کردی؟»
مثل خودم در گوشم گفت:
«نزن این حرفو، این چند روز بخاطر وجود تو زندگیم رنگ و رو گرفته؛ به اندازه ۲۰ سالی که منزوی شده بودم تو توی این چند روز یه آرون جدید ساختی؛ میتونم به جرئت بگم اومدن تو توی زندگیم اولین و آخرین اتفاق زیبای زندگیمه!»
خب، دارم دنبال کلمه میگردم که حسام رو توصیف کنم؛ میتونم بگم حتی اگه کل فرهنگنامهها و لغتنامهها رو میگشتم بازم هیچ چیزی دستگیرم نمیشد؛ داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چی جواب بدم؛ نباید این حرفای قشنگش رو که از ته دل به زبون میاواردش رو بی جواب میذاشتم؛ انگار که ذهنم رو خونده باشه گفت:
«لازم نیست جواب بدی عزیزم، بزار به آرامش گرفتنم ادامه بدم!»
مشتی به شونش زدم و گفتم:
«بسه دیگه عه، هی با حرفاش قلب منو بالا و پایین میکنه من نمیتونم جواب بدم!»
باز از اون خندههای نرگس کُشاش زد؛ کارد میزدی خونَم در نمیومد؛ چندتا حس مزخرف رو باهم داشتم؛ از یه طرف عصبی بودم که نمیتونم جوابش رو بدم؛ از یه طرف هم انقدر حرفای قشنگ قشنگ میزد ذوق داشتم؛ ترجیح دادم مثل خودش سکوت کنم و به آرامش گرفتنم از بغلش ادامه بدم؛ نمیدونم خاصیت آغوش بود یا خواب آلودگی من، ولی هر کدوم که بود باعث شد توی همون حالت به خواب عمیقی فرو برم!
•صـــبـــحروزبــــعـــــد•
با صدای ویز ویز پشهای دم گوشم از خواب ناز بیدار شدم؛ هنگامی که چشمام رو باز کردم با آرونی غرق در خواب بیدار شدم؛ دستاش رو روی سینهاش جمع کرده بود و زانوهاش رو هم تا شکم جمع کرده بود؛ نگاهی که به وضعیت خودم انداختم برای بار هزارم متوجه قلب مهربونش شدم؛ پتویی که روی من انداخته بود رو روش انداختم و نشستم؛ کمی از حالت جمع شده بیرون اومد و راحتتر خوابید؛ دستی به موهای ابریشمیِ مشکیاش کشیدم؛ انقد ناز خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنم؛ البته نگاهی هم که آسمون انداختم نشون میداد تازه صبح شده و هنوز یه ساعت دو ساعت وقت خواب هست؛ زیر لب جوری که بیدار نشه زمزمه کردم:
«نمیدونم چجوری میتونم این همه مهربونی بی چون و چِرات رو جبران کنم؛ فکر میکردم بعد از بابام زندگیم تموم شده، جونی برای ادامه ندارم، اصلا دلیلی برای ادامه نداشتم، ولی فکرش رو نمیکردم الان برای اینکه کنار تو بمونم تموم تصمیماتَم رو زیر سوال ببرم!»
لبخندی زدم و برای اینکه بیدار نشه از جام بلند شدم؛ آتیش تقریبا نزدیکهای خاموش شدنش بود و از اونجا که هوا بشدت سرد بود تصمیم گرفتم از اطراف یکم چوب پیدا کنم تا آتیش رو روشن نگه دارم؛ از آرون و آتیش فاصله گرفتم و کنار چشمه نشستم؛ بعد از شست دست و صورتم و به طرف بوتهها رفتم تا چوب پیدا کنم که موفق هم شدم؛ تیکه چوبهای خشک رو به دستم گرفتم که قارچهای کنار بوته نظرم رو به خودش جلب کرد؛ یکی از قارچها رو از زمین جدا کردم و مشغول برانداز کردنش شدم؛ سمی نبود و این یه اتفاق عالی بود؛ تا جایی که بود قارچ ها رو جمع کردم و به طرف آتیش رفتم؛ آرون هنوز توی خواب ناز به سر میبرد؛ چوبها رو توی آتیش انداختم که باعث شد شعلهاش بزرگتر بشه؛ قارچها رو کنار آتیش گذاشتم تا موقعی که آرون بیدار شد باهم بخوریم؛ با خودم گفتم:
«صبحونهمون هم که جور شد!»
پوزخندی زدم و بالای سر آرون دو زانو نشستم؛ آفتاب به صورتش میخورد و برای اینکه اذیت نشه دستم رو جلوی صورتش گرفتم و منتظر شدم تا بیدار بشه!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوعوحرام‼️>
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ23> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> الان نمیدونستم از لفظِ دورت بگر
«دسـتـمروجـلـویصـورتـشگـرفـتم!🙃🦋»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }